از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. هوا گرمتر و گرمتر و آب قم قمه ها خالی تر می شد. بعضی ها اصلا رعایت نمی کنند این وقتها. قصد یاد گرفتن هم ندارند. توی یک ساعت اول آب قم قمه شان را سر می کشند و اصلا به این فک نمی کنند که شاید تا بعداز ظهر زیر آفتاب باشند. اینجاست که نگاهشان به قم قمه ی پٌر تو خیره می ماند. تو هم دل رحم ...!
عطش قصه اش با تشنگی فرق دارد. عطش را باید با مقداری آب که فقط گلویت را تازه کند برطرف کنی. ولی خاصیت عطش همین است که تو را به اشتباه می اندازد که خیلی تشنه ای و بدنت به آب نیاز دارد. و این وقتیست که شاید دو لیتر آب خورده باشی! زیر آفتاب بیابان، آبلیمو چاره ی عطش است. خیلی کم بریز روی آب قمقمه ات و مطمئن باش زیاده از حد آب نمیخوری. این را هم خیلی ها نمی خواهند یاد بگیزند چون فکر می کنند آبشان بدمزه می شود. این راحت طلبی اینجا هم دست از سر خیلیها برنمیدارد.
از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. قرار بر آموزش "آتش در حرکت" بود. ساده اش می شد اینکه باید از کوه بالا میرفتی یا پایین میامدی و موقع بالارفتن یا پایین آمدن زیگزاگ حرکت میکردی(سه قدم به راست ـ سه قدم به چپ ـ دوباره سه قدم به راست ـ حالا موضع بگیر).همینطور پشت موانع موضع میگرفتی و یکی دو قمستش را غلت میزدی و یکی دو قسمت را معلق وسینه خیز تا برسی به هدف و هرجایی که موضع میگرفتی تیراندازی هم میکردی. صدای گلوله ها بیشتر از توی گوشت، توی کوه می پیچید.
چون اصل اینکار بر حرکات سریع بود، بچه های ریزنقش بهتر انجامش می دادند. نوبت من هم رسید بالاخره. از موضع اول شلیک اول و بعد حرکات زیگزاگ و معلق پشت موضع بعد و شلیک بعدی و همینکه آمدم ادامه بدهم برای سینه خیز ،یک چیزی رفت پشت پام و با سینه خوردم زمین. جای قمقمه سمت راست فانوسقه و تقریبا پشت سر هست. ولی بخاطر شل بستنش آمده بود جلو و زمین که خوردم خیلی قشنگ حس کردم فرو رفت در دل روده ی مبارک ! بلند نشدم و همانطور سینه خیز ادامه را رفتم تا قصه تمام شود.
نفسمان حسابی گرفته شده بود. بحالت ستون توی تنگه ،زیر نور مستقیم آفتاب ظهر ،راحت نشسته بودیم. هیچ مفری از آفتاب وجود نداشت. یک حسی داشتیم شبیه فرایند تبدیل جامد به گاز! خیلی ها در همان وضعیت خواب بودند. از چهار و نیم صبح بیدار بودیم. فرمانده سه تا داوطلب خواست برای دیده بانی روی بلندی های سه طرف تنگه. داوطلب شدم. تجهیزاتم را برداشتم و راه افتادم بالا. بالای کوه یک جایی که صاف بود دراز کشیدم روی زمین. قبلش سنگهای نوک تیز را کنار زدم. سر ظهر بود.آن طرف کوه تا کیلومترها خبری از هیچ موجود زنده ای نیست. نه . یک چیزی آن دورها... باورم نمی شود. یک دسته ی ده پانزده تایی آهو. خیلی تند دارند می دوند. شنیده بودم اینجا گراز دارد. ولی فکرش را هم نمی کردم آهو ببینم اینجا. آنجا را ببین. یک دسته دیگر هم دارند از پشت آن کوه پیدایشان می شود. درست از جلو من رد می شوند.عین صحنه های این مستندهای نشنال جئوگرافیک! با این لباس پلنگی ناخودآگاه دچار احساس یک پلنگ در کمین می شوم! اسلحه را میگذارم روی زمین . دلم ضعف می رود. خدا خیر دنیا و آخرت! بدهد کسی را که به ما یاد داد یک چیز خوردنی همیشه با خودمان ببریم.اصلا یادم به اینها نبود. بند کوله پشتی را باز می کنم. توهمیست در نوع خودش. بادام ، پسته، کشمش، شکلات. حتی لواشک ! کلاهم را بیرون میاورم وچفیه را میاندازم روی سرم. قمقمه را میگذارم کنار دستم. جز شکلک ساختن با ابرها تفریحات سالم دیگری نیز در خدمت وجود دارد!
چنددانه بادام میاندازم توی دهانم و کمی آب میخورم و همانطور که دراز کشیده ام رد آهوها را دنبال می کنم.