پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نام خدا



رفتم توی مغازه ی میوه فروشی و یه نایلون برداشتم و دارم انار سوا میکنم برا شب یلدا. انارا رو میذارم روی این ترازوی مغازه که یهو می بینم صاب مغازه نیس. رو برمیگردونم می بینم یه مامور دست بند زده بهش داره سوار ماشینش میکنه. مغازه دارای همسایه میان وساطت کنند ولی فایده ای نداره. همسر گرامیشون گویا مهریه ی شونصد سکه ایش رو گذاشته اجرا و نیت کرده عشق قدیمیش بلند ترین شب سال رو تو هلفدونی سپری کنه.

این بود خاطره ی ما از انار خریدن برای شب یلدا !  
پشت کوهها
۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۵ ۱۶ نظر
به نام خدا



ایشون از اقوام کامبیز هستند. روی میز اتاق بغلی ما زندگی می کنن و توی شیشه شون از این چیزای رنگیه که وقتی میندازی تو آب بزرگ میشه ! کلن بچه ها به گیاهان علاقه دارن. فقط حیف فضا مهیا نیست. سپردم یه چن شاخه از یه پیچک برام بذارن توی آب ریشه بزنه و چن وقت دیگه قراره بیارم اینجا کلن از همه در ودیوارا بره بالا تا فضا برا پرورش تمساح و گراز مهیا بشه وصدالبته بچه های خودمونم بتونن دوباره به اکوسیستم جنگلی و محیط وحشی که در اون رشد و نمو کردند برگردن !   
پشت کوهها
۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۰ ۱۶ نظر

به نام خدا


یه بنده خدایی بود که یه مدت کارم گیر یه تماس ناقابلش بود. برا چند ماه گاهی هر روز و گاهی روزی چند بار سعی میکردم باهاش تماس بگیرم. خوب میدونست که تا چه حد کارم گیرشه. رسما و مثه چیز می پیچوند. یا جواب نمیداد یا میگفت یه ربع دیگه تماس بگیر الان کار دارم!

حالا اگه گفتین چی شده ؟

کاملا درست حدس زدید !

حضرت باری تعالا نه یکی بلکه چند تا از کارای حیاتی این دوست عزیزمون رو گیر ما انداخته ! 

این دوست عزیزمون هر روز زنگ میزنه وپیگیر کاراش میشه و خیلی نگرانه که چی میخواد بشه وهمش تاکید میکنه که یادت نره و جبران میکنم واین صوبتا !

دلم براتون بگه مام راستی راستی اینروزا خیلی سرمون شلوغه و چند بار توی همین چند روز شده که بهش گفتیم یه ربع دیگه زنگ بزنه و یه ربع دیگه هم خب بالاخره کار داریم دیگه!

ولی خب. بالاخره ما انسان شریف ومتشخصی هستیم و از اون خونواده هاش نیستیم. وگرنه فرق ما با امثال این دوست عزیزمون چیه ؟ اینه که فردا اگه زنگ زد به فاز پیچوندن پایان میدیم و یه کم کلمون رو میخارونیم و به این فکر میکنیم که دقیقا چیکار می تونیم براش بکنیم!

نتیجه ی این انشای ما این بود که دنیا دار مکافات است و وقتی برای کسی کاری ازت برمیاد دریغ نکن وگرنه مطابق شواهد موجود دهن مهنت آسفالته !

پشت کوهها
۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۱:۴۰ ۱۴ نظر

به نام خدا

چند مدت پیش مسئولان مربوطه اقدام به پایین آوردن درجه های نیروهای وظیفه کردند. از ترس اینکه وضعیتی براشون پیش بیاد که مجبور به دادن حقوق "بیشتری" به سربازها مطابق درجه های نظامیشون بشن. حالا خیلی وقت از این موضوع گذشته. درجه ها رو به شدت پایین آوردند ولی خبری از قسمت دوم ماجرا نشد. اگر شده بود من نوعی وخیلی سربازای دیگه مجبور نبودند شیفت بعدی رو که خسته و داغان و لهیده از یه روز طولانی باید برن یه جا بیفتن استراحت کنن، برن یه جا وایسن کار کنن تا به یک شکلی این بیست و یک ماه بگذره. 

پشت کوهها
۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۲ ۲۳ نظر
به نام خدا

 

یکی از لذتهای این زندگی ناچیز و حقیر دنیوی که به جون خودم نباشه، به جون شما، به اندازه ی آب شیشه ی کامبیز هم نمیارزه اینه که بعد از چهار روز مرخصی بدون مقدمه یه روز هم مرخصی اضافه بهت بدن !

شکلک پشت کوهها در ابرها !

 

پشت کوهها
۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۱۳ ۱۵ نظر
به نام خدا

 

بعضی آدمها بعضی مسائل را نمی توانند هنوز بفهمند و اصطلاحا فهمش برای آنها زود است.

پس زمانی که ما به شما می گوییم "هنوز مونده تا این چیزا رو بتونی بفهمی" لطفا به ساحت مقدس شما برخورد ننموده و حقیقت را با جان و دل مثه آدمیزاد بپذیرید!

پیشاپیش از همکاری شما بعله!

 

پشت کوهها
۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۲:۳۲ ۱۵ نظر
به نام خدا 


ایشون کامبیز هستن.

سلام کنین بهش!

هفته ای یه استکان آب میخورن و به مراتب توسط دوستان نوازش می شن. 

من حالم بده ! چرا یکی به ما مرخصی نمیده؟!

پشت کوهها
۱۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۴۸ ۲۸ نظر

به نام خدا 

داشتم یک سری کاغذها وخرت وپرتها رو میریختم دور که چشمم خورد به یک تیکه کاغذ که یه نقاشی کشیده بودم از یه صحنه ای که یادم اومد صحنه ایست از یک خواب! مال چند سال قبل بود ولی دقیقا عین اون صحنه اومد تو خاطرم.

یادم اومد یه مدت یه خواب رو هی می دیدم. یه کوچه پس کوچه بود با خونه های کاهگلی که بعضی وقتا بارون اومده بود وبعضی وقتام نه. بعد همیشه تا میفتادم وسط این کوچه ها هوا تاریک می شد وهیچوقت نمی تونستم ازش بیرون بیام. اینا رو به خاطر همون صحنه ای که کشیده بودم یادم مونده وگرنه خوابام همیشه یه طوریه که تا بیدار میشم فراموش میکنم از اساس. بعد دوباره که همون خواب رو میدیدم حس میکردم که قبلا این خواب رو دیدم واینجا بودم و غیره. بعد یه شب یه اتفاق تازه ای افتاد. مثه همیشه افتاده بودم توی همون مارپیچ و هوا داشت تاریک می شد و کم کم بیدار می شدم. تا اینکه یه مرتبه از اون مارپیچ کوچه ها اومدم بیرون. کوچه ها تموم شدن و یه صحنه ی وسیع باز شد. بعد یه صحنه ای رو دیدم برا چند لحظه و از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم یه کاغذ سفید نزدیکم پیدا کردم وشروع کردم به کشیدن اون صحنه. صحنه ی عجیبی بود ومیدونستم یادم نمی مونه. کاغذ رو گذاشتم کنارم و باز خوابم برد. صبح که بیدار شدم مثه همیشه اصلا یادم نمیومد که خوابی دیده باشم. کاغذی که نزدیکم بود رو که دیدم همه چی یادم اومد. 

از اون به بعد همیشه خوابهایی رو که میخوام یادم بمونه میکشم. 
پشت کوهها
۱۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۲۹ ۱۸ نظر

به نام خدا

من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم. آدمهایی که پرونده دارند و همه ی کاغذهای پرونده شان رونوشت خورده به اداره های مربوطه. من از شلوغی پرونده ها می ترسم. آدمهایی که در پرونده هاشان برای گرفتن حقشان التماس می کنند و وقتی حقشان را گرفتند برای ضایع کردن حق دیگران تلاش... من از آسمانخراشها می ترسم. ساختمانهایی که فقط صورت زمین را زخمی می کنند وهرگز نوک انگشتانشان هم به آسمان نمیرسد. من از سوال می ترسم. سوالی که پاسخش سکوت است و سکوتی که کسی به کسی یاد نمی دهد چطور باید معنی اش کرد. اینها همه ی ترسهای من در یک صبح پنج شنبه از فصلیست که همیشه از کش دار بودنش می ترسم. فصلی که باید در آن به همه یادآوری کنم که هنوز حال من خوب است و دیگر هیچوقت آن آدم سابق نخواهم شد. آن آدم سابق جایی پشت کوهها نشسته است و دارد به آدمهایی فکر می کند که همه چیز می توانست برایشان رنگی تر از این سیاه و سفیدی محض باشد. 


پشت کوهها
۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۰:۵۹ ۱۷ نظر

به نام خدا


بقایا و ته مونده های آی کیوم رو میذارم رو هم و به این نتیجه میرسم که همه ی چیزایی رو که پارسال توی این ایام از خدا میخواستم که برام اتفاق بیفته, اتفاق افتاده و حتی خیلی بهتر وشسته رفته تر از اون چیزایی که عقل ناقصم از خدا می خواست.

فقط یه چیزی عوض شده.

اینکه بخاطر همون چیزایی که از حضرتش خواستم, دیگه امسال توی اون هیئت و بین اون بچه ها و سر اون دیگی که هر سال بودم نیستم.


پشت کوهها
۰۵ آذر ۹۱ ، ۱۴:۲۳ ۱۷ نظر
به نام خدا

صبحهای خیلی زود که میرم بیرون توی مسیرم تا برسم، یه مغازه ی آش فروشی هست که بالاخره چون ملت صبحهای زود آش میخورن بازه. بعد نکتش اینجاست که فردی که سفارش آش مشتریها رو دریافت میکنه یه دختر جوونه با یه آرایش غلیظ! با آیکیوی نصفه نیمه ی من،به خاطر شروع بکار خیلی زودهنگام مغازه ی آش فروشی ، این میزان آرایش(درست حدس زدید، تصویریه!) به این نیاز داره که طرف نصف شب بلند شه و یه پالت وقلم مو دست بگیره و شروع به نقاشی کردن خودش بکنه! 

ملت دارن همش پستای اشک و آه می نویسن بعد ما چی می نویسیم این شب محرمی!
خدایا به حق همین شب عزیز ما رو هم هدایت کن!
پشت کوهها
۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۸:۳۴ ۱۹ نظر