پووووووف
به نام خدا
صبحای زود که میرم اداره یک مادر و بچه ای هستن که بیشتر روزا توی تاکسی می بینمشون. بچه حدودا پنج شیش سالشه ومعلومه مادره داره می بردش تا بذاردش مهد و خودش بره برسه سر کارش و همیشه اون موقع صبح خوابه و معلومه مادرش توی خواب لباس تنش کرده آوردتش . بعد تمام طول مسیر که شاید هفت هشت دقیقه باشه، مادره با بچه هه حرف میزنه همش. بچه هه خوابه خوابه. بعد از ظهرا که از اداره بر میگردم هم دقیقا همین مدلی هستن. بچه هه خوابه ومادره بغلش کرده و فقط شاید موقع سوار وپیاده شدن چن لحظه بیدار بشه.
کلا این بچه هایی که مادراشون به هر دلیل مجبورن بیرون از خونه کار کنن زندگیشون سخته. هم مادره سختشه هم بچه هه. کلا خدا به همشون صبر بده.
خب این چه وضعشه آخه اول صبحی ما رو به تامل در احوال بچه ها وامیدارین خب!
ماهم وقتی مامانمون میخواست بره سرکار، میفرستادمون دنبال نخود سیاه! بعد که برمیگشتیم میدیدم جا تره و مامانه نیست و دونقطه گریه ی شدید :دی