وقتی زندانی و زندان بان یکی باشند
به نام خدا
یه روز هرچی اومدم بنویسم دیدم هیچکدومش حرفای من نیست. فکر کردم که هیچی از خودم ندارم و این یعنی خدا میدونه آخرین باری که نشستم در مورد "هر چیزی" فکر کردم کی بوده. اصن این حال و اوضاع و ایام می طلبه که به هیچی فکر نکنی. به هیچی هیچی.
هرچند که زندان بهترین جای روی زمین برا فکر کردنه ولی من زندانی برا خودم درست کردم که توش فکر هم نمی کنم.
افتادم توی یه زندگی روتین به معنی واقعی و ساده و بی هیچ کم و کسری. چیزی که دیدنش توی زندگی بقیه یه زمانی باعث می شد با خودم فکر کنم که اینا چطور به اینجا رسیدند.
بی خیال.
اینا هیچکدوم حرفای من نیست و این یعنی خدا میدونه آخرین باری که نشستم در مورد "هر چیزی" فکر کردم کی بوده.
و این خوبه.
از روتین در اومدنه.
منم دو هفته اس اینجوری شدم و در تقلا برای نجاتم.
دعا گوئیم برای نجاتتان.