پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

تنبیه !

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۳۳ ب.ظ

به نام خدا


کلا تنبیه جزئی از آموزش بود! اصلا انگار همه ی مزش به همین تنبیه بود. شکلهای متنوعی هم داشت. یعنی بنا به زمان و مکان وحتی فرد می تونست گستره ی وسیعی از حالات بوجود بیاد. ولی نوع معمولش همون بشین برپا و خیز رفتن و سینه خیز بود. از همه خسته کننده تر خیز رفتن بود. یه فرمان بود به نام"خمپاره!" که به محض تلفظ این واژه در هر حالت و زمانی باید خیز میرفتی. گاهی ولی این خمپاره تبدیل به تنبیه می شد! طوری که توی ده دقیقه ممکن بود صد وپنجاه تا خمپاره بیاد مثلا! ینی توی خط مقدم هم این حجم از خمپاره دیده نمیشه! کلا بعدش همه ی زانوها و آرنج وکف دست وغیره بعد از این همه خمپاره رفتن آش و لاش می شد. البته که خاطره شد.

۹۱/۱۰/۱۸
پشت کوهها

نظرات  (۱۱)

۱۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۱ زهره سعادتمند
خیلیم خوب نیس آدم خاطره باز باشه!

اصنم! خیلی هم خوبه!
کاش سفارش کرده بودیم، بیشتر مزه دار میشد خاطره تون...
راستی مبارکا باشه...

چه سفارشی دقیقا!
۱۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۵۷ خانوم جون
به عجب خونه ای خریدین!
متری چند؟

والا هنوز سر قیمت صوبت نکردیم!
آخ اگه مثل ما تو ارتش بود آموزشیتون می فهمیدین تنبیه یعنی چی!

احتمالا کشته می دادیم!
حالا میخوام ببینم بعد از این همه خمپاره،شما متنبه شدى یا نه هنوز؟

+هدفتون از تغییر مکان چى بوده؟خب همون بلاگفا میموندى دیگه

[ شکلک ضد حال ]

متنیه؟ هه ! عمرن!
+ یه چیزایی بیشتر از بلاگفا داره ویه چیزایی کمتر!
احساس غریبی میکنم این جا!!:دی
خاطره خوب حالا یا بد؟!:)


غریبگی نکنید! خونه خودتونه!
ببینید مام با دمپایی و زیر شلواری اومدیم!

۱۸ دی ۹۱ ، ۲۳:۲۶ مخمصه گر
بابا خوشباحالتون ، بعد از تمرین  صف جمع اینور میدون صبحگاه میشستیم که یه دم نفس بگیریم طرف میومد میگفت اونور میدون صبحگاه رو نگاه کن عکس امام خمینی میبینی بشمر سه رفتی اونجا سلام و احوالپرسی میکنی بر میگردی  !!!! تا این حد ما در گیر آدمای سادیسمی بودیم ، تازه بعدش که بر میگشتی و نای ایستادن نداشتی میگفت " تو مسواک نمیزنی دندونات اینقدر زرده ، زود بشمر سه میری ازش میپرسی از چه خمیر دندونی استفاده کنی تا دندونات زودتر سفید شه !!!

این بشمر سه اصن حکایتی بود.
من حاضرم به جا شوما تنبیه بشم اما فردا نرم امتحان بدم! [عدم وجود شکلک مناسب و غیرمناسب]

این صرفا نمونه ایست از کامنتای حاصل فشار شب امتحان !
۱۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۴۲ دشتْ‌بان
ببین جان عزیزت، من همه‌ش یه ماه دیگه حق حیات عادی دارم، هی از این خاطره‌ها تعریف نکن ما رو نریز به هم!
.
بابام می‌گفت تو آموزشی‌شون، باید سینه‌خیز می‌رفتن. بعد مربی، موقع سینه‌خیز رفتن، تیربار (یا یه هم‌چه چیزی،‌سلاح‌ش الان یادم نیست. گیر نده!) رو می‌ذاشته رو زمین، همین‌طوری تتتتتق تتتق تتتق تتتق تق تق شلیک می‌کرده که کسی یه میل‌ هم سرش نیاد بالا!

یاد غلاف تمام فلزی افتادم!

من از وقتی یادم میاد شما سرباز بودی...

 

 

 

اااا راستی اینجا مث کامنتدونی بلاگفا کد نمی خوادا

قبلیا رو انقد توی اغمای امتحانات بودم متوجه نشدم کد نزده کامنتو فرستادم <آیکن دندونامو ببین چقد درشت و سفیدن> <آیکن سر تکون دادن ک هنوز امتحانا ب قوه ی خود باقیست>

<آیکن ... برو بابا حال داری تو هم موقع امتحانا . ایییییییییششششششششششش


می بینید چقد استعداد کامنت تصویریتون شکوفا شده اصن؟؟!
آیکن آهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

انقده نکشید
پاره میشه !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">