[عنوان ندارد]
پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۱۳ ب.ظ
به نام خدا
بعداز ظهرها موقع برگشتن به خونه ،اکبرآقا -بقال محل- بعضی روزا دستمو میگیره می بره مینشونه در مغازش یه دلستر باز میکنه برام و از خاطرات خدمتش توی سال پنجاه و خورده ای میگه. دلم نمیاد بهش بگم خستمه. هرچند فک کنم قیافه ی داغونم تابلو باشه. ولی حس میکنم این خاطرات رو هیچوقت برا کسی نگفته. نمیدونم. شایدم کسی نبوده هیچوقت که قصه هاشو بشنوه. بعضی وقتا که میره توی گذشته ها و چشاشو ریز میکنه ویه جا خیره میشه تا چیزی رو به خاطر بیاره دلم میخواد چشم که برمیگردونه، سی سال گذشته باشه و من جای اون نشسته باشم و خاطراتمو برا یکی تعریف کنم.
۹۱/۰۸/۱۱
اگه اون امروز واسه یه جوون از نسل تو یک دلستر باز میکنه تا حوصله کنی خاطراتشو گوش کنی پیشنهاد میکنم از همین الان واسه گفتن خاطراتت به بچه های نسلهای بعد پس انداز کنی!