به نام خدا
کلا تنبیه جزئی از آموزش بود! اصلا انگار همه ی مزش به همین تنبیه بود. شکلهای متنوعی هم داشت. یعنی بنا به زمان و مکان وحتی فرد می تونست گستره ی وسیعی از حالات بوجود بیاد. ولی نوع معمولش همون بشین برپا و خیز رفتن و سینه خیز بود. از همه خسته کننده تر خیز رفتن بود. یه فرمان بود به نام"خمپاره!" که به محض تلفظ این واژه در هر حالت و زمانی باید خیز میرفتی. گاهی ولی این خمپاره تبدیل به تنبیه می شد! طوری که توی ده دقیقه ممکن بود صد وپنجاه تا خمپاره بیاد مثلا! ینی توی خط مقدم هم این حجم از خمپاره دیده نمیشه! کلا بعدش همه ی زانوها و آرنج وکف دست وغیره بعد از این همه خمپاره رفتن آش و لاش می شد. البته که خاطره شد.
به نام خدا
من هنوز برام سواله که ماها چطوریه که هنوز نفس می کشیم؟
نور خورشیدم که بهمون نمیرسه که بخوایم فوتوسنتز کنیم !
پس اصن ما چطوری آیا؟!
به نام خدا
بعضی وقتها از چند مدت قبل توی ذهنت بوده که همچین روزی از اینجا هرطور شده بکنی و بروی مشهد و همه اش با خودت گفته ای "البته باید یک سری کارهایم درست شود قبلش". بعد, از آنجا که بعضی انسانهایی که اصولا خرشان از پل میگذرد, جایشان را با خرشان عوض می کنند,زمان میگذرد و همه ی کارهایت درست می شود ولی موعدش که میرسد با بهانه ای که ارزش بهانه شدن ندارد, تو هیچ جا نمیروی و درست درست درست همان شبی که قرار بود توی حرم باشی و القصه اصلا فراموشت شده بوده که همچه قراری با خودت گذاشته بودی, شب که خسته از سرکار برمیگردی و چند دقیقه خوابت می برد,خواب می بینی رفته ای حرم و توی خواب همه اش با خودت می گویی چقدر دوست داشتم اینجا بچرخم و فقط نفس بکشم. هوای اینجا هوای تو هست و هوای تو خوبست.
ولی همین که بیدار می شوی دستت میاید که ای دل غافل. دیدی چه شد؟
نمی گویم چه فایده. که حسرت خوردن اینطوری خیلی فایده دارد. فقط به شرطی که اراده کنی جابت را با خری که از پل گذشته دوباره عوض کنی و آدم شوی.
به نام خدا
اصولا ماهیت کار ما اینطوریه که کسایی که بهمون مراجعه میکنن کارشون گیره. بعضیاشون واقعا زندگی و آیندشون معطل همین مسالست.این هفته از این نظر خاص بود که اولین پیشنهاد غیرمستقیم دریافت رشوه رو به منظور ورود به جمع مفسدین اقتصادی جامعه ی عزیزمون دریافت نمودم. بهم تبریک بگید! فقط آخرش این سوال برام حل نشده موند که کارشون رو اصلا پیگیری نکنم و در اصطلاح پروندشون رو بندازم توی کاغذ خورد کن یا مثل بقیه و در حد بقیه براشون وقت بذارم. یا شاید لازمه پروندشون به مدت نامعلومی گم بشه حتی! اصل ماجرا هم از این قراره که قبل از اومدن من به اینجا یه بنده خدایی اینجا بوده که اگه خدا قبول کنه اهل راه انداختن کار مردم و در باطن اهل معامله بوده. حالا کسایی که این کانال رو از قبل میشناسن فکر میکنن که هنوز برقراره و بهش امید دارن.
واقعا داریم به کجاا میریم ؟؟؟!
به نام خدا
از عابر که پول برمیدارم موجودیم یه نمه سوال برانگیزه. دقیقا مطمئن نیستم ولی دویست-سیصد تومنی از اون چیزی که باید باشه کمتره. یه مرور سر انگشتی که میکنم می بینم بجز خریدای خونه این چند روزه چیز دیگه ای نبوده.ینی من علاوه بر اینکه شبها توی خواب بلند میشم و بطری آب رو از بغل دستم برمیدارم میذارم توی یخچال وبرمیگردم میخوابم، یه سر هم میرم بیرون خرید می کنم؟! خب راستش در نگاه اول اصلا بعید نیست! ولی چون اولین مورد از خرید در خواب ممکنه رخ داده باشه نیاز به بررسی بیشتر داره و قبل از اینکه برگردم و چند گردش آخر حسابم رو چک کنم یه رسید خریدکارتخوان در کنار کارت مربوطه برام دست تکون میده. مبلغش رو چک میکنم و می بینم خودشه. دویست وهشتاد وشش هزار تومن! البته اسم صاحاب کارتخوان هم هست واون کسی نیست جز اکبرآقا ،بقال نام آشنای محل. یه آن دستم میاد که چی شده. ایشون موقع خرید با کارتخوان مرحمت کردن و یه صفر اضافه برام مرقوم فرمودن .همش یه صفره. ینی به جایی برمیخوره؟! شب که میرسم خونه از جلوی مغازش رد می شم و براش دست تکون میدم و خوشحالم که هنوز به مرجله ی خرید کردن توی خواب نرسیدم. کیفم رو میذارم خونه وبرمیگردم پیشش. همین که جریان صفر اضافه رو خدمتشون میگم میگه اتفاقا من خودم رسیدای خودم رو که چک میکردم فهمیدم و میخواستم بهت بگم! حدودا سه چهار مرتبه ای از اون موقع هر شب از مقابل اکبر آقا رد شده بودم و با هم سلام احوال پرسی کرده بودیم. آیا من اگر چیزی نمی گفتم اکبر آقا همچنان سکوت مرگبار خود را نمی شکست؟
آیا واقعا اکبر آقا بعله؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!
در زندگی چیزهاییست که انسان نمی داند
و چیزهاییست که آرزو می کند که هرگز نمی دانست
همه می گویند دانستن حق شماست ولی کسی از هزینه ی دانستن نمی گوید.
- حکیم فرزانه ،پشت کوهها !
به نام خدا
یه بنده خدایی بود که یه مدت کارم گیر یه تماس ناقابلش بود. برا چند ماه گاهی هر روز و گاهی روزی چند بار سعی میکردم باهاش تماس بگیرم. خوب میدونست که تا چه حد کارم گیرشه. رسما و مثه چیز می پیچوند. یا جواب نمیداد یا میگفت یه ربع دیگه تماس بگیر الان کار دارم!
حالا اگه گفتین چی شده ؟
کاملا درست حدس زدید !
حضرت باری تعالا نه یکی بلکه چند تا از کارای حیاتی این دوست عزیزمون رو گیر ما انداخته !
این دوست عزیزمون هر روز زنگ میزنه وپیگیر کاراش میشه و خیلی نگرانه که چی میخواد بشه وهمش تاکید میکنه که یادت نره و جبران میکنم واین صوبتا !
دلم براتون بگه مام راستی راستی اینروزا خیلی سرمون شلوغه و چند بار توی همین چند روز شده که بهش گفتیم یه ربع دیگه زنگ بزنه و یه ربع دیگه هم خب بالاخره کار داریم دیگه!
ولی خب. بالاخره ما انسان شریف ومتشخصی هستیم و از اون خونواده هاش نیستیم. وگرنه فرق ما با امثال این دوست عزیزمون چیه ؟ اینه که فردا اگه زنگ زد به فاز پیچوندن پایان میدیم و یه کم کلمون رو میخارونیم و به این فکر میکنیم که دقیقا چیکار می تونیم براش بکنیم!
نتیجه ی این انشای ما این بود که دنیا دار مکافات است و وقتی برای کسی کاری ازت برمیاد دریغ نکن وگرنه مطابق شواهد موجود دهن مهنت آسفالته !
به نام خدا
چند مدت پیش مسئولان مربوطه اقدام به پایین آوردن درجه های نیروهای وظیفه کردند. از ترس اینکه وضعیتی براشون پیش بیاد که مجبور به دادن حقوق "بیشتری" به سربازها مطابق درجه های نظامیشون بشن. حالا خیلی وقت از این موضوع گذشته. درجه ها رو به شدت پایین آوردند ولی خبری از قسمت دوم ماجرا نشد. اگر شده بود من نوعی وخیلی سربازای دیگه مجبور نبودند شیفت بعدی رو که خسته و داغان و لهیده از یه روز طولانی باید برن یه جا بیفتن استراحت کنن، برن یه جا وایسن کار کنن تا به یک شکلی این بیست و یک ماه بگذره.
یکی از لذتهای این زندگی ناچیز و حقیر دنیوی که به جون خودم نباشه، به جون شما، به اندازه ی آب شیشه ی کامبیز هم نمیارزه اینه که بعد از چهار روز مرخصی بدون مقدمه یه روز هم مرخصی اضافه بهت بدن !
شکلک پشت کوهها در ابرها !
بعضی آدمها بعضی مسائل را نمی توانند هنوز بفهمند و اصطلاحا فهمش برای آنها زود است.
پس زمانی که ما به شما می گوییم "هنوز مونده تا این چیزا رو بتونی بفهمی" لطفا به ساحت مقدس شما برخورد ننموده و حقیقت را با جان و دل مثه آدمیزاد بپذیرید!
پیشاپیش از همکاری شما بعله!
ایشون کامبیز هستن.
سلام کنین بهش!
هفته ای یه استکان آب میخورن و به مراتب توسط دوستان نوازش می شن.
من حالم بده ! چرا یکی به ما مرخصی نمیده؟!
به نام خدا
من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم. آدمهایی که پرونده دارند و همه ی کاغذهای پرونده شان رونوشت خورده به اداره های مربوطه. من از شلوغی پرونده ها می ترسم. آدمهایی که در پرونده هاشان برای گرفتن حقشان التماس می کنند و وقتی حقشان را گرفتند برای ضایع کردن حق دیگران تلاش... من از آسمانخراشها می ترسم. ساختمانهایی که فقط صورت زمین را زخمی می کنند وهرگز نوک انگشتانشان هم به آسمان نمیرسد. من از سوال می ترسم. سوالی که پاسخش سکوت است و سکوتی که کسی به کسی یاد نمی دهد چطور باید معنی اش کرد. اینها همه ی ترسهای من در یک صبح پنج شنبه از فصلیست که همیشه از کش دار بودنش می ترسم. فصلی که باید در آن به همه یادآوری کنم که هنوز حال من خوب است و دیگر هیچوقت آن آدم سابق نخواهم شد. آن آدم سابق جایی پشت کوهها نشسته است و دارد به آدمهایی فکر می کند که همه چیز می توانست برایشان رنگی تر از این سیاه و سفیدی محض باشد.
به نام خدا
بقایا و ته مونده های آی کیوم رو میذارم رو هم و به این نتیجه میرسم که همه ی چیزایی رو که پارسال توی این ایام از خدا میخواستم که برام اتفاق بیفته, اتفاق افتاده و حتی خیلی بهتر وشسته رفته تر از اون چیزایی که عقل ناقصم از خدا می خواست.
فقط یه چیزی عوض شده.
اینکه بخاطر همون چیزایی که از حضرتش خواستم, دیگه امسال توی اون هیئت و بین اون بچه ها و سر اون دیگی که هر سال بودم نیستم.
به نام خدا
یک کبوتری هست که تقریبا هرروز حوالی ظهر میاید می نشیند پشت پنجره ی این اتاق محل کار ما. همیشه هم تنهاست. میاید می نشیند و هی کله اش را با حرکات ضربه ای به چپ و راست می چرخاند و کمی می نشیند و عبور ماشینهای توی خیابان روبرو را تماشا می کند و یکمرتبه پر میزند و میرود. مسئول واحد مربوطه ما را از ریختن غذا برای ایشان به دلیل کثیف کردن بالکن نهی نموده است . ولی از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان، ما نه تنها برایش غذا میریزیم، که در حال ریختن طرحی برای گرفتن وی در حرکتی غافلگیرانه و انتقالش به یکی از اتاقهای مجاوری هستیم که همکاران خانم(با ترس از کبوتر در حد اژدهای دو سر) حضور دارند.
(شکلک پشت کوهها که با انسانهایی با درجه ی خباثت مشابه همکار شده است)
به نام خدا
اعتراف میکنم که عاشقانه ترین صحنه ای که توی این چند مدت دیده ام, پیرمرد و پیرزنی بودند که چند روز پیش مقابل یک مغازه ساندویچی روی جدول های کنار خیابان نشسته بودند و پیرزن داشت ساندویچ می خورد و پیرمرد همانطور که او و ساندویچ خوردنش را تماشا میکرد , با حوصله ی تمام برایش سس می ریخت !
بعضی آدمها بعضی وقتها بعضی حرفهایشان را انقدر دیر به زبان میاورند که اگر کمی زودتر بود دوست داشتی با یک ماچ محکم آبدار تفی شان کنی!
ولی حالا دیگر به نحوی دیر است که می طلبد با یک آرنج چنان گردنشان را از عقب بگیری وفشار دهی که با چند تکان خفیف ،جان ناقابل از حلقوم مبارکشان به در آید !
عمق معنا رو درک میکنی وژدانن؟ نه درک میکنی وژدانن ؟!
به نام خدا
ولی این هفنه ای که گذشت هرچه که بود آخرش یک برگ کاغذ آ چهار بود با کمتر از صدکلمه که با نقش بستن یک امضا پائینش یه منزله ی سند آزادی ما از بند پوتین و محیط نظامی و ورود به مکانی شد که در اصطلاح تخصصی(چنانچه شرح آن پیش از این آمده است) کویت نام دارد !
الان احساس ما تلفیقی از خستگی و خوشحالیست.
خداوند یک احساس همدردی رو نسبت به همدیگه در بین سربازها قرار داده . طوری که وقتی یه جایی همدیگه رو می بینند ویکیشون می فهمه جایی که خودش خدمت میکنه در اصطلاح تخصصی "کویته"و بغل دستیش در حال صاف شدن در فلانجاست، قطعا بهش دلداری میده که چیزی نیست و میگذره و زود تموم میشه و درست میشه کم کم و از این صوبتا. صبحای خیلی زود که یه تیکه از مسیرم رو با اتوبوس میرم همیشه چن تایی سرباز هم توی مسیر سوار میشن. این اورکتی که می پوشم معلوم نمیکنه که افسرم یا صفر یا چی اصن. همین باعث میشه اگه خوابت نیاد توی مسیر بشه هم صحبت یکیشون بشی. همیشه سوال اول اینه که کجا خدمت می کنی و اونجا چطوره و چقدر پست میدید و از این حرفا. عموما به سربازای دیپلم و زیر دیپلم توی پادگان سخت میگذره. البته جدای از بحث درجه,موضوع دیگه ای تحت عنوان پایه ی خدمت مطرحه که یعنی هرچی سابقه ی خدمتت توی پادگان بالاتر میره ,اوضاع هم برات بهتر میشه(توی سپاه البته اینطوره,بقیه رو نمیدونم).یعنی پیش میاد که یه سرباز سیکل به خاطر پایه ی خدمتی بالاترش از یه فوق لیسانس به مراتب بیشتر احترام و اجر وقرب داره! ولی اون اولش معمولا همه کارای نخواستنی رو دوش این بندگان خدایی هست که افسر نیستن. (البته بسیار افسرهایی رو میشناسم که شهادت دادند نصف درختای پادگان رو با همین دستاشون و به دستور مافوقشون کاشتند! این یعنی سخت نباید گرفت! اصولا استفاده از واژه ی "چرا؟! " اتلاف عمر گرانبهاست!) کار اینها هم شامل نظافت ساختمونا و محوطه و سرویسها میشه تا نون گرفتن ونفت خریدن و آب حوض خالی کردن و هرکار دیگه ای که وجود داشته باشه و بهشون محول بشه. که این مورد آخری رو چند روز پیش شاهدش بودم که بچه ها داشتند آب حوض مسجد پادگان رو خالی میکردن والبته خیلی خوش میگذشت بهشون ومیخندیدن حسابی! البته توی ناحیه ها وضعشون به مراتب بهتره. همونم همه جا مثل هم نیست. عموما بعد از تموم شدن آموزشی وقت سربازا به بطالت محض میگذره. این در حال حاضر یعنی چیزی حدود نوزده ماه از خدمت هر سرباز. البته اونهایی هم که به خاطر تخصصشون یا به هردلیل دیگه به کار گرفته میشن از واژه ی بیگاری استفاده میکنند! چون مثلا مهندسی که برا محاسبات و کشیدن نقشه ی یه سازه در بیرون از اینجا مبلغ قابل توجهی دریافت میکنه ،برای انجام دادن همون کارا توی اینجا حقوقش با سربازی که ول میچرخه هیچ تفاوتی نمیکنه.(حقوق سربازهای لیسانس و فوق لیسانس از 50-60هزار تومن بیشتر نمیشه!). برا همین بیشتر سربازا تخصصشون رو انکار میکنن . به همین سادگی. این اصل جا افتاده اصن که "من هیچ کاری بلد نیستم!" چون جدای از حقوقی که برا سرباز وجود نداره، احترامی که باید گذاشته بشه به فرد هم متاسفانه اتفاق نمیفته. همین باعث میشه که فقط تحمل کنی که این چند وقت بگذره و رسما کسی به کسی "خدمت"ی نمیکنه.
این شده اوضاع ما !
به نام خدا
1- قدیما این سربازایی رو میدیدم که توی مترو و اتوبوس و تاکسی توی مسیر چرت میزدند یا خوابشون می برد با خودم میگفتم بابا اینا دیگه چقد داغونن ! اینروزا بیشتر مسیرم رو توی اتوبوس و غیره خوابم .
2-باور کن دیدن بچه ای که داره با چشای ریز معصومش به باباش نیگا میکنه و بی دلیل میخنده می تونه خستگی یه روز رو از تنت بیرون کنه و باعث شه اولین لبخند روزت بیفته رو لبات.
3-آقا ! جان هرکی دوست دارین باور کنیداین اتیکت اسم ما که روی لباسمون چسبیده اسم هیچ موجود مریخی روش نیست! اگرم مریخی باشیم اسم مریخیمون رو که نمیایم روش بنویسیم! اداره ثبت احوال زمین بهمون اسم زمینی داده. پس لطف کنید برا خوندن اسممون توی مترو وتاکسی انقده دقت نکنید !
4-زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم برگشتم. ولی انقدر خسته هستم این روزا که رمق نوشتنم نیست. پادگانی که این چند هفته اونجام از خونمون خیلی دوره و باعث میشه صبحها حدودای پنج از خونه بزنم بیرون تا به موقع برسم. آخ که چه روزگار آرومی داشتم تا قبل از این.