پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا



نوستالژی یعنی این

پشت کوهها
۲۱ دی ۹۱ ، ۰۰:۴۴ ۱۲ نظر

به نام خدا


کلا تنبیه جزئی از آموزش بود! اصلا انگار همه ی مزش به همین تنبیه بود. شکلهای متنوعی هم داشت. یعنی بنا به زمان و مکان وحتی فرد می تونست گستره ی وسیعی از حالات بوجود بیاد. ولی نوع معمولش همون بشین برپا و خیز رفتن و سینه خیز بود. از همه خسته کننده تر خیز رفتن بود. یه فرمان بود به نام"خمپاره!" که به محض تلفظ این واژه در هر حالت و زمانی باید خیز میرفتی. گاهی ولی این خمپاره تبدیل به تنبیه می شد! طوری که توی ده دقیقه ممکن بود صد وپنجاه تا خمپاره بیاد مثلا! ینی توی خط مقدم هم این حجم از خمپاره دیده نمیشه! کلا بعدش همه ی زانوها و آرنج وکف دست وغیره بعد از این همه خمپاره رفتن آش و لاش می شد. البته که خاطره شد.

پشت کوهها
۱۸ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۳ ۱۱ نظر

به نام خدا


به اینجا خوش آمدید !

پشت کوهها
۱۷ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۳ ۱۴ نظر
 به نام خدا 



اونروز کلا روز طولانی بود. حقیقتش اینه که هیچ روزی طولانی تز از روز قبلش نیست ولی اونروز واقعا طولانی بود. از چهار ونیم صبح که بیدار شده بودیم تا نماز رو بخونیم وصبحونه رو بخوریم رفتیم سمت کوهها ودره های اطراف وهمینطور از این کوه به اون تپه تا شد ظهر. تازه سر ظهر جناب سروان یادش افتاده بود یکی از برنامه های دیروز رو جا انداخته و یکی دو ساعتی توی آفتاب نشسته بودیم و آموزش می دیدیم! ناهار رو که خوردیم اومدیم یه دو دقه دراز بکشیم. خوابیدن ممنوع بود. جناب سروان میگفت بخوابید ولی با چشم باز! هر لحظه ممکن بود بیاد یه خشاب بالا سرمون خالی کنه که به خط شیم بیرون. چه ساعتی؟ حدودای دو بعداز ظهر. همین کارم کرد! چشام گرم نشده بود که اول صدای گلنگدنش اومد وبعد رگبار فشنگای گازی. یک ساعتی رو همه تنبیه شدند بخاطر خوابیدن بعدازظهر. انقدری بشین برپا و خیز داد که خودش دیگه خسته شد و با سوت و اشاره فرمان میداد! تموم که شد نوبت پرش از خودرو بود که تمرین وعملیش تا شب طول کشید. 

شبم برنامه ی پیاده روی بود تا حدودای یازده دوازده که برگشتیم به چادرا. 

از بخت و اقبال تخیلی ما پست اولم من بودم. دوازده تا دو.اسلحم رو انداخته بودم روی دوشم و دستام رو گره کرده بودم پشت سرم. جز نفر بعدی هیچ کسی پیداش نشد اون شب و نیازی به اسم شب و ایست کشیدنم نبود. نور شهر پیدا بود و همش به این فکر میکردم که آدمایی که توی خونه های این شهر راحت خوابیدن, هیچ خبری از ما ندارن. نور شهر توی تاریکی بیابون بدجور توی چشم میزد. انقدری خسته بودم که ایستادن برام سخت بود. چه برسه به بیدار موندن بعد از همچین روزی. حالا میفهمی وقتی میگم بعضی روزا واقعا طولانی هستند یعنی چی. 
امشب که می خواستم بخوابم به این فکر میکردم که الانم شاید سربازی موقع پست دادن داره به نور چراغای شهر نگاه میکنه و با خودش میگه هیچ کس از حال ما خبری نداره. ولی حداقل من میدونم که اینطوری نیست.
پشت کوهها
۱۶ دی ۹۱ ، ۰۱:۰۸ ۷ نظر

به نام خدا


من هنوز برام سواله که ماها چطوریه که هنوز نفس می کشیم؟

نور خورشیدم که بهمون نمیرسه که بخوایم فوتوسنتز کنیم !

پس اصن ما چطوری آیا؟!

پشت کوهها
۱۵ دی ۹۱ ، ۱۴:۴۸ ۱۲ نظر
به نام خدا

بعد از نمازو نهار حدودای یک ونیم برا گرفتن یک سری مدارک از پرونده ی یک بنده خدایی که اومده نشسته توی دفتر تا کارش انجام بشه باید برم سراغ یکی از واحدای دیگه. هرچی داخلیشون رو میگیرم جواب نمیدند. بلند میشم میرم می بینم درشون بسته هست. چندبار در میزنم وخبری نمیشه. یه کم منتظر می مونم که شاید اگر این اطراف هستن برگردن وباز خبری نمیشه. از اتاق روبروییشون می پرسم میگه هیس! خوابن ! بذا الان صداشون میکنم ! یه زنگ میزنه به گوشی مبارکشون وبرمیدارن و یه چند لحظه بعد در رو باز میکنن! کلی هم غر میزنن و طلبکارن که ما هر روز تا دو میخوابیم! امروز نذاشتی! کارم رو انجام میدم و برمیگردم ومیگم دارم براتون!

آخر ساعت که میشه با یکی از همکارا هماهنگ میکنم و زنگ میزنیم بهشون. این مسئول واحد ما یه ابهتی داره توی مجموعه. آدم آرومی هست ولی بچه ها بد ازش حساب می برن. یکی شون گوشی رو برمیداره و همکارمون بهش میگه حاجی گفته تو و فلانی بلند شید بیاید بالا. بعدم خودشو به بی خبری میزنه و انگار که اتفاقی افتاده باشه میگه چیکار کردین که حاجی خواستدتون؟! امروز اتفاقی افتاده؟

این دوستان بپیچون هم اول به لکنت افتادن و بعد به صرافت اینکه با مسئول واحدشون هماهنگ کنیم! وصل کردند به مسئول واحدشون و مام انگار نه انگار, یه موضوع بی ربطی رو از مسئولشون پرسیدیم و ودوباره وصل کردیم به خودشون وگفتیم بلند شید بیاید بالا که گاوتون زاییده! این بیچاره های از همه جا بی خبر هم با قیافه های رنگ پریده و زانوانی لرزان یک ربعی بعد اومدن بالا! از قضا این حاجی ما برا جلسه رفته بود جایی. گفتم منتظر بشینید تا حاجی برگرده. هرچی می پرسیدن آخه بگو چی شده؟ حاجی که کسی رو بی دلیل نمیخواد؟ 
حالا اون خوابیدنشون توی ساعت اداری یه طرف, یه جورایی احساس میکردم اینا یه کارای خیلی بزرگتری کردن و فقط خودشون میدونن! خدا میدونه! یک ربعی که گذشت و حس کردیم الانه دیگه پس بیفتن یهو با رفیقمون زدیم زیر خنده ! اینام که هاج و واج, باورشون نمی شد سر کار رفته باشن ! با مقادیری شوخی فیزیکی و آویزون شدن از سر وکول همدیگه و صدالبته شادمانی مضاعف از شوخی بودن کل جریان بلند شدن رفتن ! البته بهشون متذکر شدیم که این یه مانور بود و در صورت مشاهده موارد مشابه مراتب به استحضار حاجی خواهد رسید! 

این بود خاطره ی ما از اسکل نمودن ملت!
پشت کوهها
۱۳ دی ۹۱ ، ۱۳:۵۴ ۱۲ نظر

به نام خدا


بعضی وقتها از چند مدت قبل توی ذهنت بوده که همچین روزی از اینجا هرطور شده بکنی و بروی مشهد و همه اش با خودت گفته ای "البته باید یک سری کارهایم درست شود قبلش". بعد, از آنجا که بعضی انسانهایی که اصولا خرشان از پل میگذرد, جایشان را با خرشان عوض می کنند,زمان میگذرد و همه ی کارهایت درست می شود ولی موعدش که میرسد با بهانه ای که ارزش بهانه شدن ندارد, تو هیچ جا نمیروی و درست درست درست همان شبی که قرار بود توی حرم باشی و القصه اصلا فراموشت شده بوده که همچه قراری با خودت گذاشته بودی, شب که خسته از سرکار برمیگردی و چند دقیقه خوابت می برد,خواب می بینی رفته ای حرم و توی خواب همه اش با خودت می گویی چقدر دوست داشتم اینجا بچرخم و فقط نفس بکشم. هوای اینجا هوای تو هست و هوای تو خوبست. 

ولی همین که بیدار می شوی دستت میاید که ای دل غافل. دیدی چه شد؟

نمی گویم چه فایده. که حسرت خوردن اینطوری خیلی فایده دارد. فقط به شرطی که اراده کنی جابت را با خری که از پل گذشته دوباره عوض کنی و آدم شوی.

پشت کوهها
۱۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۴۳ ۱۱ نظر

به نام خدا


اصولا ماهیت کار ما اینطوریه که کسایی که بهمون مراجعه میکنن کارشون گیره. بعضیاشون واقعا زندگی و آیندشون معطل همین مسالست.این هفته از این نظر خاص بود که اولین پیشنهاد غیرمستقیم دریافت رشوه رو به منظور ورود به جمع مفسدین اقتصادی جامعه ی عزیزمون دریافت نمودم. بهم تبریک بگید! فقط آخرش این سوال برام حل نشده موند که کارشون رو اصلا پیگیری نکنم و در اصطلاح پروندشون رو بندازم توی کاغذ خورد کن یا مثل بقیه و در حد بقیه براشون وقت بذارم. یا شاید لازمه پروندشون به مدت نامعلومی گم بشه حتی! اصل ماجرا هم از این قراره که قبل از اومدن من به اینجا یه بنده خدایی اینجا بوده که اگه خدا قبول کنه اهل راه انداختن کار مردم و در باطن اهل معامله بوده. حالا کسایی که این کانال رو از قبل میشناسن فکر میکنن که هنوز برقراره و بهش امید دارن. 

واقعا داریم  به کجاا میریم ؟؟؟!

پشت کوهها
۰۸ دی ۹۱ ، ۱۱:۱۸ ۱۷ نظر

به نام خدا


از عابر که پول برمیدارم موجودیم یه نمه سوال برانگیزه. دقیقا مطمئن نیستم ولی دویست-سیصد تومنی از اون چیزی که باید باشه کمتره. یه مرور سر انگشتی که میکنم می بینم بجز خریدای خونه این چند روزه چیز دیگه ای نبوده.ینی من علاوه بر اینکه شبها توی خواب بلند میشم و بطری آب رو از بغل دستم برمیدارم میذارم توی یخچال وبرمیگردم میخوابم، یه سر هم میرم بیرون خرید می کنم؟! خب راستش در نگاه اول اصلا بعید نیست! ولی چون اولین مورد از خرید در خواب ممکنه رخ داده باشه نیاز به بررسی بیشتر داره و قبل از اینکه برگردم و چند گردش آخر حسابم رو چک کنم یه رسید خریدکارتخوان در کنار کارت مربوطه برام دست تکون میده. مبلغش رو چک میکنم و می بینم خودشه. دویست وهشتاد وشش هزار تومن! البته اسم صاحاب کارتخوان هم هست واون کسی نیست جز اکبرآقا ،بقال نام آشنای محل. یه آن دستم میاد که چی شده. ایشون موقع خرید با کارتخوان مرحمت کردن و یه صفر اضافه برام مرقوم فرمودن .همش یه صفره. ینی به جایی برمیخوره؟! شب که میرسم خونه از جلوی مغازش رد می شم و براش دست تکون میدم و خوشحالم که هنوز به مرجله ی خرید کردن توی خواب نرسیدم. کیفم رو میذارم خونه وبرمیگردم پیشش. همین که جریان صفر اضافه رو خدمتشون میگم میگه اتفاقا من خودم رسیدای خودم رو که چک میکردم فهمیدم و میخواستم بهت بگم! حدودا سه چهار مرتبه ای از اون موقع هر شب از مقابل اکبر آقا رد شده بودم و با هم سلام احوال پرسی کرده بودیم. آیا من اگر چیزی نمی گفتم اکبر آقا همچنان سکوت مرگبار خود را نمی شکست؟ 

آیا واقعا اکبر آقا بعله؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!

پشت کوهها
۰۷ دی ۹۱ ، ۱۱:۲۲ ۱۱ نظر
به نام خدا


در زندگی چیزهاییست که انسان نمی داند

و چیزهاییست که آرزو می کند که هرگز نمی دانست

همه می گویند دانستن حق شماست ولی کسی از هزینه ی دانستن نمی گوید.


- حکیم فرزانه ،پشت کوهها !

پشت کوهها
۰۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۴۳ ۱۳ نظر
به نام خدا


دلم براتون بگه که یک پرونده ای بود متعلق به یک بنده خدایی که قرار بود در بک جلسه ای مطرح بشه و در موردش تصمیم گیری بشه. بعد این پرونده آخرین بار حذوذا یک ماهی پیش توی یکی دو تا از واحدای این اداره ی ما مشاهده و ردیابی شده بود تا اینکه به طور کاملا غیرمعمولی نیست ونابود شد. تلاشهای فردی و جمعی برای یافتنش بی نتیجه موند و نهایتا مسئول واحد ما که بچه ها با شنیدن اسمش به لکنت میفتند طی اتمام حجتی خفن با آخرین افرادی که اون پرونده از زیر دستشون رد شده بود اعلام کرد که یا پیداش می کنند یا دیگه بعله ! خلاصه که این پرونده تبدیل به کابوس نیمه شبهای بچه ها شد و هرچه بیشتر گشتند کمتر یافتند. 

از قضاااا... امروز داشتم توی یکی از کشوهای واحد خودمون دنبال یه بخشنامه ی بی صاحاب می گشتم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم با اون جلد آبی آسمونیش رفته لای یکی از پرونده ها. حالا ما رو بگو از یه طرف خوشحال که بالاخره پرونده ی این بنده خدا پیدا شد و دیگه لازم نیست هر روز به یه بهونه ای تلفوناش رو بپیچونیم و از یه طرف رفتیم تو فکر که چطو بگیم این پروندهه بغل دست خودمون بوده واین همه وقت داشتیم بیخود وبی جهت بقیه ی واحدا رو برا کاری که نکردن به صلابه می کشیدیم.

از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون به فکر اینیم که یه طوری قضیه رو ماسمالی کنیم که کسی این وسط صدمه ی فیزیکی نبینه ! از قضا روی میز این حاجی ما عموما یه بازاز شامی هست از نامه و پرونده و درخواست و کاغذ و عاج فیل وخلاصه همه چی پیدا میشه. حالا اگه یه پرونده بره اون زیر میرا وفرداش بیاد بیرون ینی به کسی برمیخوره؟ حاجی هم که نمی تونه خودشو بازخواست کنه که ! حتما الان یکی میگه مرد نیست اون دوست عزیزمون که مسئولیت خطای فاحش خودش رو برعهده نمیگیره! ینی خدا رو خوش میاد چهره ی ما مخدوش بشه و همه ما رو با انگشت نشون بدن و توی یه مراسم ویژه ما رو از تیر برق جلو مرکز دار بزنن؟ وژدانن ینی آیا ؟! (الان وژدانم داره با یه صدایی که اکو داره میگه بروووو! برو بگو پرونده رو پیدا کردم! )

آیا من باید برم فنا شم؟ براستی شما چه فکر می کنید؟!
پشت کوهها
۰۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۴ ۱۸ نظر
به نام خدا



رفتم توی مغازه ی میوه فروشی و یه نایلون برداشتم و دارم انار سوا میکنم برا شب یلدا. انارا رو میذارم روی این ترازوی مغازه که یهو می بینم صاب مغازه نیس. رو برمیگردونم می بینم یه مامور دست بند زده بهش داره سوار ماشینش میکنه. مغازه دارای همسایه میان وساطت کنند ولی فایده ای نداره. همسر گرامیشون گویا مهریه ی شونصد سکه ایش رو گذاشته اجرا و نیت کرده عشق قدیمیش بلند ترین شب سال رو تو هلفدونی سپری کنه.

این بود خاطره ی ما از انار خریدن برای شب یلدا !  
پشت کوهها
۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۵ ۱۶ نظر
به نام خدا



ایشون از اقوام کامبیز هستند. روی میز اتاق بغلی ما زندگی می کنن و توی شیشه شون از این چیزای رنگیه که وقتی میندازی تو آب بزرگ میشه ! کلن بچه ها به گیاهان علاقه دارن. فقط حیف فضا مهیا نیست. سپردم یه چن شاخه از یه پیچک برام بذارن توی آب ریشه بزنه و چن وقت دیگه قراره بیارم اینجا کلن از همه در ودیوارا بره بالا تا فضا برا پرورش تمساح و گراز مهیا بشه وصدالبته بچه های خودمونم بتونن دوباره به اکوسیستم جنگلی و محیط وحشی که در اون رشد و نمو کردند برگردن !   
پشت کوهها
۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۰ ۱۶ نظر

به نام خدا


یه بنده خدایی بود که یه مدت کارم گیر یه تماس ناقابلش بود. برا چند ماه گاهی هر روز و گاهی روزی چند بار سعی میکردم باهاش تماس بگیرم. خوب میدونست که تا چه حد کارم گیرشه. رسما و مثه چیز می پیچوند. یا جواب نمیداد یا میگفت یه ربع دیگه تماس بگیر الان کار دارم!

حالا اگه گفتین چی شده ؟

کاملا درست حدس زدید !

حضرت باری تعالا نه یکی بلکه چند تا از کارای حیاتی این دوست عزیزمون رو گیر ما انداخته ! 

این دوست عزیزمون هر روز زنگ میزنه وپیگیر کاراش میشه و خیلی نگرانه که چی میخواد بشه وهمش تاکید میکنه که یادت نره و جبران میکنم واین صوبتا !

دلم براتون بگه مام راستی راستی اینروزا خیلی سرمون شلوغه و چند بار توی همین چند روز شده که بهش گفتیم یه ربع دیگه زنگ بزنه و یه ربع دیگه هم خب بالاخره کار داریم دیگه!

ولی خب. بالاخره ما انسان شریف ومتشخصی هستیم و از اون خونواده هاش نیستیم. وگرنه فرق ما با امثال این دوست عزیزمون چیه ؟ اینه که فردا اگه زنگ زد به فاز پیچوندن پایان میدیم و یه کم کلمون رو میخارونیم و به این فکر میکنیم که دقیقا چیکار می تونیم براش بکنیم!

نتیجه ی این انشای ما این بود که دنیا دار مکافات است و وقتی برای کسی کاری ازت برمیاد دریغ نکن وگرنه مطابق شواهد موجود دهن مهنت آسفالته !

پشت کوهها
۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۱:۴۰ ۱۴ نظر

به نام خدا

چند مدت پیش مسئولان مربوطه اقدام به پایین آوردن درجه های نیروهای وظیفه کردند. از ترس اینکه وضعیتی براشون پیش بیاد که مجبور به دادن حقوق "بیشتری" به سربازها مطابق درجه های نظامیشون بشن. حالا خیلی وقت از این موضوع گذشته. درجه ها رو به شدت پایین آوردند ولی خبری از قسمت دوم ماجرا نشد. اگر شده بود من نوعی وخیلی سربازای دیگه مجبور نبودند شیفت بعدی رو که خسته و داغان و لهیده از یه روز طولانی باید برن یه جا بیفتن استراحت کنن، برن یه جا وایسن کار کنن تا به یک شکلی این بیست و یک ماه بگذره. 

پشت کوهها
۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۲ ۲۳ نظر
به نام خدا

 

یکی از لذتهای این زندگی ناچیز و حقیر دنیوی که به جون خودم نباشه، به جون شما، به اندازه ی آب شیشه ی کامبیز هم نمیارزه اینه که بعد از چهار روز مرخصی بدون مقدمه یه روز هم مرخصی اضافه بهت بدن !

شکلک پشت کوهها در ابرها !

 

پشت کوهها
۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۱۳ ۱۵ نظر
به نام خدا

 

بعضی آدمها بعضی مسائل را نمی توانند هنوز بفهمند و اصطلاحا فهمش برای آنها زود است.

پس زمانی که ما به شما می گوییم "هنوز مونده تا این چیزا رو بتونی بفهمی" لطفا به ساحت مقدس شما برخورد ننموده و حقیقت را با جان و دل مثه آدمیزاد بپذیرید!

پیشاپیش از همکاری شما بعله!

 

پشت کوهها
۱۶ آذر ۹۱ ، ۲۲:۳۲ ۱۵ نظر
به نام خدا 


ایشون کامبیز هستن.

سلام کنین بهش!

هفته ای یه استکان آب میخورن و به مراتب توسط دوستان نوازش می شن. 

من حالم بده ! چرا یکی به ما مرخصی نمیده؟!

پشت کوهها
۱۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۴۸ ۲۸ نظر

به نام خدا 

داشتم یک سری کاغذها وخرت وپرتها رو میریختم دور که چشمم خورد به یک تیکه کاغذ که یه نقاشی کشیده بودم از یه صحنه ای که یادم اومد صحنه ایست از یک خواب! مال چند سال قبل بود ولی دقیقا عین اون صحنه اومد تو خاطرم.

یادم اومد یه مدت یه خواب رو هی می دیدم. یه کوچه پس کوچه بود با خونه های کاهگلی که بعضی وقتا بارون اومده بود وبعضی وقتام نه. بعد همیشه تا میفتادم وسط این کوچه ها هوا تاریک می شد وهیچوقت نمی تونستم ازش بیرون بیام. اینا رو به خاطر همون صحنه ای که کشیده بودم یادم مونده وگرنه خوابام همیشه یه طوریه که تا بیدار میشم فراموش میکنم از اساس. بعد دوباره که همون خواب رو میدیدم حس میکردم که قبلا این خواب رو دیدم واینجا بودم و غیره. بعد یه شب یه اتفاق تازه ای افتاد. مثه همیشه افتاده بودم توی همون مارپیچ و هوا داشت تاریک می شد و کم کم بیدار می شدم. تا اینکه یه مرتبه از اون مارپیچ کوچه ها اومدم بیرون. کوچه ها تموم شدن و یه صحنه ی وسیع باز شد. بعد یه صحنه ای رو دیدم برا چند لحظه و از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم یه کاغذ سفید نزدیکم پیدا کردم وشروع کردم به کشیدن اون صحنه. صحنه ی عجیبی بود ومیدونستم یادم نمی مونه. کاغذ رو گذاشتم کنارم و باز خوابم برد. صبح که بیدار شدم مثه همیشه اصلا یادم نمیومد که خوابی دیده باشم. کاغذی که نزدیکم بود رو که دیدم همه چی یادم اومد. 

از اون به بعد همیشه خوابهایی رو که میخوام یادم بمونه میکشم. 
پشت کوهها
۱۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۲۹ ۱۸ نظر

به نام خدا

من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم. آدمهایی که پرونده دارند و همه ی کاغذهای پرونده شان رونوشت خورده به اداره های مربوطه. من از شلوغی پرونده ها می ترسم. آدمهایی که در پرونده هاشان برای گرفتن حقشان التماس می کنند و وقتی حقشان را گرفتند برای ضایع کردن حق دیگران تلاش... من از آسمانخراشها می ترسم. ساختمانهایی که فقط صورت زمین را زخمی می کنند وهرگز نوک انگشتانشان هم به آسمان نمیرسد. من از سوال می ترسم. سوالی که پاسخش سکوت است و سکوتی که کسی به کسی یاد نمی دهد چطور باید معنی اش کرد. اینها همه ی ترسهای من در یک صبح پنج شنبه از فصلیست که همیشه از کش دار بودنش می ترسم. فصلی که باید در آن به همه یادآوری کنم که هنوز حال من خوب است و دیگر هیچوقت آن آدم سابق نخواهم شد. آن آدم سابق جایی پشت کوهها نشسته است و دارد به آدمهایی فکر می کند که همه چیز می توانست برایشان رنگی تر از این سیاه و سفیدی محض باشد. 


پشت کوهها
۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۰:۵۹ ۱۷ نظر

به نام خدا


بقایا و ته مونده های آی کیوم رو میذارم رو هم و به این نتیجه میرسم که همه ی چیزایی رو که پارسال توی این ایام از خدا میخواستم که برام اتفاق بیفته, اتفاق افتاده و حتی خیلی بهتر وشسته رفته تر از اون چیزایی که عقل ناقصم از خدا می خواست.

فقط یه چیزی عوض شده.

اینکه بخاطر همون چیزایی که از حضرتش خواستم, دیگه امسال توی اون هیئت و بین اون بچه ها و سر اون دیگی که هر سال بودم نیستم.


پشت کوهها
۰۵ آذر ۹۱ ، ۱۴:۲۳ ۱۷ نظر
به نام خدا

صبحهای خیلی زود که میرم بیرون توی مسیرم تا برسم، یه مغازه ی آش فروشی هست که بالاخره چون ملت صبحهای زود آش میخورن بازه. بعد نکتش اینجاست که فردی که سفارش آش مشتریها رو دریافت میکنه یه دختر جوونه با یه آرایش غلیظ! با آیکیوی نصفه نیمه ی من،به خاطر شروع بکار خیلی زودهنگام مغازه ی آش فروشی ، این میزان آرایش(درست حدس زدید، تصویریه!) به این نیاز داره که طرف نصف شب بلند شه و یه پالت وقلم مو دست بگیره و شروع به نقاشی کردن خودش بکنه! 

ملت دارن همش پستای اشک و آه می نویسن بعد ما چی می نویسیم این شب محرمی!
خدایا به حق همین شب عزیز ما رو هم هدایت کن!
پشت کوهها
۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۸:۳۴ ۱۹ نظر
به نام خدا


برادر و خواهر ایمانی عزیز

اگر شما در مراسم زیارت عاشورا شرکت می کنید و همیشه تا نام امام حسین میاید از شدت گریه شانه هایتان بالا وپائین می شود, ولی توی منزل و محل به بد زبانی و بدخلقی مشهورید

اگر پایه ی ثابت کمک مالی به هیئت محل هستید ولی زحمت قیمت گذاری مجدد اجناس مغازه تان را شخصا با الصاق برچسب, بر روی قیمت ثبت شده ی کارخانه و به بهای فشار بر گرده ی ملت متقبل می شوید

اگر صبحها در محل کارتان تا ساعت نه صبح مراسم زیارت عاشورا برپاست و شما برای فرار از زیر کار تا نه و نیم مشغول صرف صبحانه اید و ارباب رجوع سرگردان وحیران پشت اتاق شما صف کشیده اند

اگر اجناس موجود در انبارتان را که از پارسال مانده اند با اوضاعی که در این چند وقت پیش آمده ,با صدوبیست درصد سود به مشتری می دهید و برای توجیه این عمل به رفتار بقیه ی بازار ارجاع می دهید

اگر میاندار هیئت محلید و اول از همه در هیئت مربوطه لخت می شوید ,ولی توی اتوبوس با دیدن یک پیرمرد ایستاده ,سریعا خود را به خواب میزنید که نکند خدای نکرده جایتان را به او بدهید

اگر توی ماشینتان مداحی گوش می دهید, آهنگ زنگ و پیامکتان نوای روضه ی محرم است, مشکی پوشیده اید, محاسن مبارک را در این ایام کوتاه نمی کنید, ولی وقتی می بینید کنار خیابان کسی دارد مزاحم ناموس کسی می شود ,شما پای مبارک را بیشتر بر گاز فشار داده تا سریعتر از آن صحنه عبور کنید

اگر هرشب مراسم هیئت که تمام شد ,تازه بساط لغوگویی و غیبتمان شروع می شود

اگر شرکت در عزاداری را میگذاریم در اولویت و نمازمان را نزدیک به قضا شدن می خوانیم

و...

اگر خدای نکرده اینطور باشد بدانید و آگاه باشید که این لخت شدن و به سر و سینه زدن و تکرار مکرر واژه های زیارتنامه ای که هیچ تلاشی برای عمل به پیام و مضمون و هدفش نمی کنیم ,تنها و تنها در دنیا و آخرت به درد همشیره ی ابوی محترممان می خورد. اگر این محرم وعاشورا و مراسمهای هرسال تاثیری توی زندگی مان نداشته باشد و دستورات دینی را که امام حسین(ع) برای احیای آن شهید شده است ,بنا به حس و حال ومصالح شخصی گلچین وعمل کنیم و قرار باشد همه ی آثار ونتایج این ایام را حواله کنیم به ثواب آخرت , خلاصه عرض کنم خدمت شریف شما و خودم که ول معطلیم عمو .  

پشت کوهها
۲۷ آبان ۹۱ ، ۲۱:۴۳ ۰ نظر

به نام خدا


یک کبوتری هست که تقریبا هرروز حوالی ظهر میاید می نشیند پشت پنجره ی این اتاق محل کار ما. همیشه هم تنهاست. میاید می نشیند و هی کله اش را با حرکات ضربه ای به چپ و راست می چرخاند و کمی می نشیند و عبور ماشینهای توی خیابان روبرو را تماشا می کند و یکمرتبه پر میزند و میرود. مسئول واحد مربوطه ما را از ریختن غذا برای ایشان به دلیل کثیف کردن بالکن نهی نموده است . ولی از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان، ما نه تنها برایش غذا میریزیم، که در حال ریختن طرحی برای گرفتن وی در حرکتی غافلگیرانه و انتقالش به یکی از اتاقهای مجاوری هستیم که همکاران خانم(با ترس از کبوتر در حد اژدهای دو سر) حضور دارند.  

(شکلک پشت کوهها که با انسانهایی با درجه ی خباثت مشابه همکار شده است)

پشت کوهها
۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۳:۰۸ ۱۶ نظر

به نام خدا


اعتراف میکنم که عاشقانه ترین صحنه ای که توی این چند مدت دیده ام, پیرمرد و پیرزنی بودند که چند روز پیش مقابل یک مغازه ساندویچی روی جدول های کنار خیابان نشسته بودند و پیرزن داشت ساندویچ می خورد و پیرمرد همانطور که او و ساندویچ خوردنش را تماشا میکرد , با حوصله ی تمام برایش سس می ریخت !


پشت کوهها
۲۲ آبان ۹۱ ، ۲۱:۲۷ ۱۴ نظر
به نام خدا


بعضی آدمها بعضی وقتها بعضی حرفهایشان را انقدر دیر به زبان میاورند که اگر کمی زودتر بود دوست داشتی با یک ماچ محکم آبدار تفی شان کنی! 

ولی حالا دیگر به نحوی دیر است که می طلبد با یک آرنج چنان گردنشان را از عقب بگیری وفشار دهی که با چند تکان خفیف ،جان ناقابل از حلقوم مبارکشان به در آید !


عمق معنا رو درک میکنی وژدانن؟ نه درک میکنی وژدانن ؟!


پشت کوهها
۲۱ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۳ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

ولی این هفنه ای که گذشت هرچه که بود آخرش یک برگ کاغذ آ چهار بود با کمتر از صدکلمه که با نقش بستن یک امضا پائینش یه منزله ی سند آزادی ما از بند پوتین و محیط نظامی و ورود به مکانی شد که در اصطلاح تخصصی(چنانچه شرح آن پیش از این آمده است) کویت نام دارد !

الان احساس ما تلفیقی از خستگی و خوشحالیست.

پشت کوهها
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۲ ۱۶ نظر
به نام خدا 

خداوند یک احساس همدردی رو نسبت به همدیگه در بین سربازها قرار داده . طوری که وقتی یه جایی همدیگه رو می بینند ویکیشون می فهمه جایی که خودش خدمت میکنه در اصطلاح تخصصی "کویته"و بغل دستیش در حال صاف شدن در فلانجاست، قطعا بهش دلداری میده که چیزی نیست و میگذره و زود تموم میشه و درست میشه کم کم و از این صوبتا. صبحای خیلی زود که یه تیکه از مسیرم رو با اتوبوس میرم همیشه چن تایی سرباز هم توی مسیر سوار میشن. این اورکتی که می پوشم معلوم نمیکنه که افسرم یا صفر یا چی اصن. همین باعث میشه اگه خوابت نیاد توی مسیر بشه هم صحبت یکیشون بشی. همیشه سوال اول اینه که کجا خدمت می کنی و اونجا چطوره و چقدر پست میدید و از این حرفا. عموما به سربازای دیپلم و زیر دیپلم توی پادگان سخت میگذره. البته جدای از بحث درجه,موضوع دیگه ای تحت عنوان پایه ی خدمت مطرحه که یعنی هرچی سابقه ی خدمتت توی پادگان بالاتر میره ,اوضاع هم برات بهتر میشه(توی سپاه البته اینطوره,بقیه رو نمیدونم).یعنی پیش میاد که یه سرباز سیکل به خاطر پایه ی خدمتی بالاترش از یه فوق لیسانس به مراتب بیشتر احترام و اجر وقرب داره! ولی اون اولش معمولا همه کارای نخواستنی رو دوش این بندگان خدایی هست که افسر نیستن. (البته بسیار افسرهایی رو میشناسم که شهادت دادند نصف درختای پادگان رو با همین دستاشون و به دستور مافوقشون کاشتند! این یعنی سخت نباید گرفت! اصولا استفاده از واژه ی "چرا؟! " اتلاف عمر گرانبهاست!) کار اینها هم شامل نظافت ساختمونا و محوطه و سرویسها میشه تا نون گرفتن ونفت خریدن و آب حوض خالی کردن  و هرکار دیگه ای که وجود داشته باشه و بهشون محول بشه. که این مورد آخری رو چند روز پیش شاهدش بودم که بچه ها داشتند آب حوض مسجد پادگان رو خالی میکردن والبته خیلی خوش میگذشت بهشون ومیخندیدن حسابی!  البته توی ناحیه ها وضعشون به مراتب بهتره. همونم همه جا مثل هم نیست. عموما بعد از تموم شدن آموزشی وقت سربازا به بطالت محض میگذره. این در حال حاضر یعنی چیزی حدود نوزده ماه از خدمت هر سرباز. البته اونهایی هم که به خاطر تخصصشون یا به هردلیل دیگه به کار گرفته میشن از واژه ی بیگاری استفاده میکنند! چون مثلا مهندسی که برا محاسبات و کشیدن نقشه ی یه سازه در بیرون از اینجا مبلغ قابل توجهی دریافت میکنه ،برای انجام دادن همون کارا توی اینجا حقوقش با سربازی که ول میچرخه هیچ تفاوتی نمیکنه.(حقوق سربازهای لیسانس و فوق لیسانس از 50-60هزار تومن بیشتر نمیشه!). برا همین بیشتر سربازا تخصصشون رو انکار میکنن . به همین سادگی. این اصل جا افتاده اصن که "من هیچ کاری بلد نیستم!" چون جدای از حقوقی که برا سرباز وجود نداره، احترامی که باید گذاشته بشه به فرد هم متاسفانه اتفاق نمیفته. همین باعث میشه که فقط تحمل کنی که این چند وقت بگذره و رسما کسی به کسی "خدمت"ی نمیکنه. 


این شده اوضاع ما !


پشت کوهها
۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۴۷ ۱۹ نظر
به نام خدا


بعداز ظهرها موقع برگشتن به خونه ،اکبرآقا -بقال محل- بعضی روزا دستمو میگیره می بره مینشونه در مغازش یه دلستر باز میکنه برام و از خاطرات خدمتش توی سال پنجاه و خورده ای میگه. دلم نمیاد بهش بگم خستمه. هرچند فک کنم قیافه ی داغونم تابلو باشه. ولی حس میکنم این خاطرات رو هیچوقت برا کسی نگفته. نمیدونم. شایدم کسی نبوده هیچوقت که قصه هاشو بشنوه. بعضی وقتا که میره توی گذشته ها و چشاشو ریز میکنه ویه جا خیره میشه تا چیزی رو به خاطر بیاره دلم میخواد چشم که برمیگردونه، سی سال گذشته باشه و من جای اون نشسته باشم و خاطراتمو برا یکی تعریف کنم.
پشت کوهها
۱۱ آبان ۹۱ ، ۱۲:۱۳ ۱۲ نظر

به نام خدا


1- قدیما این سربازایی رو  میدیدم که توی مترو و اتوبوس و تاکسی توی مسیر چرت میزدند یا خوابشون می برد با خودم میگفتم بابا اینا دیگه چقد داغونن ! اینروزا بیشتر مسیرم رو توی اتوبوس و غیره خوابم . 

2-باور کن دیدن بچه ای که داره با چشای ریز معصومش به باباش نیگا میکنه و بی دلیل میخنده می تونه خستگی یه روز رو از تنت بیرون کنه و باعث شه اولین لبخند روزت بیفته رو لبات.

3-آقا ! جان هرکی دوست دارین باور کنیداین اتیکت اسم ما که روی لباسمون چسبیده اسم هیچ موجود مریخی روش نیست! اگرم مریخی باشیم اسم مریخیمون رو که نمیایم روش بنویسیم! اداره ثبت احوال زمین بهمون اسم زمینی داده. پس لطف کنید برا خوندن اسممون توی مترو وتاکسی انقده دقت نکنید ! 

4-زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم برگشتم. ولی انقدر خسته هستم این روزا که رمق نوشتنم نیست. پادگانی که این چند هفته اونجام از خونمون خیلی دوره و باعث میشه صبحها حدودای پنج از خونه بزنم بیرون تا به موقع برسم. آخ که چه روزگار آرومی داشتم تا قبل از این.

پشت کوهها
۰۷ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۵ ۱۷ نظر