من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم
به نام خدا
من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم. آدمهایی که پرونده دارند و همه ی کاغذهای پرونده شان رونوشت خورده به اداره های مربوطه. من از شلوغی پرونده ها می ترسم. آدمهایی که در پرونده هاشان برای گرفتن حقشان التماس می کنند و وقتی حقشان را گرفتند برای ضایع کردن حق دیگران تلاش... من از آسمانخراشها می ترسم. ساختمانهایی که فقط صورت زمین را زخمی می کنند وهرگز نوک انگشتانشان هم به آسمان نمیرسد. من از سوال می ترسم. سوالی که پاسخش سکوت است و سکوتی که کسی به کسی یاد نمی دهد چطور باید معنی اش کرد. اینها همه ی ترسهای من در یک صبح پنج شنبه از فصلیست که همیشه از کش دار بودنش می ترسم. فصلی که باید در آن به همه یادآوری کنم که هنوز حال من خوب است و دیگر هیچوقت آن آدم سابق نخواهم شد. آن آدم سابق جایی پشت کوهها نشسته است و دارد به آدمهایی فکر می کند که همه چیز می توانست برایشان رنگی تر از این سیاه و سفیدی محض باشد.
حرفی ندارم جز اینکه با نگاهم ابراز کنم عشقم را به تو...
تویی که برایم به معنای بهترینی ، تویی که از همه کس برایم عزیزترینی...
قلب پاک تو را ، این دستان مهربان تو را که دارم ،
از همه چیز و همه کس بی نیازم...
همه آمدند و رفتند، تو آمدی و برای همیشه در دلم نشستی ،
عهد عشق را با رمز وفاداری در قلبم بستی !
میدانم که قدرم را میدانی ، هیچگاه پا بر روی دلم نمیگذاری
وقتی در کنارت هستم ، سکوتت نیز برایم زیباست ،
بودنت در زندگی ام بهترین هدیه از سوی خداست
نگاه تو ، دل زده ام به دریای چشمانت ،
بیشتر نگاهت میکنم تا پی ببرم به راز آن قلب مهربانت
در میان میگیرم تو را ، یا تو را میخواهم از خدا ، یا تو را...
در میان اینهمه خاطره هایم، با تو زیباترین روزها را داشته ام،
در میان این روزها، در کنار تو بهترین لحظه ها را داشته ام...
او که از عشق چیزی نمیداند ، چه میداند من چه میگویم ،
تو که عشق من هستی میفهمی که من از چه احساسی میگویم ،
من که عاشقت هستم میدانم که تو بهترین عشق روی زمینی
خیالت راحت ، تا ابد خودم و خودت ، هر چه سهم من باشد نیز برای خودت...
سهم من از بودنت ، عشقیست که مرا با خودش
به جایی برده که خط پایان عاشقیست
جایی که به نهایت عشق رسیده ام ،
جایی که با تمام وجود احساس میکنم به تو رسیده ام...