پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا


یک برنامه ای هست به نام خشم شب که چندوقتیست پس از اهدای تعدادی تلفات به علاقه مندان به اجرای آن ،قرار بر آن شد که رسما در برنامه ها کنار گذاشته شود. ولی خب خیلی باید ساده باشید که تصور بفرمایید کنار گذاشتن همچین برنامه ی پرتلفات و لذت بخشی اتفاق بیفتد! و این چنین بود که مسئولین ذیربط با پذیرفتن حذف این برنامه از لیست برنامه های مربوطه، برنامه ی دیگری را اجرا می نمایند به نام تاخت شبانه و یا حمله به اردوگاه!

در این برنامه ی بسیار مهیج ،نفرات پس از مسواک زدن و بوس و خداحافظی از فرمانده به رختخواب رفته و پس از یکی دوساعتی وارد فاز عمیق خواب می شوند .در این هنگام است که عده ای پرشباهت به لشکر آپاچی ها با وارد شدن به محل خواب نیروهای جان برکف از همه جا بی خبر، و با شلیک سلاح و ایجاد سروصدای بسیار زیاد که گاهی با نواختن صدای گوش نواز آژیر از بلندگوهای قرارگاه همراه است اقدام به مشایعت نیروهای کچل وحشت زده با دادوفریاد و لگد به محوطه ی بیرون می نمایند تا مراحل سینه خیز و غلت و پامرغی و کلاغ پر و بشین برپا به همراه صرف فعل غلط کردم از جانب نیروها به بهترین شکل ممکن اجرا گردد و در انتها فرماندهان مربوطه به عنوان درس امروز(یا نصف شب امروز!) اعلام کنند که شما باید در هر حالتی آماده حمله و هجوم دشمن باشید! حتی وقتی با رکابی وشلوارک نصف شب خوابیده اید! وژدانن !

خاطرم هست که یک شب برای یک رزمایش چند روزه رفته بودیم به یک بیابانی حوالی تهران و وقتی  بعدازظهر توی چادر نشته بودیم و به عنوان مصاحبه با جناب سروان از ایشان در مورد برنامه های امروز پرسیدم فرمودند که امشب برنامه ی حمله ی آپاچی ها به اردوگاه(نه ببخشید!) تاخت شبانه برقرار است و حتی بنده ی خدا ساعت دقیق آن را دو و پانزده دقیقه نیمه شب اعلام نمود. دوربین و وسایل را که جمع کردم و از چادر فرماندهی بیرون رفتم اولین حرکت این بود که دوستانی را که بیشتر دوستشان داشتم در جریان بگذارم!

در اینطور شبها اصولا عاقلانه این است که با پوتین بخوابی و کوله پشتی وبند حمایلت را هم باز نکنی و سلاحت را دربغل بگیری و کلاهت را زیر سرت بگذاری و بخوابی تا در آن دم که مثلا قرار است غافل گیر شویم، خیلی ریلکس از جایت بلند شوی و کلاهت را بگذاری روی سرت و اسلحه ات را برداری و بروی بیرون. در این مواقع نیروهای بدبخت از همه جا بی خبر (آنهایی که دوستشان نداریم و بهشان نگفته ایم امشب چه خبر است!) معمولا بند پوتینشان را توی تاریکی به یند حمایلشان گره میزنند و با زیرپوش میدوند بیرون! چه صحنه هایی که حاصل این اتفاقات دیدنی مشاهده می شود و چه خاطره ها که در ذهن می ماند!

آنشب من که خوابم نمی برد و به ماه کامل که داشت از پشت دکل دیده بانی بالا و بالاتر میامد نگاه میکردم. چون برنامه های فردا مهمتر بود قرار شده بود فیلمی از امشب تهیه نشود و یعنی اینکه کسی تا صبح سراغ من را نمی گرفت. ساعت حدود دو بود که چند نفری آمدند . به چادرها سرک کشیدند تا مطمئن شوند همه خواب هستند و سریع برگشتند به همانجایی که از آنجا آمده بودند. ماه درست بالای دکل قدیمی و زنگ زده ی دیده بانی بود. یک لحظه چیزی از ذهنم گذشت. هرلحظه ممکن بود سربرسند وبرنامه شروع شود. همه خواب بودند. پتوی زیر سرم را برداشتم و آرام از چادر آمدم بیرون. هیچکس اطراف دیده نمی شد. دکل ده پانزده متری آنطرفتر و توی بیابان بود. آهسته از پله هایش بالار فتم تا صدای تکان خوردن آهنهای زنگ زده اش کسی را بیدار نکند. شیشه هایش شکسته بود وپخش شده بود کف اتاقک دکل. پتو را میندازم روی شیشه ها و راحت دراز میکشم. هنوز دارم نفس نفس میزنم که صدای قدمهای تند عده ای وسپس رگبار شلیک اسلحه ها داخل محوطه و چادرها و دادوفریاد "یالا بریز بیرون" شنیده می شود. توی این شلوغی و تاریک وبلبشو عمرا هیچکس نمی فهمد یکی کمتر یا بیشتر است! قیافه ی بقیه را تصور می کنم که با صدای شلیک از خواب پریده اند. معمولا یکی دونفری حداقل از ترس زبانشان بند میاید و ممکن است کسی هم غش وضعف کند. مواردی هم بوده از شکستن دست وپای افراد هنگام خارج شدن از چادرها توی تاریکی که اتفاقا همان شب هم اتفاق افتاد. یکمرتیه هم خاطرم هست که اسلحه توی صورت یک بدبختی شلیک شده بود و خدا به او رحم کرده بود که بینائی اش را از دست نداد. درست است که فشنگ ها گازیست، ولی آتش سلاح را می شد از همانجایی که من دراز کشیده بود دید که بیابان را روشن می کند. دفعه ی قبلی که این برنامه اجرا شد یادم هست موقع خارج شدن از چادر وتوی آن تاریکی که هرکسی سعی می کند با تجهیزات کامل برود بیرون تا تنبیه نشود، یک قنداق سلاح شد نصیب گوشه ی پیشانی ما که تا مدتها کبودی اش باقی بود. تقریبا نیم ساعتی شلیکها وسینه خیزها ادامه دارد و من دارم ستاره ها را می شمرم. و بعد یکدفعه همه چیز تمام می شود و نیروها برای استراحت به چادرها فرستاده می شوند. چند دقیقه ای که میگذرد ومطمئن می شوم همه رفته اند وخوابیده اند، آرام اول سرک می کشم وبعد آهسته از پله های دکل پایین میایم و همان ورودی چادر پتو را میگذارم زیر سرم وچفیه ام را میدهم روی صورتم ومی خوابم و به این فکر می کنم که در پیچاندن لذتیست که هرکسی سعادت تجربه ی آنرا ندارد !

پشت کوهها
۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۵:۲۸ ۳۲ نظر

به نام خدا

امشب توی مراسم وداع با شهدایی که قراره سه شنبه توی دانشگاهمون تشییع بشن ، استادی رو دیدم که وقت دفاعم قرار بود استاد داورم باشه وحتی خاطرم هست باهاش صحبت کردم وقرار گذاشتم باهاش. ولی بعدش پشیمون شدم. گفتم پایان نامه ی من در مورد رهبریه. اینم که اصن این چیزا رو قبول نداره. فراموشش کردم ورفتم و یه استاد دیگه پیدا کردم که البته همونم آدم بی طرفی نبود از نظر من. امشب به این فکر میکردم که از باطن آدما فقط خدا خبر داره. کسی که بلند میشه میاد مراسم شهدای گمنام با کسی که نمیاد یه فرقایی داره. ولی ماها عادت کردیم با یه مارک غربزده و سکولار زدن به آدما خودمون رو از فکر کردن راحت کنیم. این خیلی بده و نتیجش دامن گیر خودمون میشه. جای جمع خالی بود پا حرفای حاج حسین یکتا.

پشت کوهها
۲۵ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۷ ۱۴ نظر


چند وقتیه دیگه روشای قدیمی برا بی خیال شدن و فراموش کردن جواب نمیده. 

یه زمانی قدم زدن و حرف زدن و بیرون رفتن و فیلم دیدن و ... اصن از این رو به اون روم میکرد.

کلافگی ما چند وقته دیگه هیچ درمان شناخته شده ای نداره.

پشت کوهها
۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۷ ۱۵ نظر

میدونم اینجا اعصاب خورد کن شده ! 

من خودم از دیدن عکس بالا حس میکنم پاهام یه جایی گیر کرده و کلم از پنجره آویزونه بیرون اصن !

دوستانی که انتقادی دارند می تونند با روابط عمومی ما تماس بگیرند یا زنگ طبقه ی بالا رو بزنند یا نامه بنویسند !

پشت کوهها
۲۰ مهر ۹۱ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر

به نام خدا


من امروز از همه ی آدمهایی که باید برایشان رفیق می بودم و نبودم معذرت می خواهم

از همه ی آدمهایی که باید برایشان وقت می گذشتم ونگذاشتم

از همه ی آدمهایی که باید حالشان را می پرسیدم ونپرسیدم

از همه ی آدمهایی که باید برایشان می بودم و نبودم

از همه ی آدمهایی که...

من از همه ی آدمها به خاطر قوت داشتن نفسم که مرا به ارتکاب اشتباه واداشته است معذرت می خواهم.

پشت کوهها
۱۷ مهر ۹۱ ، ۲۰:۲۷



پشت کوهها
۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۷:۱۱



پشت کوهها
۱۳ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۷



پشت کوهها
۱۱ مهر ۹۱ ، ۲۰:۰۲
 

پشت کوهها
۱۰ مهر ۹۱ ، ۰۲:۴۰



پشت کوهها
۰۸ مهر ۹۱ ، ۲۱:۱۹



پشت کوهها
۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۷

به نام خدا


می گوید هی فلانی! پشت کوهها، کوههاییست و پشت آن کوهها، کوههای دیگری .

وپشت هیچ کوهی جای بهتری وجود ندارد .

هیچ آبادی پیدانمی شود که نور خورشید اول به آنجا برسد و بعد بپاشد به شهرهای سرد خاکستری.

نگاهش می کنم و می گویم : برای کشتن قناری، هیچ نمی خواهد  پرش را بچینی وقفسش را باز کنی.

برو در گوشش بگو هی قناری! هر قدر دورتر بپری آخرش توی همین قفس خواهی مرد.

همانطور که همه ی قناری ها می میرند.

قناری خودش خوب می داند عاقبتش چیست. ولی همیشه ته ته آن دل لرزانش چیزی به او می گوید:

"شهری باید باشد که قناری ها در آن فقط برای دل خودشان آواز می خوانند".

پشت کوهها
۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر

به نام خدا


دوران ابتدایی ما کلا اصولا و از بیخ وبن شلوغ بود! کلاس اول پنج تا شعبه داشت. یعنی از درو دیوار بچه آویزون بود به مدد تولید نسل انقلاب! چند وقت پیش از مقابل اون دبستان رد شدم و فهمیدم که به خاطر کمبود دانش آموز تعطیل شده. زنگ آخر که میخورد دقبقا آدم یاد حمله آپاچی ها میفتاد. در مواردی حتی افرادی به خاطر عجله بچه ها برا حمله به سمت خونه هاشون زیر دست و پای جمعیت به هلاکت میرسیدند.وژدانن! ولی اینا اصن مهم نبود. مهم این بود که زودتر برسی خونه!  یه پارک توی راه مدرسه و نزدیک خونمون بود که یادمه اولین دفه اونجا سوار سرسره شدم یه روز! توی همون پارک بود که یه دفه بعد از بارون و وقتی دیدم یه رنگین کمان توی آسمون درست شده انقدر دویدم که برسم به جایی که رنگین کمان میرسه به زمین. یادمه از دور به نظر میرسید اون رنگین کمانه از توی همون پارکه شروع شده. وقتی رسیدم اونجا دیگه خبری از رنگین کمان نبود. ولی سرسره ها سرجاشون بودن! هنوزم هر از گاهی با محسن میرم اونجا خاطرات اونوقتا رو شخم میزنیم.

مهر1371

اینو هم بشنوید و دچار احساسات نوستالژیک شید !

پشت کوهها
۰۲ مهر ۹۱ ، ۱۳:۵۱ ۱۴ نظر

چه می شود که آدم حس می کند مابین تاریخهای دستنوشته های دفترچه ی یادداشتش,

وجود نداشته است؟  


پشت کوهها
۳۰ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۵۹ ۱۰ نظر

به نام خدا

زندگی هر آدمی یک موسیقی متن دارد که هرگز متوقف نمی شود. موسیقی با فراز و فرودهای مختلف. یک جاهایی شاد . یک چاهایی آرام و یک جاهای غمگین . بعضی آدمها موسیقی متن زندگی شان از یک نقطه ای می ایستد. ولی بجای اینکه بگردند تا نوا به خیالشان برگردد، ساده ترین کار ممکن را می کنند. یک کاری شبیه جعل روح! از آن وصله های ناجوری که به قامت هستی هیچکسی خوش تمی نشیند. بی توجه به اینکه پایان هر آوای محعولی برای زندگی احساس مجهولیست که در ذائقه ی روح بجا می ماند و به طرفه العینی بی مقدمه می ایستد و یکمرتیه آدمی را در سکوتی نخواستنی رها می کند.

پشت کوهها
۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۵۴ ۱۲ نظر

به نام خدا  

   سفر مرا همیشه یاد مرگ می انداز و مرگ برایم تصویر زنهای سیاه پوشیست که بالای قبری شیون می کنند. و شاید برای همین بوده که تنها وصیت نامه های زندگی ام را توی سفر نوشته ام . که این شبیه ترین به مرگ است که گاهی کسی برای همیشه می رود از زمان ومکان و واقعیت مرگ برای دیگران چیزی جز این نباید باشد. و فقط خدا می داند بعدش کجا می رویم وچه می شود. و فقط خدا می داند که ما حالا کجای مسیر سفرمان ایستاده ایم. و چند سال و روز و دقیقه مانده تا موعد زنهای سیاه پوش برسد. و ندانستن اینها باعث می شود که فراموشکار شویم. و آدمهایی هستند که می گویند می بینمت پس هستی. اگر نبینمت نباید باشی. و خدا پیامبرانش را برای این آدمها فرستاد. و تا دل آنهایی را که نمی بینند و می دانند که هستی محکم کند. و خدا شاید می دانست که آنها پیامبرانش را هم نخواهند دید.  

پشت کوهها
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۲۴ ۹ نظر

به نام خدا


روی یک زانو می نشینم و سعی می کنم با دوربین دار بدون دوربین(!) یک بطری را که سیصد متر جلوتر بالای کوه گذاشته اند از مگسک هدف بگیرم. گلنگدن را می کشم  و یک فشنگ میاید در جان لوله. قنداق را میگذارم توی گودی کتف راست و مگسک را میگیرم زیر بطری ونفسم را حبس می کنم وانگشتم میرود روی ماشه و خلاصی اش را می گیرم و ... شلیک نمی کند! خشاب را بیرون میاورم و گلنگدن را یک بار میکشم و گلوله می پرد بیرون و دوباره میچپانمش توی خشاب و دوباره خشاب گذاری و طی مراحل مربوطه  و عمل انگشت روی ماشه و کماکان نمیزند. ایندفعه خشاب را بیرون میاورم و خالی می کنم وبا چفیه ام فشنگها را تمیز می کنم. یک دلیلش شاید این باشد. فقط یک فشنگ جایگذاری می کنم و نشانه روی و ایندفعه میزند و یک دو متری پایین بطری میخورد.

با خودم به این فکر می کنم که اگر این بطری می توانست به طرف من شلیک کند ،یحتمل می توانستند برای آبکش کردن برنجهای ناهار کل پادگان از من استفاده کنند.

پشت کوهها
۲۲ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۳۷ ۱۲ نظر
به نام خدا

در رده بندی نیروهای کچل جان برکف, مطابق کتابچه ی راهنمای گونه شناسی کچل ها, در زیر عنوان "نیروی بپیچان" چنین ذکر شده است که این افراد اصولا خسته اند و نیاز به استراحت دارند و هنگام بلند شدن از خواب چنین بیان می کنند که : خواب بسه. حالا استراحت کنیم! هنر این مردان خدا پیچاندن افراد در رده های مختلف نظامی می باشد که هرچه رده ی فرد پیچانده شده بالاتر باشد ,فرد پیچاننده احساس لذت بیشتری را تجربه خواهد کرد که گاه در موارد خاص ,احساس لذت مضاعف, موجب متصاعد شدن نعره ی شادمانی از حلقوم فرد پیچاننده می گردد که در اصطلاح نظامی, به فراخور شرایط ژئوپلتیکی منطقه ,به آن صدای گوریل یا خرس گریزلی می گویند. سختترین وظیفه ی فرماندهان این افراد, پیگیری عملی شدن وظایفیست که به آنها محول می نمایند. چرا که آنها به محض روبرگرداندن فرمانده مربوطه,با رعایت اصول اختفا و استتار وهمشکل شدن با محیط وبا استفاده از بعضی تکنیکهای پیچیده ی ناشناخته اقدام به ناپدید شدن می کنند که در اصطلاح نظامی به این فرایند "پیچش" می گویند.

پشت کوهها
۲۱ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۲۵ ۱۲ نظر

نام خدا


همین که دراز می کشم پشت تیربار,بدون مقدمه و ناخودآگاه برای جابجا کردنش دستم را بجای دستگیره ی چوبی می برم زیر قسمت فلزی جلوش. به محض لمس بدنه سلاح ,دستم چنان می سوزد و د...ا...د میزنم که به گواهی شهود بالغ ناقص العقل موجود, کلاغهای روی درختهای ورودی پادگان در فاصله ی چند کیلومتری به پرواز درمی ایند!

گلنگدن را می کشم و شروع می کنم به تیراندازی. به هر نفر سی تا فشنگ میرسد و بین فشنگ سی ام وسی و یکم یکی را خالی گذاشتیم. یعنی نفر بعد باید دستگیره را بدهد بالا وقطار فشنگها را جابجا کند ودوباره گلنگدن را بکشد. اصرار ما به رگبارهای طولانیست. ولی جناب سروان توی آن همه سرو صدا و محشر عظما که سرباز سروانش را نمی شناسد می گوید سه چهار تا سه چهار تا بزنید و هدف گیری کنید. هدف : کوه مقابل ! تقریبا هفت هشت تایی مانده که یک مرتبه همانطور که دارم از نوک مگسک نگاه می کنم حس می کنم چیزی توی محدوده ی آتش سلاح من و بقیه دارد حرکت می کند! پیش میاید البته! همین چند دقیقه پیش یکی از افراد بالغ ناعاقل برای اینکه زودتر به میدان تیر برسد جاده ی مقابل ما را برای رسیدن به ما انتخاب کرده بود و داشت پیاده و با رعایت کامل احتیاط و سرعت مطمئنه به ما نزدیک می شد و عنقریب بود چندتایی گلوله با خودش ببرد مرخصی دائم مادام العمر. سرم را میاورم بالا. بقیه ی تیربارها هنوز دارند میزنند.

یک گله ی آهو دارد از بالای کوه سرازیر می شود. انگار که از صدای گلوله ها رم کرده باشند, دارند پراکنده می دوند سمت همانجایی که گلوله ها پراکنده به سینه ی کوه می نشینند. جناب سروان که متوجه می شود داد میزند و این وسط یک لگد می شود حواله ی بنده ی خدایی که انگار صدای تیربارها از درجه ی شنوایی اش کاسته است. همه محو تماشای عبور آهو ها می شویم. یاد آنروزی میفتم که برای اولین بار بالای آن کوه دراز کشیده بودم و آهوها از نزدیکم رد شدند. بعد از دور شدنشان, چندتا گلوله ی باقی مانده را با اکراه میزنم. دوست دارم برای همیشه از اینجا بروم.

پشت کوهها
۱۸ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۱۴ ۱۲ نظر


همه چی از یاد آدم میره

حتی یا‌دٍش ...



رونوشت به: مرجع ضمیر مربوطه وکلیه ی مراجع نامربوط جهت مشاهده

پشت کوهها
۱۵ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۰۱ ۹ نظر
به نام خدا


دل ما خیلی خیلی هوای رفتن به اینجا را نموده است.

ولی یک زنجیرهایی آمده اند ما را از همه ی هواها گرفته اند. 

انگار که دل ما اصلا آدم نیست !

پشت کوهها
۱۰ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۱۶ ۱۶ نظر

به نام خدا


مدتها با انسانهایی دم خور بودم که کلکسیونی بودن برا خودشون از اختلالات خواب! مثلا یکی از دوستای عزیزمون که همینجام کامنت میذاره و میگه بیا اسباب کشی کمکم بده! این بنده خدا نصف شبا از خواب بیدار میشه و به طور جدی توی چشات خیره میشه و یه سوال نامفهوم ازت می پرسه! بعد تا جواب اون سوال نامفهومش رو به هرشکل ممکن ندی دوباره به ادامه ی خوابش نمی پردازه! یعنی اگه جوابشو ندی میگی الانه که پاشه بزندم ! ولی شما در پاسخ سوالش بگو مثلا ناپدید شدن ناگهانی اقوام اینکا درامریکای جنوبی بدلیل کمبود دایناسور برا شکار! وژدانن می خوابه !

القصه ! ما انقدر این بنده خدا رو دست انداختیم که الان حودمون به گونه ی جهش یافته و نادری از این اختلالات مبتلا شدیم!

اخیرا پی بردم که یه مدته توی خواب به تلفنام حواب میدم! حالا جواب دادنش به کنار. وقتی بیدار می شم مطمئن نیستم که به گوشیم جواب دادم یا نع! بعدشم اگه جواب دادم اصن یادم نمیاد چی گفتم یا طرف چی گفته! برا همین اگه کسی اون موقع دور و برم نباشه که برام تعریف کنه که مثلا چی گفتم، مجبورم دوباره زنگ بزنم بگم ببخشید! اونی که شما باهاش صحبت کردید من نبودم! 

پشت کوهها
۰۸ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۱۱ ۰ نظر

به نام خدا


هر چی دقت کردم دیدم یه مدته ارزش معنوی پستهام به طرز چشمگیری دچار نقصان و کاهش شده گفتم این لینک رو بذارم ببینید!

اگه مراسم اهدای اسکار برای کلیپای دورهمی وطنی جوانان بااستعداد و در حال استهلاک این مرز و بوم وجود خارجی داشت، من اون مجسمه ی اسکار رو میزدم تو سر (نه ببخشید!) می دادم به کارگردان این کلیپ فاخر !

وژدانن !

پشت کوهها
۰۶ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۸ ۱۳ نظر

به نام خدا


یه مدت پیش داشتم توی یه سری نوشته های قدیمی غلت میخوردم که دیدم یک زمانی که حوصله ی فکر کردن ودل و دماغ نوشتنم زیاد بوده, یه طبقه بندی از اقسام انسانهای وب نویس انجام دادم که با خوندنش هم ما را  حالت تاثر در بگرفتندی هم نیشمان به قاعده ی بنا گوش باز شد!

و حالا این شما واین طبقه بندی انواع شما !


آدمای شنگول. خوشحال. افسرده.دلمرده.خسته. بی خود.مزخرف. مودب. پاستوریزه. شاسکول. در آستانه خودکشی.روتین. کسل کننده.جذاب. دوست داشتنی. بامزه . معاشرتی.درون گرا.برون گرا. فیلسوف .درسخون. تنبل. سوسول. هویج. سیب زمینی. پررو. بی تربیت. وقیح. با حیا .خجالتی. شکست خورده عشقی. شمع وگل وپروانه یا عاشق. اونم انواع و اقسام پاکباخته. مالباخته .صادق. بی ریا .بی شعور(!) و... احساساتی. کم حرف.حراف . پرمخاطب .اجتماعی. تنها . آرمانگرا . واقع گرا. متوهم . هنرمند . بی حاشیه. سر به زیر. جنجالی . مرموز .لائیک. سکولار. روشنفکر. متحجر. معتقد. مذهبی. بی خیال.بی ادعا. متین. راستگو. چندشخصیتی. سایکی. پزیمیست. آپورتونیست. چپ نمای راست رو. راست نمای چپ رو .پشیمون ونادم. سیگاری. معتاد. تزریقی(!)....

پشت کوهها
۰۴ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۳ ۲۳ نظر

به نام خدا


صبح بعد از صبحگاه کشدار و خمیازه برانگیز که تنها قسمت خوبش تکه ابری بود که آمد مقابل خورشید و ما تواستیم بواسطه ی آن ایستاده توی سایه چرت بزنیم، به معیت باقی نیروهای کچل جان برکف, رفتیم سمت یک نیزاری که منتهی الیه پادگان و توی دامنه ی یک کوه بود. 

فرماندهی نیروهای جان برکف که فضا رو برا نمایش شمه ای از جان برکفی نیروها مناسب ارزیابی کرده بود دستور داد همه اقدام به استتار کنند! 

فضا شده بود عینهو این جنگلای ویتنام حین حمله ی نیروهای شیطان بزرگ!

خلاصه که هرکی هرچی از نیزار رو باقی مونده بود به خودش آویزون می کرد.

یادش بخیر یعنی.

پشت کوهها
۰۲ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۰۴ ۱۵ نظر
به نام خدا


بی مقدمه این دو تا عکس رو ( + و + ) یه جایی بعد از مدتها دیدم و یادم افتاد که یه روزی دنیا رو کف دستام داشتم ! 

پشت کوهها
۳۰ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۵۳ ۲۴ نظر
به نام خدا


و مشیت خداوند اینگونه شد که "خورده کاری" ما را پس از کش و قوس های فراوان به انجام رساند.

و اینگونه بود که ما فراقانونی شدیم !

.

با تشکر بیکران از خداوند بیکران ،بابت رسیدگی خارج از نوبت به پرونده ی بنده ی مربوطه.


در ادامه ی مطلب ببینید : گلوله خوردن در فیلمهای هندی!

(البته فیلمهای وطنی هم در این زمینه پیشرفتای چشمگیری داشتن!)

پشت کوهها
۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۰۱ ۲۰ نظر
به نام خدا


و اینکه به نظر یه خاطر درست نشدن اوضاع و محض خدمتم شمارش معکوسی شروع شده برا رفتن از اینجا. حالا برگشتنش کی باشه معلوم نیست. همینطور اینکه بعدش چی بشه. اگه بودم و برگشتم سعی می کنم برگردم همینجا اگر دل ودماغی بود. وگرنه که..هیچ .به هرحال یه آوارگی طولانی مدت داره برام رقم می خوره که باید باهاش کنار بیام.   

البته هنوز فرصت هست و برا حضرت باری تعالا هم که این خورده کاریا چیزی نیس! 

پشت کوهها
۲۲ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۰۳ ۱۳ نظر

به نام خدا


حتمالا شما هم در طول زندگی تان فرصتش برایتان پیش آمده که شاهد صحنه هایی از آشوب و بی قانونی مفرط باشید. یک چند وقت پیش داشتم با یک بنده خدایی در مورد ظرفیت بالقوه ی مردم اطراف ما برای وندالیسم حرف میزدم. خب شاید بدانید که وندال ها یک قومی بودند متعلق به سرزمینی در شمال اروپا که در 455 بعد از میلاد به رم حمله کردند. شدت تخریب و وحشیگری آنها در حدی بود که در طول تاریخ برای خودشان اسم ورسمی به هم زدند و چنان نام نیکی از خود بجا گذاشتند که اسمشان به دایره المعارفها به جهت توضیح گونه ای از رفتار نابهنجار خرابکارانه پیوست. البته نمونه ی مشابهش برای ما ایرانی ها مغولها بودند. ولی از آنجا که خاطره ی تلخ تاریخی این مغولها هنوز هم روان ما را آزار می دهد اصلا قصد ساختن اصطلاحی برای جایگزینی وندالیسم را نداریم!

بگذریم. این بنده خدا با اشاره به یک سری تجربه های موردی از جمله اتفاقات و آشوبهای سال 88 می گفت مردم تهران به خاطر درونی نشدن گستره ی وسیعی از هنجارهای فرهنگی و اجتماعی و غیره به میزان زیادی مزین به خوی آشوبگری نهفته ای هستند که اگر لحظه ای این دست قانون و کنترل از بالای سرشان برداشته شود مرتکب رفتارهایی می شوند که خودشان هم نمی توانند توی خوابشان ببینند ! فقط تصور کن مثلا اعلام شود فردا ساعت هشت تا هشت و بیست دقیقه ی صبح، همه ی دوربین های کنترل ناجا و غیره خاموش می شود و همه ی ماموران انتظامی راهنمایی و غیره ی سطح شهر بروند خانه شان و بیست دقیقه بعد برگردند. فکر می کنی توی این بیست دقیقه چه بر سر شهر خواهد آمد؟

برای شبیه سازی این مساله در ذهن مبارک و به منظور هضم آن، مواقعی را تصور کنید که از استادیوم ،جوانان عزیز ورزش دوست پس از مشاهده ی فوتبال راهی خانه هایشان می شوند. بعضی وقتها که احساس کثرت تعداد و خیال راحت از عدم وجود عواقب برای اعمال ارتکابی به دلیل ازدحام به سراغشان می آید، همانطور که گفتم دست به رفتارهایی می زنند که خودشان هم نمی توانند توی خوابشان ببینند. این البته فقط یک مثال کوچک است و مولف به دلیل ملتزم بودن به مسائلی چون شرم وحیا از باز کردن مساله معذور است.


وژدانن اتو کشیده نوشتن برا من از مصادیق شکنجست !

پشت کوهها
۱۹ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۵۰ ۱۳ نظر

به نام خدا


عینهو زندونی که داره چوب خط میکشه رو دیوار به نشونه ی روزای سر شده تو چاردیواریش اینروزا دوست دارم برسه اونروزی که آزاد باشم و موتور و کوله پشتی و دوربینو بردارم و برم توی کوه و بیابون. خیلی جاها رو نشون کردم برا همچین روزی.

وژدانن خیلی از ماها به ظاهر آزادیم. ولی حقیقت وضعمون پدر جد حبس ابده ! به ظاهر راحت میریم و میایم وبه هم لبخند میزنیم و برا هم دست تکون می دیم ولی انگاری حتی دور مسیرایی که هر روز طی می کنیم  هم دیوار کشیدن.

چرا من اینطوری حس میکنم؟

پشت کوهها
۱۷ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۱۰ ۱۱ نظر