وقتی با رئیستان لج افتاده باشید و اعصابتان لهیده باشد
به نام خدا
8:35 - صدایم میزند که پرونده ی فلانی را برایش بگیرم. دستور مکتوب اخذ پرونده اش را با بچه ها آتش زه و از پنجره میندازیم بیرون! بوی کاغذ سوخته خیلی هم بد نیست!
9:40 - چون به من اعتماد دارد، چند برگ گزارش محرمانه را میدهد که بدهم برای تایپ و تاکید می کند که شخص دیگری گزارش را نبیند. تا یک ساعت پس از اخذ گزارش، درب اتاق را بسته و با بچه ها نشسته و گزارش را می خوانیم و به خاطر غلطهای املائی اش اقدام به خود زنی و غلت زدن در کف اتاق و کوبیدن سر به نقاط نوک تیز می کنیم! آخرش هم یادم رفت بدهم تایپ!
11:10 - تماس می گیرد که سابقه ی یکی از دانشگاهها را می خواهد. نصف سابقه را و دقیقا بخشهایی که به هیچ دردش نمیخورد را برایش می برم. فکر کنم تا آخر وقت هم نتوانست کاری که می خواهد را انجام دهد. خوب کاملا طبیعیست!
11:50- بیست دقیقه مرخصی میگیرم که بروم بانک. میروم بانک. البته بعدش با چند تا از بچه ها قرار می گذاریم و میرویم قهوه خانه آذری دیزی میزنیم!با سبزی و دوغ خرااب! گزارش صبحی را هم می بریم و برای نشاط روح، باز کلی به غلطهای املائی اش می خندیم! دو ساعت و بیست دقیقه بعد برمیگردم.
15:30- تماس می گیرد و پرونده ی فلانی را یاداوری می کند که هنوز به دستش نرسیده. تاکید می کنم که حتما پی گیری می کنم ببینم چرا این اتفاق افتاده و می گوید که امروز دیرتر میرود تا پرونده به دستش برسد. گوشی را که میگذارم زمین سریعا کیفم را برداشته و به سمت آسانسور رفته و لحظاتی بعد از درب اداره خارج شده و در افق محو می شوم!