نقش رویاها یا یک چیزی تو همین مایه ها!
جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ
به نام خدا
داشتم یک سری کاغذها وخرت وپرتها رو میریختم دور که چشمم خورد به یک تیکه کاغذ که یه نقاشی کشیده بودم از یه صحنه ای که یادم اومد صحنه ایست از یک خواب! مال چند سال قبل بود ولی دقیقا عین اون صحنه اومد تو خاطرم.
یادم اومد یه مدت یه خواب رو هی می دیدم. یه کوچه پس کوچه بود با خونه های کاهگلی که بعضی وقتا بارون اومده بود وبعضی وقتام نه. بعد همیشه تا میفتادم وسط این کوچه ها هوا تاریک می شد وهیچوقت نمی تونستم ازش بیرون بیام. اینا رو به خاطر همون صحنه ای که کشیده بودم یادم مونده وگرنه خوابام همیشه یه طوریه که تا بیدار میشم فراموش میکنم از اساس. بعد دوباره که همون خواب رو میدیدم حس میکردم که قبلا این خواب رو دیدم واینجا بودم و غیره. بعد یه شب یه اتفاق تازه ای افتاد. مثه همیشه افتاده بودم توی همون مارپیچ و هوا داشت تاریک می شد و کم کم بیدار می شدم. تا اینکه یه مرتبه از اون مارپیچ کوچه ها اومدم بیرون. کوچه ها تموم شدن و یه صحنه ی وسیع باز شد. بعد یه صحنه ای رو دیدم برا چند لحظه و از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم یه کاغذ سفید نزدیکم پیدا کردم وشروع کردم به کشیدن اون صحنه. صحنه ی عجیبی بود ومیدونستم یادم نمی مونه. کاغذ رو گذاشتم کنارم و باز خوابم برد. صبح که بیدار شدم مثه همیشه اصلا یادم نمیومد که خوابی دیده باشم. کاغذی که نزدیکم بود رو که دیدم همه چی یادم اومد.
داشتم یک سری کاغذها وخرت وپرتها رو میریختم دور که چشمم خورد به یک تیکه کاغذ که یه نقاشی کشیده بودم از یه صحنه ای که یادم اومد صحنه ایست از یک خواب! مال چند سال قبل بود ولی دقیقا عین اون صحنه اومد تو خاطرم.
یادم اومد یه مدت یه خواب رو هی می دیدم. یه کوچه پس کوچه بود با خونه های کاهگلی که بعضی وقتا بارون اومده بود وبعضی وقتام نه. بعد همیشه تا میفتادم وسط این کوچه ها هوا تاریک می شد وهیچوقت نمی تونستم ازش بیرون بیام. اینا رو به خاطر همون صحنه ای که کشیده بودم یادم مونده وگرنه خوابام همیشه یه طوریه که تا بیدار میشم فراموش میکنم از اساس. بعد دوباره که همون خواب رو میدیدم حس میکردم که قبلا این خواب رو دیدم واینجا بودم و غیره. بعد یه شب یه اتفاق تازه ای افتاد. مثه همیشه افتاده بودم توی همون مارپیچ و هوا داشت تاریک می شد و کم کم بیدار می شدم. تا اینکه یه مرتبه از اون مارپیچ کوچه ها اومدم بیرون. کوچه ها تموم شدن و یه صحنه ی وسیع باز شد. بعد یه صحنه ای رو دیدم برا چند لحظه و از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم یه کاغذ سفید نزدیکم پیدا کردم وشروع کردم به کشیدن اون صحنه. صحنه ی عجیبی بود ومیدونستم یادم نمی مونه. کاغذ رو گذاشتم کنارم و باز خوابم برد. صبح که بیدار شدم مثه همیشه اصلا یادم نمیومد که خوابی دیده باشم. کاغذی که نزدیکم بود رو که دیدم همه چی یادم اومد.
از اون به بعد همیشه خوابهایی رو که میخوام یادم بمونه میکشم.
۹۱/۰۹/۱۰