پشت کوهها

گذشته پشت کوهها


من اصن امسال نمایشگاه کتاب رو تحریم می کنم!

خب دانسته های ما از سقف بزنه بالا که چی؟!

اصن از قدیم گفتن هرچی کمتر بدونی برا خودت بهتره !

هیچ ربطی م به این نداره که دوستانی که قرار بود به ما بن برسونن پیچوندن و بدقولی کردن!

اصن همه غرفه های خوبش مال خودتون!


پانوشت: دیروز  صبح ،دیدار دست اندرکاران برگزاری انتخابات بود با رهبری و حدودای نه صبح رفتم از رئیسمون مرخصی بگیرم. رئیس مرخصی نمیداد به این بهونه که یه نشست همین نزدیکیا داریم وکاراش مونده. بعد که گفتم کجا میرم پیچ شد که مرخصی میدم به شرطی که منم ببری! من :|  رئیس:|   و اینگونه با رئیس راهی شدیم !

جاتون خالی.


پشت کوهها
۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۷ ۸ نظر

به نام خدا

دیروز بعداز ظهر یه جایی توی جنگلای نزدیک آمل دراز کشیده بودیم وداشتم به درختا نیگا میکردم که چقد بلندن و اینجا که چقد آرومه و دوتا پرنده داشتند توی یه فاصله ی خیلی دور "کوکو" میکردن. میگفتم چرا نمیشه همه چیو ول کنی و بیای همینجا بقیه ی عمرت رو دراز بکشی و به این فکر کنی که پشت این تپه و درختای تو در توش چی می تونه باشه.

پشت این جنگل همون چیزی باید باشه که پشت کوهها هست. 

میدونستم که پشت این جنگل شاید هیچ چیز خاصی نباشه ولی باور کن فکر کردن به صرف همین مساله برا ذهن خسته و لهیده و بی صاحاب من یکی از خوشایندترین کارهایی بود که توی این چند ماه انجام داده بودم.

پشت کوهها
۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۲۳ ۱۲ نظر

تا حالا دلتون خواسته یه روزی که رفتید دیگه هیچوقت برنگردید و پشت سرتونم نگا نکنید و همه ی پشت سرتون و مافیهاش رو حواله بدید به پاشنه یا حتی بند کفش چپتون ؟

من الان خیلی دلم میخواد.


پشت کوهها
۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۰۸ ۱۶ نظر

پشت کوهها
۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۱۳

پشت کوهها
۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۰۹ ۲۱ نظر


مثلا  اینجا



پشت کوهها
۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۷

به نام خدا

کوهها یک عظمتی دارند که تماشایشان یک لذتی دارد و یک حال خوبی همیشه به من داده است.

شما هم به کوهها نگاه کنید تا حالتان خوب شود.

حال ما هم خوب است جان شما.


پشت کوهها
۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۴۰ ۱۶ نظر

به نام خدا

سر شب به پیشنهاد علی پیاده از خانه میرویم سمت دریا. وقتی رسیدیم کفش ومتعلقات را بیرون میاوریم و پاچه ها را میزینیم بالا. آب دریا که روز حسابی عقب نشسته حالا خیلی سریع دارد بالا میاید. وقتی نزدیک آب میرسی معلوم است. ماه امشب کاملست و روی آب انعکاسی دیدنی دارد. همینطور حواسمان به حرف زدنهای خودمان است و آرام آرام میرویم جلو. تا جایی که آب به بالای زانو میرسد و موجهای کف دار روشن زیر نور ماه قصد زمین زدنمان را می کنند. پشت سرم را یک لحظه نگاه می کنم. هرقدر ما جلو آمدیم آب هم همان اندازه در خشکی بالا آمده. وسط این همه آب یک لحظه می ترسم و همینطور که جلوتر میروم زمزمه میکنم.

شب تاریک و بیم موج و...

پشت کوهها
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۵۱ ۸ نظر

به نام خدا

از دور به نظر بلند نمی رسد. از دور خیلی دور هم به نظر نمیرسد. ولی از جایی که ماشین را میگذارم نیم ساعتی پیاده طول می کشد که دشت را گز کنم و تازه برسم نزدیکش. میروم بالا وبالاتر تا جایی که آن سمتش پیدا باشد. و ماشینهایی را می بینم که در جاده ی پشت کوه میروند ومیایند. توی سایه ی یک تخته سنگ می نشینم و به دشت روبرو نگاه می کنم. ابرها حرکت می کنند و سایه ی روی دشت هم. و من دلم می خواهد برای بقیه ی عمرم همینجا بنشینم و به سایه ی ابرها در دشت نگاه کنم.

پشت کوهها
۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۸ ۱۱ نظر

به نام خدا


اکبرآقا - بقال محل- از وقتی سرباز شدم ،هر وقت رفتم در مغازش یه ربع منو نیگه داشته تا از خاطرات خدمتش بگه تا به قول خودش سخت نگیرم چون زود میگذره وهمش خاطره میشه. حالا راستش نمیدونم قضیه چیه. من در عنفوان جوانی آلزایمر گرفتم یا اکبر آقا. آخه اون اوایل میگفت خدمتم بیرجند بود سال شصت و دو ،اونم ارتش . یه روز میگه ژاندارمری بودم پیش از انقلاب. یه روز خدمتش جبهه بوده و نصف هم خدمتیاش مفقو الاثر شدن حتی!

خلاصه که سعی کنید خاطرات خدمتتون رو مکتوب کنید بذارید یه جا امن تا در ایام کهنسالی کسی در موردتون پست ننویسه!

پشت کوهها
۲۰ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۷ ۱۱ نظر

به نام خدا


راستش ما با محسن و بچه ها اول قرار گذاشتیم پنجم ششم بریم شمال. به قول محسن یه کلبه ته جنگل پیدا کرده بودیم و بچه ها هم جنگل ندیده! ولی از اونجا که اصولا زندگی ما با برنامه ریزیای دقیق جلو میره یهو سر از جنوب درآوردیم و خلیج همیشه فارس!

ولی کلن خوب بود. البته بچه ها رو پیچوندیم و با خانواده رفتیم و آه ونفرینشون رو به جون خریدیم!


پشت کوهها
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۳ ۲۱ نظر

پشت کوهها
۲۵ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۱۲ ۲۱ نظر


پشت کوهها
۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۳



خ س ت م



پشت کوهها
۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۱۷

به نام خدا

 بعضی از اعضای محترم جامعه ی بزرگ و غنی فرهیختگان ودانشگاهی رو وژدانن دوست دارم با همین دستام خفه کنم!

طرف به اندازه ی یه دایناسور از دوران ژوراسیک سن داره بعد برا پیگیری کارای پرونده ی بورسش یا جذب هیات علمیش پدر یا مادر پیرش رو میفرسته پیش ما.

من اوائل فکر می کردم این آقازاده ها و نوگلان کهنسال باغ زندگی مثلا شاید تهران نیستند که نمی تونند خودشون پیگیر کارشون باشن. ولی می بینم که حتی پیگیری تلفنی رو هم مادرش براش انجام میده.

بعد خب خیلی از اینا شرایط و امتیازای لازم رو احراز نمی کنند و پذیرفته نمی شن. حالا من چطو می تونم برا مادر پیرش توضیح بدم که فرزند شما به خاطر اینکه مثلا تعداد مقالاتش یا سابقه ی تدریسش یا سوابق پژوهشیش کم بوده پذیرفته نشده. خب بچه در نگاه مادر اصولا از هرگونه نقص و کاستی مبراست! این واقعیته ها ! هرچی من از آیین نامه و بخشنامه بگم مادر گرامی حرف خودش رو تکرار میکنه که من بچه ی خودم رو بهتر می شنام یا شما! بچه ی من از بچگیش باهوش بوده! 

وقتی هم دیدند که گویا شاخ شمشادشون بنا به دلایل متعدد توی اولویت جذب قرار نگرفته یهو میزنن زیر گریه و شروع می کنن به خواهش وتمنا.

همین یه کار رو تو عمرمون نکرده بودیم که اشک پدر ومادرای پیر رو درآریم.

آخه چی بگه آدم به اینا .

مگه اینکه یکی از اینا رو نبینمااا !

پشت کوهها
۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۰۱ ۲۶ نظر

به نام خدا


انسانها در هنگام خروج از مترو در مواقع شلوغی به دو دسته تقسیم میشن:

یکی گروهی که حاضرند چند دقیقه گاهی منتظر بابستند تا از پله برقی استفاده کنند و برا زودتر خارج شدن از مترو با پله برقی سعی می کنند از هم جلو بزنند و عمرا حاضر نیستند یک قدم بردارن و از پله ها برن بالا

دسته ی دوم سربازهایی هستند که مثه مرد از پله ها میرن بالا ونیم نگاهی هم به پله برقی و ملتی که در انتظار خلوت شدن اون هستند نمیندازن. مثه مررررد !

پشت کوهها
۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۳ ۲۱ نظر

به نام خدا


یه زمانی من ادعا میکردم که خیلی آدمای مختلف دیدم و الان دیگه یه آدم شناس تمام عیارم. ولی الان از همین تریبون اعتراف می کنم که مدتیه هر روز گونه های نادری از انسانها رو زیارت می کنم. گونه هایی که تا پیش از این باور به وجودشون نداشتم و گمان به انقراضشون می بردم! و هر روز بیشتر به این موضوع مطمئن میشم که خیلیا رو عمرا نمیشه از روی قیافه شناخت.

دیروز یک بنده خدایی اومده بود پیش ما که به مشکلی برخورده بود. گویا دانشگاه بروسیه ش رو قطع کرده بود و چکهایی رو که به عنوان ضمانت انجام تعهدات بروسیه ازش گرفته بودند به اجرا گذاشته بودند. بعد خب برا شکایت اومده بود چند مدت پیش ما و مام با دانشگاهش نامه نگاریهایی انجام دادیم و دانشگاه طبق معمول جزئیات مسائلش رو در قالب یک سری نامه های محرمانه برای ما فرستاد. دانشگاه صلاحیت فرد رو جدا رد کرده بود و خطای فرد به نحوی محرض بود که چندان جایی برا دفاع نمونده بود ودانشگاه هم تصمیمی به تغییر موضعش نداشت. البته چون فرد به رای صادره اعتراض داشت پروندش به صورت مجزا توسط نماینده های بی طرف بررسی شده بود و مجددا رای به عدم صلاحیتش داده بودند و مطابق قاعده ی هرکی خربزه خورد باهاس پا لرزش بندری بزنه باید تاوانش رو میداد.

حالا این بنده خدا بلند شده بود اومده بود تا با رئیس صحبت کنه شاید راهی برا خارج شدن از این وضع پیدا کنه .رئیس هم طبق معمول در جریان ریز پرونده ی افراد نیست و ارجاع میده به کارشناسها وغیره. و در اینجا رئیس مرتکب یک اشتباهی شده بود و تعدادی از نامه های محرمانه رو از پرونده ی طرف داده بود به خودش تا دستی برا ما بیاره.وقتی تماس گرفتند که فلانی رو تحویل بگیریدچند لحظه بعد سروکلش پیدا شد و البته در کمال تعجب گفت که کاری براش پیش اومده و باید بره و دوباره در فرصت مقتضی برمیگرده و نامه ها رو گذاشت روی میز . منم که همون موقع داشتم با تلفن صحبت میکردم یه نگاهی به نامه ها انداختم و برگ ملاقاتش رو امضا کردم که بره. تلفن رو که گذاشتم زمین و حواسم اومد سر جاش نامه ها رو چک کردم دیدم یه چیزائیش کمه!

از اون بنده خدا که داشت میرفت پرسیدم که بقیه ی نامه هاتون کجاس پس؟ اونم خیلی ساده گفت همش همینا بودن و چیز دیگه ای نبود. مام که پشت گوشامون مخملی! تا رفت بیرون زنگ زدم به دفتر رئیس که بقیه ی نامه های فلانی کجاس؟ اونام گفتن همش دست خودشه. هیچی دیگه. زنگ زدم نگهبانی و گفتم نذارید اقای فلانی از ساختمون خارج شه !

یارو نگهبانی رو هم پشت تلفن جو گرفته بود گفت بگیریمش؟! گفتم نه بابا بهش بگید برگرده بیاد بالا. یه چند دقیقه بعد پیداش شد. بهش میگم آقای فلانی اون مدارکی رو که برداشتید لطفا بذارید و برید. یه نیگاه مظلومانه میکنه میگه مدارک؟شیبدار؟ کدوم مدارک! دیدم مثه اینکه نه! گفتم خب لطفا تشریف ببرید دفتر رئیس با شما کار دارن. یه لحطه رنگ آقای فلانی میشه عینهو موز. یهو کیفش رو باز میکنه و میگه عه! اینا چرا اینجان؟! من فک کردم اینو داشته باشم برا خودم شاید به دردم بخوره! (ینی این صداقتش در نهایت منو روانی کرد اصن!)


پیام اخلاقی: بعضی وقتا می خوایم یه اشتباه رو با یه اشتباه دیگه درست کنیم. ولی فقط اوضاع رو خرابتر می کنیم اینطوری.

پشت کوهها
۰۸ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۳۷ ۱۰ نظر

به نام خدا


خوابیده بودم یهو با سروصدا از خواب می پرم. می بینم همه ی خونه رو یه دود سفید رنگ غلیظ گرفته! به صورت سینه خیز میرم سمت آشپزخونه می بینم چند تن از مهندسین هوافضای این مرزو بوم گویا در مراحل آزمایش سوخت جامد موشکی شون دچار مشکل شدند و سوخت مربوطه آتیش گرفته ! تا خفه نشدیم هرچی در و دریچه هست رو باز می کنم تا حداقل تلفات جانی ندیم این وسط!

واقعا علاقه ی این جوانان به پیشرفت صنعت موشکی این مرز و بوم رو می بینم اصن روانی میشماا !

فقط کاش زیرساختهای ایمن برا این جوونا فراهم بود تا توی آشپزخونه ی خونه تست سوخت جامد موشک انجام ندن !

ممنونم ازتون!
پشت کوهها
۰۲ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۱۱ ۱۹ نظر

به نام خدا


بردارید یه بستنی چوبی بخورید و به دنیا و ما فیها لبخند دلهره آور بزنید


مهمون من اصن


پشت کوهها
۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۵۷ ۲۲ نظر

به نام خدا


مدتیه خیلی ملموس و محسوس برام جا افتاده که اگه اعتقاد به خداوند به عنوان قدرت برتری که یکروز بخاطر کرده ها ونکرده هات تو رو بازخواست وحسابرسی میکنه نباشه، آدمایی که قدرت دارند هیچ محدودیتی برا دنبال کردن منافع شخصی و گروهیشون نخواهند داشت و اصولا زحمتی به خودشون برا نزدیک شدن به عدالت نمی دن. این کسایی که می بینیم از موقعیتشون سوء استفاده می کنند و تضییع حق دیگرون براشون چندان سخت نیست، واقعا وجود اون قدرت برتر رو باور ندارند و خودشون رو آخرین تصمیم گیرنده و محق ترین انسانها برای دخل و تصرف در سرنوشت و آینده ی دیگران و در یک کلام فعال ما یشاء و قادر مطلق می بینند. این ویژگی فرزندان آدم از همون ابتدا تا همین یه ربع پیش که داشتم به این موضوع فکر میکردم بوده!

در وضعیت حاصل از ضعف مفرط سیستمای نظارتی، اعتقاد به وجود خدا واقعا موجب جلوگیری از بروز فساد توی سیستمه.

پشت کوهها
۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۰ ۹ نظر
پشت کوهها
۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۶


پشت کوهها
۱۹ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۳ ۱۴ نظر
به نام خدا


حدود یک ساعتی وقت میذارم برا یک بنده خدایی از مسئولین مربوطه و اشکالای سیستمی رو که چیده شده و منم توش کار میکنم رو به صورت مبسوط توضیح میدم و دست آخرم کارایی رو که میشه برا اصلاح و پایین آوردن خطای سیستم و عادلانه تر کردن فرایند جذب متقاضیان بورسیه و هیات علمی انجام داد میگم.
دست آخر که حرفای من تموم میشه و توضیحات حضرت رئیس شروع میشه همون سی ثانیه ی اول میفهمم که اون نصف روزی رو که روی این قضیه فکر کردم اصولا وقت و فسفر ارزشمند خودم رو هدر دادم. هیچی بدتر از این نیست که یک عده ای به یک چیز غلط معتقد شده باشند. و بدتر از اون اینه که اینها توی یک فرایند و بعد از مدتها آزمون وخطا به اون چیز غلط رسیده باشند. چون دیگه خودشون رو در پایان مسیر جستجو می بینند و هیچ ایده ی اصلاحی رو قبول نخواهند کرد.
این شده اوضاع ما.
پشت کوهها
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۲۴ ۱۴ نظر


شهری در پشت کوهها

.

.

.

پشت کوهها
۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۱۵ ۲۳ نظر

به نام خدا


یه روز هرچی اومدم بنویسم دیدم هیچکدومش حرفای من نیست. فکر کردم که هیچی از خودم ندارم و این یعنی خدا میدونه آخرین باری که نشستم در مورد "هر چیزی" فکر کردم کی بوده. اصن این حال و اوضاع و ایام می طلبه که به هیچی فکر نکنی. به هیچی هیچی.

هرچند که زندان بهترین جای روی زمین برا فکر کردنه ولی من زندانی برا خودم درست کردم که توش فکر هم نمی کنم.

افتادم توی یه زندگی روتین به معنی واقعی و ساده و بی هیچ کم و کسری. چیزی که دیدنش توی زندگی بقیه یه زمانی باعث می شد با خودم فکر کنم که اینا چطور به اینجا رسیدند.

بی خیال.

اینا هیچکدوم حرفای من نیست و این یعنی خدا میدونه آخرین باری که نشستم در مورد "هر چیزی" فکر کردم کی بوده.


پشت کوهها
۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۴:۵۶ ۱۵ نظر

به نام خدا


خداوند بعضی انسانها رو به غایت بی چشم و رو  آفریده! ولی نه. اینطوری نیس. بعضی آدما در طول زندگی گهربارشون به سان انسانهای بی چشم و رو زندگی می کنن. فک کنم اینطوری بهتر شد! ینی من یه چیزی میگم شما یه چیزی آره. پرونده های بعضی از دوستان و اساتید فرهیخته ی دانشگاهی که میاد سمت ما و مطالعه می کنیم گاهی شامل چیزهایی میشه که احساس میکنم بعد از وقت اداری باید برم بدم شاخامو برام کوتاه کنن!

یارو با منشیش رابطه ی بوق دار داشت.بعد خب گزارشش رو میدند و طرف پس از طی مراحل اداری و قضایی و محرض شدن موضوع از سمت هیئت علمی اخراج شده بود. بعد حالا برا تجدید نظر مرسومه که برمیدارن یه درخواست می نویسند و از خودشون دفاع می کنند تا در رای صادره براشون تخفیف قائل بشن. برداشته بود نوشته بود منشی بنده در اون زمانی که باهاش رابطه داشتم به حکم اینکه منشی بنده بوده در دایره ی محرمین بنده بوده! و از وقتی که ایشون از دفتر بنده رفتند دیگه از دایره ی محرمین من خارج شدند و دیگه جان خودم باهاش رابطه ای ندارم! با همچین اساتید فرزانه ای سروکار داریم ما !

بعد راستش در حال حاضر متاسفانه طوری شده که آدما خیلی راحت با یه تغییر قیافه و لباس سعی در موجه جلوه دادن خودشون میکنند وبعضی ها هم این وسط فریب می خورند. طرف اومده بود نشسته بود مقابل ما و ذر طول یک نیم ساعتی که منتظر بودیم که پروندش برسه همش به ظاهر موجه و محاسن مبارکش نگاه میکردم و میگفتم یعنی این چه مساله ای داره و اصن برا چی این؟! چند دقیقه بعد پروندش اومد وچشمتون روز بد نبینه ! چیزی که لای پروندش نبود پیدا نمی شد! ینی هرچی فک کنی بودا! هرچی! اصن من خودم ترسیدم یه لحظه پاشدم از اونجا رفتم بیرون! ولی به قیافه ی طرف که نیگا میکردی میخواستی ازش التماس دعا بطلبی! ماشالا ظاهر سازی رو به نحو احسن انجام داده بود! آخرشم یادم رفت برم ازش بپرسم رمز موفقیتش چند رقمیه.

این شده اوضاع ما .

پشت کوهها
۰۳ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۴۲ ۲۴ نظر

به نام خدا


در ادامه ی پست قبل و از آنجا که حرف خاصی برای گفتن نداریم شما را به دیدن تصاویری از طبیعت دعوت می کنیم

بجای موسیقی متن هم می تونید سوت بزنید!


1

2

3

4

5

6

7

8

9


پشت کوهها
۲۸ دی ۹۱ ، ۲۳:۳۴ ۲۴ نظر


به نام خدا


ار تصاویر زیر؛ شما دوست دارید کدامیک را تجریه کنید؟


یک

دو

سه


چهار

پنج

شش


پشت کوهها
۲۵ دی ۹۱ ، ۲۲:۰۹ ۳۲ نظر

به نام خدا


خاطر تو نشسته است روی برجک دیده بانی آن بالا و نمیگذارد کسی از مرز این دل عبور کند. 

لااقل به خاطرت بسپار که نشستن حین نگهبانی ممنوع است !


.

دو سال فرصت خوبی برای بردن توست


ز یاد و خاطر و فکرم, ولی نمی خواهم !

پشت کوهها
۲۳ دی ۹۱ ، ۱۴:۵۰ ۱۸ نظر

به نام خدا


این یعنی نوستالژی

پشت کوهها
۲۲ دی ۹۱ ، ۰۲:۵۴ ۴ نظر