به نام خدا
خاطر تو نشسته است روی برجک دیده بانی آن بالا و نمیگذارد کسی از مرز این دل عبور کند.
لااقل به خاطرت بسپار که نشستن حین نگهبانی ممنوع است !
.
دو سال فرصت خوبی برای بردن توست
ز یاد و خاطر و فکرم, ولی نمی خواهم !
به نام خدا
کلا تنبیه جزئی از آموزش بود! اصلا انگار همه ی مزش به همین تنبیه بود. شکلهای متنوعی هم داشت. یعنی بنا به زمان و مکان وحتی فرد می تونست گستره ی وسیعی از حالات بوجود بیاد. ولی نوع معمولش همون بشین برپا و خیز رفتن و سینه خیز بود. از همه خسته کننده تر خیز رفتن بود. یه فرمان بود به نام"خمپاره!" که به محض تلفظ این واژه در هر حالت و زمانی باید خیز میرفتی. گاهی ولی این خمپاره تبدیل به تنبیه می شد! طوری که توی ده دقیقه ممکن بود صد وپنجاه تا خمپاره بیاد مثلا! ینی توی خط مقدم هم این حجم از خمپاره دیده نمیشه! کلا بعدش همه ی زانوها و آرنج وکف دست وغیره بعد از این همه خمپاره رفتن آش و لاش می شد. البته که خاطره شد.
به نام خدا
من هنوز برام سواله که ماها چطوریه که هنوز نفس می کشیم؟
نور خورشیدم که بهمون نمیرسه که بخوایم فوتوسنتز کنیم !
پس اصن ما چطوری آیا؟!
به نام خدا
بعضی وقتها از چند مدت قبل توی ذهنت بوده که همچین روزی از اینجا هرطور شده بکنی و بروی مشهد و همه اش با خودت گفته ای "البته باید یک سری کارهایم درست شود قبلش". بعد, از آنجا که بعضی انسانهایی که اصولا خرشان از پل میگذرد, جایشان را با خرشان عوض می کنند,زمان میگذرد و همه ی کارهایت درست می شود ولی موعدش که میرسد با بهانه ای که ارزش بهانه شدن ندارد, تو هیچ جا نمیروی و درست درست درست همان شبی که قرار بود توی حرم باشی و القصه اصلا فراموشت شده بوده که همچه قراری با خودت گذاشته بودی, شب که خسته از سرکار برمیگردی و چند دقیقه خوابت می برد,خواب می بینی رفته ای حرم و توی خواب همه اش با خودت می گویی چقدر دوست داشتم اینجا بچرخم و فقط نفس بکشم. هوای اینجا هوای تو هست و هوای تو خوبست.
ولی همین که بیدار می شوی دستت میاید که ای دل غافل. دیدی چه شد؟
نمی گویم چه فایده. که حسرت خوردن اینطوری خیلی فایده دارد. فقط به شرطی که اراده کنی جابت را با خری که از پل گذشته دوباره عوض کنی و آدم شوی.
به نام خدا
اصولا ماهیت کار ما اینطوریه که کسایی که بهمون مراجعه میکنن کارشون گیره. بعضیاشون واقعا زندگی و آیندشون معطل همین مسالست.این هفته از این نظر خاص بود که اولین پیشنهاد غیرمستقیم دریافت رشوه رو به منظور ورود به جمع مفسدین اقتصادی جامعه ی عزیزمون دریافت نمودم. بهم تبریک بگید! فقط آخرش این سوال برام حل نشده موند که کارشون رو اصلا پیگیری نکنم و در اصطلاح پروندشون رو بندازم توی کاغذ خورد کن یا مثل بقیه و در حد بقیه براشون وقت بذارم. یا شاید لازمه پروندشون به مدت نامعلومی گم بشه حتی! اصل ماجرا هم از این قراره که قبل از اومدن من به اینجا یه بنده خدایی اینجا بوده که اگه خدا قبول کنه اهل راه انداختن کار مردم و در باطن اهل معامله بوده. حالا کسایی که این کانال رو از قبل میشناسن فکر میکنن که هنوز برقراره و بهش امید دارن.
واقعا داریم به کجاا میریم ؟؟؟!
به نام خدا
از عابر که پول برمیدارم موجودیم یه نمه سوال برانگیزه. دقیقا مطمئن نیستم ولی دویست-سیصد تومنی از اون چیزی که باید باشه کمتره. یه مرور سر انگشتی که میکنم می بینم بجز خریدای خونه این چند روزه چیز دیگه ای نبوده.ینی من علاوه بر اینکه شبها توی خواب بلند میشم و بطری آب رو از بغل دستم برمیدارم میذارم توی یخچال وبرمیگردم میخوابم، یه سر هم میرم بیرون خرید می کنم؟! خب راستش در نگاه اول اصلا بعید نیست! ولی چون اولین مورد از خرید در خواب ممکنه رخ داده باشه نیاز به بررسی بیشتر داره و قبل از اینکه برگردم و چند گردش آخر حسابم رو چک کنم یه رسید خریدکارتخوان در کنار کارت مربوطه برام دست تکون میده. مبلغش رو چک میکنم و می بینم خودشه. دویست وهشتاد وشش هزار تومن! البته اسم صاحاب کارتخوان هم هست واون کسی نیست جز اکبرآقا ،بقال نام آشنای محل. یه آن دستم میاد که چی شده. ایشون موقع خرید با کارتخوان مرحمت کردن و یه صفر اضافه برام مرقوم فرمودن .همش یه صفره. ینی به جایی برمیخوره؟! شب که میرسم خونه از جلوی مغازش رد می شم و براش دست تکون میدم و خوشحالم که هنوز به مرجله ی خرید کردن توی خواب نرسیدم. کیفم رو میذارم خونه وبرمیگردم پیشش. همین که جریان صفر اضافه رو خدمتشون میگم میگه اتفاقا من خودم رسیدای خودم رو که چک میکردم فهمیدم و میخواستم بهت بگم! حدودا سه چهار مرتبه ای از اون موقع هر شب از مقابل اکبر آقا رد شده بودم و با هم سلام احوال پرسی کرده بودیم. آیا من اگر چیزی نمی گفتم اکبر آقا همچنان سکوت مرگبار خود را نمی شکست؟
آیا واقعا اکبر آقا بعله؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!
در زندگی چیزهاییست که انسان نمی داند
و چیزهاییست که آرزو می کند که هرگز نمی دانست
همه می گویند دانستن حق شماست ولی کسی از هزینه ی دانستن نمی گوید.
- حکیم فرزانه ،پشت کوهها !