به نام خدا
آخرین باری بود که آشپزی کردم. بجه ها رو دعوت کرده بودم خونه برا ناهار. جمعه بود.
فک کن، من قیمه بار میذاشتم!
به نام خدا
آخرین باری بود که آشپزی کردم. بجه ها رو دعوت کرده بودم خونه برا ناهار. جمعه بود.
فک کن، من قیمه بار میذاشتم!
به نام خدا
1-خوشحالم که اینجا، هرچند نصفه نیمه و کجدار و مریز، مثل خیلی از وبلاگهایی که عمدتا انگار با یک موجی از حوالی سالای 87 و 88 شروع شدند، تعطیل نشده و هنوزم کسی هست که جز تلگرام و اینستاگرام به اینجا هم سر بزنه! ای شمایی که وب میخونی و در یک مرحله بالاتر، وب می نویسی هنوز! خوشحالم که از انقراض نجات پیدا کردی! ولی در جریان باش که خطر هنوز برطرف نشده!
2-دیروز نهایتا به این نتیجه رسیدم که نمی تونیم با اون دوست عزیزمون ادامه بدیم. امروز نامه ی عدم نیازش رو زدم. فردا احتمالا مطلع میشه. ولی وژدانن خودش چاره ای برام نذاشت و این یکی دو ماه آخر داشتم دست دست می کردم. وقتی که می بینی طرف کار نمی کنه و نمی خواد تغییر کنه، دیگه شوخی نیست. هزینش رو نباید بیت المال بده.به نام خدا
یک همکاری داریم که کلا وقتش رو به دو گونه می گذرونه. تلگرام دسکتاپ و تلگرام گوشی. دائم هم در حال سویچ کردن بین این دوتاست. بچه ها می گفتند که همچین داستانی داره ولی فکر نمی کردم در این حد باشه. چون کارهایی که بهش میدادم رو خیلی سریع تر از بقیه انجام میداد. تا اینکه چند مورد توی کارهاش خطا پیدا شد و توضیحی نداشت. این شد که جای نشستنش رو تغییر دادم و گفتم درست روبروم بشینه تا مانیتورش رو ببینم. همون روز اول فهمیدم که درست می گفتند. چند روز بعد صداش کردم و بهش رسما گفتم اگر نتونه گوشیش را بذاره کنار از ماه بعد نیاد. گفتم زشته آدم محض یه اپلیکیشن موبایل، کارش رو از دست بده. اونم گفت باشه.به نام خدا
چند ماهه گذشته در کنار کار، صرفا فرصت نصفه نیمه ای برا استراحت بعد از کار داشتم و دیگه رسما به هیچ موضوعی نرسیدم. حتی شیراز یا مشهد رفتنم هم شده اینطوری که امشب برم و فردا شب برگردم. عکاسی و گشت و گذار هم تعطیل.
تراکم آدمای عوضی اطرافم توی جند ماه گذشته به شدت افزایش یافته و حتی چند وقتیه راههای عوضی بازی برای مقابله با عوضیا رو دارم یاد می گیرم! ولی چون ذاتا عوضی نیستم (البته هنوز!)، خیلی وقتا کم میارم. یک آدم عوضی توی مجموعه ی ما هست که البته آدم خاصی نیست و نمونه های زیادی از ایشون در دهه های گذشته تولید شدند. یکی از بچه ها چند وقت پیش می گفت از روزی بترس که صبح از خواب بیداری بشی و توی آینه نگاه کنی و اون همکار عوضیمون رو توی آینه ببینی ! جدا ترسیدم!
توی یک سیستمی کار می کنم که با محدودیتهای اجباری که برام ایجاد شده، توقع مسئولیت کامل در برابر خروجی ها از من وجود داره. به هیچ زبونی هم نمی تونم به آقازاده ها حالی کنم که...هیچی اصن.
بیشتر از همیشه وقتی یادم میاد که حضرت آقا دلش به مجموعه هایی مثل ما خوشه و ما رو در خط مقدم جبهه میدونه، غصم می گیره. غصم می گیره ولی ناامید نمی شم. چون میدونم که انقلاب مال این آقازاده ها نیست. این آقا زاده هایی که انقلاب رو ملک خودشون می دونند و بقیه رو نامحرم و غریبه. خودم که جمله ی قبلی رو می خونم حس می کنم شعاره. ولی باور کنید یک عده ای هستند که انگار انقلاب سهم الارث ابوی محترمشونه و چون سیستم دچار یک فقدان و کمبود جدی در زمینه ی آدمهای باتجربه و با شعوره، اینها شدند گل سر سبد مجلس.
دارم پیر می شم
یه زمانی زندگیم نریشن داشت. حالا حداکثر خش خش نوار خالیه! دیگه حوصله برا خیلی کارا و خیلی آدما ندارم. بد یا خوب بودنش رو هم حتی نمی دونم. کلا خستم.
به نام خدا
با آدمایی کار می کنم که فکر می کنند بجای یک زن و نه ماه، میشه با نه زن، یک ماهه بچه دار شد! برای بنده خدایی که مدیر پروژه هست همین مثال رو میزنم.
میگه نه بابا! اگه به من بسپارید همون روز اول می رم از بازار یه بچه میخرم و خروجی رو تحویل میدم!
به نام خدا
محض خالی نبودن عربضه، یک سری عکس میذارم در ادامه ی مطلب که چندتاش از تهران و بقیه حاصل سفرهای پراکنده ی این چند ماه اخیر بوده.
به نام خدا
انگار که داشتم یه چیزی می گفتم و وسطش سر رشته ی کلام از دستم در رفته و الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کجای قصه بودم.
به نام خدا
1-نمی دونم دقیقا باید خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه یکی دو ماهه کارم زیاد شده. خیلی زیاد. ولی بدیش اینجاس که نمی بینم که دارم به کجا میرم. یعنی هیچ نمی دونم که یک ماه بعد چه خبره. نمی دونم که این پیک کاری می گذره یا مداومه. تقریبا مطمئنم که بالا دستی هام هم نمی دونند. یعنی می دونند که چکار کردند. ولی نمی دونند که چه کار باید بکنند. همینطور شک دارم که بدونند چکار می خوان بکنند. کلن اینطور وقتا حس می کنم توی خلا دارم دست و پا میزنم. به این سیستما دیگه عادت کردم. ولی اگه به این چیزا فکر کنم عصبی میشم. چون بعضی وقتا می بینم که یه چیزایی رو می فهمم و هیچ کاری نمی تونم بکنم. نه اینکه نخوام. نه. نمی تونم. اونهایی که باید بفهمند هم به نظر در برابر فهمیدن مقاومت می کنند.
2-مادر بن لادن اهل سوریه بود. شهر لاذقیه در شمال غربی سوریه. یک شهر تقریبا شیعه نشینه. مادر بن لادن یک شیعه ی علوی بود. بعضی ها معتقدند که دلیل مخالفت بن لادن با به راه افتادن جنگ شیعه و سنی در عراق، همین مساله بود. ولی زرقاوی عوضی تر از این حرفا بود. زرقاوی آتشی رو در عراق روشن کرد که حالا حالاها خاموش نخواهد شد و انقدر باید در این جنگ خون ریخته بشه تا طرفین خسته بشن و به بیهودگی این جنگ ایمان بیارن.
3- علی عبداله صالح کمی قبل از اتفاقات سال 2012 که منجر به فرارش از یمن شد، به امریکایی ها گفته بود که می تونید با هواپیماهای با سرنشین و بی سرنشین و کلا هرجوری که حال می کنید عناصر و اعضای القاعده رو در مناطق قبایلی یمن هدف قرار بدید. ولی باید قول بدید که به همه بگید خود ما زدیمشون و اسمی از شما نیاد وسط! امریکایی ها از این پیشنهاد بسیار متعجب شده و می پذیرند و از شادی خشتک ها می درند! نزدیکی حوثی ها با این آدم به هر بهونه ای به نظر من غیر قابل قبوله.
4- رژیم صدام در برابر حمله ی تمام عیار امریکا به این کشور در سال 2003 حدودا سه هفته مقاومت کرد و بعد از سه هفته بغداد سقوط کرد. حسنی مبارک هم طی گسترش اعتراضات مردمی سال 2011 در مصر، نهایتا بعد از حدود سه هفته کلنجار رفتن پلیس ضد شورش این کشور با معترضین، استعفا داد و طومار حکومتش برچیده شد(هر چند از نظر خیلی ها انقلاب به معنی واقعی در مصر صورت نگرفت). میشه تاحدی استنباط کرد که عمر رژیم های دیکتاتور عربی چه در حالت حمله ی نظامی و چه اعتراضات مردمی داخلی (البته در صورت وارد نشدن عامل خارجی، مثل ورود مستقیم نیروهای عربستان به بحرین)، حدودا سه هفته هست.
5- اوضاع سوریه اوضاع مطلوبی نیست. شاید بشه گفت که شرایط نسبت به سه سال پیش بغرنج تر و بدتر شده. طبق آمار سازمانهای حقوق بشری، از مجموع حدود 230 هزار کشته ی این جنگ، هشتاد هزار نفر از تلفات متعلق به ارتش این کشوره. ارتش سوریه ضعیف شده. سقوط شهرهایی مثل ادلب و اریحا و تدمور در یکی دو ماه گذشته نشونه ای از همین ماجراست. به همین دلیل هم تصمیم بر این شد که نیروها از این شهرها عقب نشینی کنند و به شهرهای غربی و دمشق برگردند. ولی دفاع از همین مناطق هم سخته. من خیلی وقتها به این فکر می کردم که اگر ایران، سال 2011 در سوریه مداخله نمی کرد، الان وضعیت این کشور چطور بود. امیدوارم روزی نیاد که این شرایط رو ببینیم.
به نام خدا
تلخ ترین مکالمه ی این چند ماهه ی من، مادر یکی از رفقا بود که هفته ی قبل زنگ زد و گفت پسرم نمی دونه با شما تماس گرفتم و بهش چیزی نگید.
بچم الان چهار ماهه بیکاره و چون زن و بچه داره، به سختی افتاده.
هر جا هم میره بهش میگن تو دانشجوی دکترایی. کاری متناسب با رزومه و مدرکت نداریم.
اگر از دستت برمیاد یه کاری بکن.
.
.
چند روزه به هرکی رسیدم سپردم و با هرکی به ذهنم رسیده تماس گرفتم. ولی اوضاع خیلی خرابه.
اصن از اون روز انگاری جدی جدی یه بغضی توی گلومه.
به نام خدا
امروز از صبح، سر ضبط یک برنامه ای بودیم توی یک آسایشگاه سالمندان. جای تمیز و مرتبی بود و با آسایشگاههای دولتی فرق داشت و مشخص بود که خانواده های طبقه ی بالا والدینشون رو اینجا ثبت نام می کنند! به مناسبت روز پدر که چند روز دیگه هست یک برنامه ی کوتاه ضبط می کردیم. بعد از ظهر که زمان ملاقات خانواده ها رسیده بود، دختر جوانی اومد سمت ما که آیا از صدا و سیما هستید و آیا از پدر من هم فیلم گرفتید؟ خب ما نمی دونستیم پدر ایشون کدوم سالمند محترم هستند. ولی وقتی با انگشت نشون دادند فهمیدیم که بله گرفتیم!
"خواهش می کنم بخشهایی که پدر من توی فیلمهاتون هست رو پخش نکنید. نمی خوام کسی ببینه که پدرم خونه ی سالمندانه"
1- از سال 2001 به این طرف، امریکا هرجایی که مداخله کرده و هر رژیمی رو
که ساقط نموده و یا مثل سوریه، سعی کرده ساقط کنه، نتیجش هرج و مرج و ایجاد
خلاء قدرت بوده. خلاء قدرتی که غالبا توسط گروههای به زعم ما تکفیری و از
نظر اونها اسلامگرای تندرو پر شده. اگر به قبل از 2011 نیم نگاهی داشته
باشیم می بینیم که هرج و مرج تبدیل به مشخصه ی عینی وضعیت فعلی منطقه ی ما
شده. عربستان، ترکیه، کویت، قطر و اردن نقش اساسی در این هرج و مرج داشتند.
اینها کشورهایی هستند که رسما در خاکشون کمپهای آموزشی برای شورشی های
ارتش آزاد سوریه دارند.
2- تحولات این چند ساله، حتی در اتحادهای راهبردی قدیمی هم تغییر ایجاد
کرده. سودان که رابطه ی سیاسی و نظامی نزدیکی با ایران داشت، حالا به شورشی
های سوریه موشک ضد تانک میده و به حوثی های یمن حمله ی هوایی می کنه. این
برا من خیلی جالبه.
به نام خدا
امروز از صبح سر ضبط یک برنامه ای بودیم با ایده ای تکراری و پلاتوهای کلیشه ای و فضاسازی های پشمکی در مورد شهدا. از همین برنامه های همیشگی که هیچ هدفی جز پر کردن آنتن ندارند.
دلم آخر شبی گرفت.
ولی دل گرفتنی که دغدغه ی منجر به انگیزه ای ایجاد نکند و به حرکت منجر نشود، به درد همشیره ی ابوی آدم می خورد.
به نام خدا
یه مدته احساس می کنم دچار خودسانسوری مزمنی شدم.
مثلا هی میام از بووووووووووووووووووق بنویسم، ولی خب می بینم که بووووووووووووووق. مخصوصا از اونجایی که بوووووووووووووق. خودمم می دونم که همش بخاطر بووووووووقه!
خلاصه که اینطور!
به نام خدا
چشمانم باز می شود.نمازم را خوانده ام؟ نخوانده ام؟ خوانده ام! آن هم به امامت احمد توی نمازخانه دانشکده.نماز خواندن احمد معروف است.آنقدر تند می خواند که بعد ازنماز بچه ها به هم خسته نباشید می گویند! علیرضا هم به شوخی نفس نفس میزند که یعنی یواش تز. از نفس افتادیم!
دستم میرود سمت میز وجعبه کیکها را برمیدارم ویکی دو تا می خورم.حس شام درست کردن نیست .بقیه اش را یادم نمی آید.
.
.
.
ساعت از نه گذشته.آفتاب دارد از روی صورتم رد می شود وغلغلک میدهد که علی زنگ میزند.بی خیالش می شوم.ول کن نیست.دوباره ودوباره...برمیدارم. "الو..." .توی ناحیه رفته دنبال حکم ماموریت برای بچه هایی که رفته اند دامغان هماهنگی های نهایی اردو را بکنند.یادم می آید که نامه حکم را به او ندادم.کاری ازش برنمی آید."حاجی تا یه ساعت دیگه بهت میرسم". چاره ای نیست.گوشی را ول می کنم روی بالش.هنوز رها نشده باز زنگ می خورد.جواد است این بار .ساعت یک همایش دارند توی تالار دانشکده علوم پایه. می خواهد که بروم حتما. قول می دهم که سر بزنم.بلند می شوم و میروم تا آبی به صورت بزنم.برمیگردم ومی بینم فریدالدین سه بار زنگ زده .خدا......
ده دقیقه دیگر دارم توی پیاده روهای ولی عصر به سمت ونک میروم. زن دستفروش بچه اش را بغل کرده و به دیوار سیمانی روبرو زل زده.عابرها از اتوبوس پیاده می شوند وگله گله توی پیاده روها راه می افتند.پیرزن آدامس فروش هم جای همیشگی ایستاده وجمله همیشگی اش را تکرار می کند.جوان کارت پخش کن هم همینطور....
چقدر از این شهر متنفرم.
امروز به ناحیه نمیرسم.به علی میسپارم که باشد برای فردا. میثم زنگ میزند که خیری که پیدا کرده بود پریده وتا دوازده فروردین پیدایش نمی شود.این تیرمان هم به سنگ خورد. توکل به خدا .تا برسم به دانشگاه دارند اذان می گویند.فریدالدین را توی نمازخانه پیدا می کنم. اصلا عوض نشده.با همان لهجه غلیظ اصفهانی همیشگی اش. ولی من....خیلی عوض شدم. آمده است برای کارهای کسری خدمتش.ولی حیف که مثل خیلی های دیگر فکر امروزش را قبلترها نکرده. به اندازه صد نفر فعالیت داشته و وقت گذاشته ولی پرونده ندارد!از آن بچه های خوش فکر واجرایی که برای من یکی الگو بود همیشه. حیف که عاقبتش توی این دانشگاه ختم به خیر نشد. نامه اش مهر می خواهد و پیش من است.اصرار می کند که تا یک بیشتر نمی تواند بماند.
چندنامه هست که بایدنوشته شود.به اضافه چند تماس.به ساعت نگاه می کنم.از یک گذشته.کتم را برمیدارم ومیروم سمت تالار.از آسانسور بیرون می آیم واز در روبرویی نیم نگاهی داخل می اندازم.سیصدنفری آمده اند. همایشیست کار بچه های هسته علمی نفت بسیج.محض وظیفه آمده ام ودلگرمی بچه ها.خنده ام می گیرد از خودم.سالن را دور میزنم ومی روم آخر سالن.چندنفر ازبچه ها ایستاده اند و کاغذپخش می کنند برای سوال.اصرار می کنند که بروم ردیف اول پیش اساتید مدعو ورئیس دانشکده. دوست ندارم. همانجا می ایستم کنارشان .گوشی ام هی زنگ می خورد وهی میروم بیرون.فایده ندارد.باید بروم.از بچه ها خداحافظی می کنم ومی گویم که سلام جواد را برسانند.مثل اینکه سرکلاس است خودش.
برمیگردم انسانی.علیرضا را می بینم.عجله دارد.گله می کند که چرا طلبه خواهری را که برای جهادی پیدا کرده بود قبول نکردیم.می گویم که دست من نبوده.خواهرها ظرفیتشان تکمیل است.از آن سمت امین پیدایش می شود.مثل اینکه امروز با معاون فرهنگی جلسه داشته.آن هم سه ساعت.حسابی قیمت داده برای معامله و امین از دم رد کرده.
ساعت ازچهار گذشته که دارم توی سلف ساندویچ می خورم.زنگ میزنم به محمد.رسیده اند دامغان وبا سینا آنها هم دارند ناهار می خورند.امروز نتوانسته اند فرماندار را ببینند.تقصیر من شد که صبح فراموش کردم هماهنگ کنم. امان از این حواس پرت.
مهدی زنگ میزند که بیا دانشکده پلاسما کارهای جهادی را سروسامان بدهیم. امروز کلاسی ندارم.جلسه ساعت پنج هم کنسل شده.ماشین را سوارمی شوم و از پیچهای پرشیب علوم وتحقیقات با دنده دو و سه میرویم بالا.امین هم می آید.به بریدگی دانشکده فنی که میرسیم پیشنهاد می کند که برویم بالا وهتلی را که جاسبی دارد آن بالای کوه می سازد ببینیم.چند کیلومتری باز پیچ های پرشیب وبالاخره شاهکار جاسبی خودش را از پشت کوههانشان می دهد.عجب چیز عریض وطویلیست! با خودم زمزمه می کنم"این اشک دیده من وخون دل شماست...! "
از در دانشکده پلاسما که وارد می شویم بچه ها نمایشگاهی علم کرده اند برای اردوی راهیان. چند تور استتار وعکس وپلاک وقمقمه وکلاه...همینطور که رد می شویم یکی از کلاهها را برمیدارم.چند قدم قبل ازاینکه برسیم پایگاه می گذارم روی سرم! راهمان را به سمت پارتیشن بسیج که کج می کنیم یکهو معلوم نیست ازکجا چند نفر پیدامی شوند.با امین هل می خوریم توی پایگاه و ازخنده می ترکیم به خاطر این بچه بازیها.
مهدی دارد لیستش را می بندد.چند تماس می گیریم این بر وآن بر. برای پزشک .روحانی. خیر .خطاط...دانشگاه پارسال هیچ کمکی برای برگزاری اردو نکرد.روی همین حساب امسال وقتمان را برایش تلف نکردیم.حتی یکبار نامه اش را نوشتم ولی هیچوقت تحویل ندادم.مهدی اصرار دارد که طرح اولیه را پیوست نامه کنیم وبفرستیم. به قول خودش سنگ مفت گنجشک مفت. مخالفتی نمی کنم.
.
.
.
ساعت از هشت گذشته.احمد از دانشکده فنی زنگ میزند که قبل از رفتن سری به او بزنم وطرحهای جنوبش راببینم.بچه ها میروند پایین ومن میروم سمت احمد.تنها توی دفترنشسته و دارد با کامپیوتر ور می رود.چند پوست خالی کیک وبیسکویت ولیوان های خالی چای دور وبرش و زیراندازی که همان نزدیکی به سمت قبله انداخته نشان می دهد ساعتهاست که اینجاست.از آن بچه های دوست داشتنیست. توی راهرو هم نیمچه نمایشگاهی برای راهیان گذاشته اند. نمیدانم ازکجا پوکه تانک آورده اند. به هرحال نمی شود بلندش کرد!
طرحهایش قشنگ است.متنش هم بدک نیست.می گویم شبیه متنهای آوینی نوشته ای.کلی ذوق می کند.وسط اتاق میزی گذاشته اند پر ازعکس شهدا .از شهیدهاشمی نژاد تا همت و کاظمی. موقع رفتن یک کتاب هدیه می کند از طرف پایگاه حضرت ولی عصر(عج) .مشکات هدایت آیت الله مکارم شیرازیست. می داند که مقلد ایشان هستم.
ماشین را برمی داریم وازجاده سرازیر می شویم به سمت پایین.انگار از این بالا تمام شهر زیر پایمان است.یاد حسین می افتم که چند روز پیش آمده بود تهران وبا هم آمده بودیم این بالا.چیزی نمی گذرد که گوشی زنگ می خورد.از این حلال زاده تر سراغ ندارم! فقط خاطرش از ذهنم گذشت! می گویم وقتی رسیدم زنگ بزند که بتوانیم حرف بزنیم.از احمد جدا می شوم.
پیاده روهای ولی عصرمثل هرشب است.جلو دکه روزنامه فروشی می ایستم.نگاهم روی تیترها سر می خورد ویادم می آید که روزنامه دیشب را حتی ازکیفم بیرون نیاوردم....
چراغ را که روشن می کنم ولو می شوم کف اتاق.بقیه اش یادم نمی آید.به نام خدا
هرگز فکرش رو هم نمی کردم که روزی برسه در زندگیم که درست کردن موشک با کاغذ یادم بره!
اصن کسی باورش میشه؟!
امروز بعد از ظهر توی اداره با یکی از بچه ها کار داشتم و هدفون توی گوشش بود و حواسش نبود. یه تیکه کاغذ برداشتم تا موشک درست کنم و پرت کنم سمتش، ولی چشمتون روز بد نبینه!
تای اول رو که زدم مکث کردم!
خدایا!
بقیش چطوری بود؟ اصن یعنی چی؟ مگه میشه؟ چطووور ممکنه؟ اینجا کجاست؟ موشک درست کردن یادم رفته؟ من کجام؟!
شروع کردم به تا زدن کاغذ ولی یادم نمیومد!
از صندلیم بلند شدم و رفتم به سمت همونی که می خواستم با موشک بزنمش و هدفونش رو با خشونت از گوشش کشیدم بیرون و کاغذ رو بهش دادم!
"برام موشک درست کن!"
اونم یه نیگا به من کرد و یه نیگا به افق و آهی کشید و شروع کرد به درست کردن!
"آهاااااان...اینطوری بود ! "
این موشک در رده ی موشکهای فوق سبک قرار داره و با نیروی رانش اولیه می تونه تا مسافت 700 سانتیمتر رو طی کنه!
ضمنا از فناوری Stealth برخورداره و هیچ راداری قادر به رهگیریش نیس! هرکی میگه نه ثابت کنه!
ضمنا من حالم خوبه! شما چطوری؟!
به نام خدا
سعی کنید جزء کسایی باشید که به دوستاتون زنگ میزنید تا فقط و فقط و فقط حالشون رو بپرسید.
باور کنید اینکه ببینی یکی بهت زنگ میزنه تا فقط حالتو بپرسه و هیچ کار دیگه ای باهات نداره خیلی خوبه!
هان راستی،
اگه با یه عده رفتید پینت بال، حتما قبلش حالیشون کنید که زمین بازی جای تسویه حسابای قدیمی نیس!
همه تنم کبود شده لامصبا!
به نام خدا
پدرهای ما وقتی میرفتن دانشگاه و درس می خوندن و درسشون تموم می شد و سربازی می رفتن، خیالشون راحت بود که کارشون رو درست انجام دادند و مملکت هم از توان و انرژی جوونی اونها استفاده می کنه و میرن توی یک اداره ای و سازمانی، سی سال کار میکنند و همونجا بازنشسته میشن.
حالا ولی دیگه عمدتا استخدامی اتفاق نمی افته. قراردادها کوتاه مدته و بسیار اتفاق می افته که بعد از چند بار تمدید قرارداد، افراد از شرایط اونجا خسته میشن و بیرون میان و یا کنار گذاشته میشن. دیگه کسی نمی دونه مثلا پنج سال یا ده سال دیگه اصلا هنوز توی این سازمان هست یا نه. سازمانهای رکود زده بودجه ای برای استخدام ندارن و علاقه ای به ایجاد تعهد مالی جدید هم ندارند.
نتیجه ی افزایش شدید جمعیت، بدون سنجیدن تمهیدهایی برای مدیریت آینده، میشه اوضاع امروز مملکت ما.
به همین سادگی.
خیالتون راحت.
بچه های ما این وضعیت رو تجربه نخواهند کرد.
بنابراین از این فرصت تاریخی نهایت استفاده رو ببرید تا خاطراتی شنیدنی برای بچه هاتون، از جوونی و عمر به فنا رفتتون داشته باشید!
به نام خدا
بعضی آدما انقدر گاردشون بالاست که اجازه نمیدن کسی بهشون نزدیک بشه تا شاید بهشون کمک کنه. یعنی رسما می دونی که طرف نیاز به کمک داره ولی نمی ذاره براش کاری بکنی و دائما میگه که همه چیز تحت کنترله. در حالی که تو میدونی هیچ چیزی تحت کنترل نبوده و نیست و با این اوضاع نخواهد بود. بیشتر آدما در مواجهه با چنین افرادی به خودشون میگن "بابا ولش کن، بذار با مخ بخوره زمین! این اصلا باید بخوره زمین تا یه چیزایی رو بفهمه! اصلا لازمه براش!"
ولی خب دل آدم میسوزه.
می خوام به کسی کمک کنم که نمیذاره و نمی خواد. موندم چیکار کنم.
به نام خدا
1- چندین سال وول خوردن و کار کردن توی سیستمای اداری مملکت عزیزمون درسهای بسیار دهشتناکی به من یکی داده! مثلا اینکه ممکنه به دلیل تغییر یک نفر توی سیستم و ناآشنا بودن طرف با روالها و ترس مهلکش از پرسیدن سوال(!)، دو ماه حقوقی به شما پرداخت نشه! و نکته اینجاست که اگر خودتون پیگیری نفرمائید این مدت قابل افزایش بوده و سقف مشخصی نداره!
2-با همه ی احترامی که برای خیلی از دوستان قائلم
هنوز بعد از این همه مدت نمی تونم درک کنم که ازدواج کردن با پشتوانه ی مالی پدر گرامیتون،
دقیقا کجاش مایه ی افتخاره؟!
3-دلم یه تلفنی می خواد که یه طرفه باشه. به این معنی که هیشکی نتونه بهت زنگ بزنه و بتونی به همه زنگ بزنی! هیشکی هم نتونه بهت بگه خودخواه!
4-هیچوقت نتونستم با هیچکدوم از میوه فروشی هایی که اجازه ی سوا کردن رو به مشتری نمیدن کنار بیام! خب چرا باید کسی میوه ی خراب بخره؟! نمیدونم. یا حرفی که من می زنم مسخرست، یا کاری که اونا می کنند!
4-تا حالا چند تا پیشنهاد اربعین کربلا رو به خاطر کارای عقب مونده و مشخص نبودن برنامه هام رد کردم. بی لیاقتی که شاخ و دم نداره.
4-توی ذهنم بود که این مطالب ارزشمند فوق رو توی 4 مورد خلاصه کنم! اینم یه راه حله بالاخره!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند...
به نام خدا
توی همین هفته ی اول بعد از تموم شدن خدمت فهمیدم که خدمت مزایایی داشت که از اون غافل بودیم.
مهمتر از همه اینکه کسی ازت توقعی نداره. مثلا کسی چندان نمی تونه بهت بگه چرا زن نمی گیری و به زندگیت سر و سامون نمیدی! چون سریعا بهش میگی آخه من سربازم! خب همین کافیه! یعنی دلیل قانع کننده تر از این اصن؟!
دوم موضوعه شغله. موقعیتای جدیدی سریعا بوجود میان. اصولا حق انتخاب داشتن خیلی هم چیز خوبی نیست! برا همینم همیشه سیستم کشورای کمونیستی رو می پسندیدم! سیستمی که برای لحظه لحظه ی زندگی آدما برنامه داره و به همه میگه که فلان ساعت در روز مثلا باید چکار بکنند! وقتی یه انتخاب جلوت باشه همه چی آرومه. ولی وقتی شد دو تا و سه تا، سخت میشه خب. البته خداوند رو شاکرم که توی این اوضاع رکود زده ی مملکت هوامون رو داره.
ولی دعا کنید که داریم مسیر زندگی سی سال آیندمون رو جهت میدیم!
به نام خدا
دیروز ، بیست و چهار ماه تمام از روزی که ما لباس خدمت اجباری نظام وظیفه رو به تن کردیم و چند هفته بعدش اون لباس رو در آوردیم و در یکی از ادارات دولتی به عنوان نیروی امریه مشغول شدیم گذشت.
اعتراف می کنم که سخت نگذشت و نسبت به سربازهایی که توی پادگانها خدمت می کنند، اصطلاحا در کویت به سر می بردیم. ولی بعضی مسائل به اصل و ذات سربازی برمی گرده و نه به محل خدمت. توی این دو سال شخصا و عمیقا به ضعفهای جدی این سیستم نظام وظیفه ی موجود پی بردم (خیلی اتو کشیده شد می دونم!). هرچند که این موضوع از همون اول هم اصلا چیز پوشیده و پیچیده ای نبود. ولی وقتی خودت دو سال از عمرت به این ترتیب بگذره قطعا یه چیزایی یاد می گیری. حالا بعد از دو سال، از هفته ی بعد میرم سراغ همون موقعیت شغلی که دو سال پیش و قبل از خدمت پیدا کرده بودم! و در این مورد خدا رو شکر می کنم که مثل بقیه ی بچه ها و توی این سن و سال و شرایط اقتصادی مزخرف و بیکاری همه گیر، تازه قرار نیست به خیل عظیم بیکاران مملکت بپیوندم! خدایا دمت گرم!
نقطه سر خط.