پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا


وقتی به مشکلی برمیخوری که برا حل کردنش کلافه میشی ، اطرافیانت رو ساده می تونی به چند دسته تقسیم کنی:

- کسایی که می ایستند کنار و فقط تماشا می کنند و با یه لبخند دل آشوب برات آرزوی موفقیت می کنند !

- کسایی که همه ی سعیشون رو می کنند که به هر نحوی "سعی" خودشون رو بکنند که کمکت کنند. حالا اصلا مهم نیست که بتونند کاری رو از پیش ببرند یا نه . مهم اینه که نگرانتند، از هر فرصتی برای کمک بهت استفاده می کنند و انگار خودشون دچار مشکل شدند. 

آدما رو هیچوقت نمی تونی توی یه وضعیت عادی و آروم و معمولی بشناسی. تا فرصتش پیش نیاد خیلی سخت می تونی بفهمی که آیا همون قدری که تو نگرانشون هستی و بهشون اهمیت میدی و دوستشون داری اونا هم نگرانت هستند یا نه.

اونوقته که بعد از خوابیدن گرد و خاکه مشکلاتت می تونی راحت بشینی و یه خودکار برداری و روی اونایی که نمره ی منفی گرفتند یه خط پررنگ بکشی. 

بله !

پشت کوهها
۱۵ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۰۳ ۰ نظر

به نام خدا


می دونی قصه چیه؟

این که همه چیو برا ما قالب زدند از قبل. آماده ی آماده. اصلا ماها هممون توی این قالبا داریم زندگی میکنیم و رشد می کنیم و بزرگ می شیم و پیر می شیم و می میریم. قالبایی که فقط کلیشه هایی به عنوان "انسان" رو در نظر گرفتند. حالا اصلا مهم نیست تو چی میخوای. قصه اینه که تو چیزی رو میخوای که بهت یاد میدن که بخوای. نه لزوما چیزی که تو هستی. توی نقطه ی صفر ایستادی و باید برسی به نقطه ی یک و توی نقطه ی دو خداحافظی کنی. اصلا مهم نیست که تو تا نقطه ی صد می تونی بری. اصلا مهم نیست که کمال تو چی باشه. مهم اینه که همه ی عمرت رو مشغول رسیدن به اون کمالی باشی برات تعریف کردند و شاید فرسنگها با حقیقت تو فاصله داره. مهم اینه که همه ی عمرت رو "مشغول" باشی.

می دونی قصه چیه؟

پشت کوهها
۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۴ ۲۲ نظر

به نام خدا


مشخصه ی هر سیستم بوروکراتیک فاسدی اینه که غیر ممکن در اون وجود نداره

ترجمه ی بچه فهم جمله ی بالا اینه که غیرممکن فقط برا بعضیا وجود داره و برا بعضیای دیگه وجود خارجی ومعنا نداره

بله

اگر جای من بودید چکار میکردید؟

صبر می کردید ،منتظر می موندید و بقیه رو تماشا می کردید که چطور دارند از خلاهای سیستم سو استفاده می کنند؟

صبر می کردید، منتظر می موندید وتماشا می کردید که چطور حق مسلم شما به کسایی داده میشه که بر اساس هیچ منطقی مستحق اون نیستند؟

یا شمام برا گرفتن حقتون از این سیستم فاسد "دست به اقدامات فراقانونی می زدید"؟

خودتون رو بذارید جای یه نفر که چندماه از وقت و انرژیش داره جلو چشمش فقط بخاطر اینکه با هیچ رگه ای از قدرت و ثروت مرسوم جامعه مرتبط نیست ، خیلی ساده به فنا میره.

پشت کوهها
۰۹ مرداد ۹۱ ، ۰۴:۲۶ ۱۶ نظر
به نام خدا


اونایی که دعا کردن بلدند دعا کنند لطفن . اونایی که بلد نیستند مثه همیشه بگن آمین.

بدترین وضعی که توی این شیش ماه فکرش رو میکردم داره اتفاق میفته.

لعنت به این سربازی که هیچ فایده ای جز سروته کردن روی اعصاب و روان آدم و تلف کردن عمر نداره.

شیطونه میگه قید همه چیو بزنم برم اصن پشت سرمم نگا نکنم.

بعضی وقتا تنها چیزی که میخوای اینه که یکی دست بذاره رو شونه هات بگه:

فکرشو نکن. همه چی درست میشه .

هرچند خودت بهتر می دونی... فقط میخوای یکی اینو بهت بگه.

پشت کوهها
۰۶ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۵۸ ۲۰ نظر
به نام خدا


یه حسی شبیه وقتی میخوای با چتر بپری

نه

"مجبوری" با چتر بپری

ولی می ترسی

نمی دونی

نمی دونی باید به تجهیزاتت اعتماد کنی

یا به خدا ! 

پشت کوهها
۰۴ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۱۶ ۹ نظر
به نام خدا


دفه ی اولیه که دارم می پرم. چتر رو بستم ولی هنوز اصلا نمیدونم سر و تهش کجاشه. انگار که قبلا برام گفتند و الان هیچی یادم نمیاد .همیشه هروقت هل میشم اینطوری میشه. همین که میایم حرکت کنیم میگم فلانی این دستگیرهه کجاش بود؟! میگه کدوم دستگیره؟ میگم همونی که میکشی و چترت وا میشه. یه چیزی رو نشونم میده و میگه ایناهاش. بپر ! 

میگم من می ترسم.

میگه نترس.مشکلی نیست. به تجهیزاتت اعتماد کن. 

میام حرکت کنم ، یه لحظه مکس می کنم.

میگم به تجهیزاتم ... یا به خدا ؟

پشت کوهها
۰۳ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر

خدایا ...

به فیل من آلزایمر عنایت فرما تا دیگر یاد هندوستان نکند !


...

پشت کوهها
۰۱ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۳۶ ۱۱ نظر


به نام خدا

با ممدحسین (که اخیرا پدر شده!) یه مقاله ای داده بودیم برا یه کنفرانسی که دیروز و پریروز برگزار شد. بعد خبر برگزاری این جریانه رو یه بنده خدایی از دوستان به ما داده بود و خودش هم زنگ زد که مقالتون رو ایمیل کنید برام تا مهلتش تموم نشده و این صوبتا. خیلی زود خبر رسید که پذیرفته شده و باید بریم برا ارائه ی شفاهی. خلاصه اینکه بعد از اینکه دیروز قضیه به خوبی تموم شد متوجه می شیم یارو اسم خودش رو قبل از اسم ما زده اول مقاله! ممدحسن رسما داشت دیوونه می شد از عصبانیت. گویا روال کار این دوست عزیزمون از همین قراره و خدمت چند نفر دیگه از بچه ها هم به همین صورت رسیده. آدم می مونه بخدا که به چه شکلی و به چه قیمتی بعضیا از اطرافیانشون نردبون میسازن .
بعضی چیزا رو تا خودت تجربه نکنی باورت نمیشه.


بعدش اینکه آقا !
من به یک مشکل برخوردم!
کسی می تونه یه موسیقی باکلام(ترجیحا) برا زمینه ی یه کلیپ پیشنهاد بده؟؟
مدتش متوسط سه دقیقه باشه(ترجیحا) و کلیپ هم حاوی صحنه هایی از صحبتهای فرمانده ها و راهپیمایی نیروها و تیراندازی با سلاحهای مختلفه . همین
پشت کوهها
۲۹ تیر ۹۱ ، ۲۰:۰۸ ۲۱ نظر

بنام خدا  


دارم میرم سمت چادر فرماندهی که مچم رو میگیره. "قربونت بیا یه عکس از من بگیر"

می بینه دوربین دستمه. "یه جور بگیر تریپ شهادت باشه ! "

درخواستهای این چنینی در این فضا اصلن تعجب نداشته و کاملن طبیعی می باشند!

دوربین رو روشن می کنم و میگم بشینه روی سکوی کنار چادر. سعی میکنم بندارمش یه سوم چپ کادر و بیابونای پادگان میفته سمت راستش و بهش میگم به لنز نگاه نکنه. خدایی اینکارا رو هم نمیکردم و فقط یه فلش الکی میزدمم خوب از آب درمیومد. اصن قیافش یه جورایی نور داشت! عکسو نشونش میدم و میگم الهی شهید شی! میگه بیا منم از تو بگیرم. میگم باشه بیا. ولی من شهید بشو نیستما. به خودت زحمت نده. میگه عب نداره. برو از یه جا نور بگیر. میگم باشه. دست آخرم باید دست به دومن فتوشاپ شم برا نور و این صوبتا !

پشت کوهها
۲۶ تیر ۹۱ ، ۰۲:۱۶ ۱۴ نظر

به نام خدا


قبلترا یه وقتی گفته بودم که اگه ماساژ دادن بلدید نذارید کسی توی گردانتون بفهمه وگرنه به سرنوشت تلخ من دچار می شین! یه چیز دیگه ای که توی این چند روزه فهمیدم اینه که نذارید جناب سروان بویی ببره که قبلن کارای فیلم برداری و تدوین ومستندسازی انجام دادید. وگرنه مثه من الان گوشاتون سوت میکشه.

میگید چرا ؟ آخه امروز از اول صبح مجبور بودم دو متری یه لشکر آدم بشینم که داشتن با دوشکا و تیربار و قناصه تیراندازی میکردن تا از زوایه های مختلف ازشون فیلم بگیرم. الان رسما گوشام فقط داره سوت میکشه ! تیراندازی خودم سرجمع نیم ساعتم نشد. ولی تا ظهر مجبور شدم محض بقیه بمونم.

بازم خدارو شاکرم که آرپی جی و خمپاره افتاد برا یه وقت دیگه !

پانوشت اینکه جناب "تنهایی" سابق وبلاگ سیب ترش رو که قبلترا یه مدت اونجا می نوشتم از بنده دریافت نمودند. پس ایشون رو با من یه وقت اشتباه نگیرید. هرچند که اصن منو صالح نداریم و این صوبتا !

پشت کوهها
۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۷:۴۸ ۱۴ نظر

به نام خدا

 ماسک رو که میزدی روی صورتت تازه شروع می شد. باید چند دور ,دور محوطه میدویدی و محض مزش هم که شده بشین پاشو و خیز رو با ماسک میرفتی. اونوقت بود که قشنگ صدای نفس زدن بچه ها از فیلترماسک رو می شد به وضوح شنید. نفس کشیدن سخت بود باهاش. چه برسه که بخوای بدوی. به قول جناب سروان, هرکی بعد از ظهرا پاتوقش قهوه خونه باشه همینجا معلوم میشه چون حتما نفس کم میاره. 

بعد از محکم کردن بندای ماسک, جناب سروان خودشم یه نوبت بندای همه رو چک میکرد و مال هرکی یه ذره شل بود باز محکمشون میکرد.  این وسط یه بنده خدایی ار بچه ها بود که از لحظه ای که ماسک رو زد در حال تغییر رنگ بود! بعد از چند دور دویدن و بشین پاشو, وقت باز کردن ماسکا که رسید به نکته ی جالبی پی بردیم. بنده ی خدا فیلتر ماسکش نو بود و هنوز برچسب روش باز نشده بود ! یعنی رسما هیچ هوایی نمی تونست داخل ماسک بشه ! همه ی ماها مونده بودیم اینهمه وقت چطوری نفس می کشیده. به قول جناب سروان فکر میکنید اینهمه شهید زمان جنگ از کجا اومده ؟!

پشت کوهها
۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۰۴ ۱۱ نظر

به نام خدا


یه مدته خداوند هی میاد درهای رحمتش رو به ما نشون میده از دور و همین که میایم رد شیم قربونش برم محکم می کوبونه تو صورتمون ! به وضعی که شدیدا محتاج عمل بینی شدیم !

پشت کوهها
۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۹:۴۷ ۱۴ نظر


به نام خدا


یکی از بی شمار محسنات داشتن محاسن این می باشد که هر وقت مثل ما بعد از دوماه اراده کنید صفایی به صورت مبارک بدهید می توانید با کوتاه کردن مرحله به مرحله و به نمایش گذاشتن مدلهای مختلف ریش ( خط ریش بلند_ پروفسوری و حتی انواع مدلهای شیطان پرستانه!) موجبات مسرت خاطر  خود و اطرافیان خود را فراهم آورید ! 


پشت کوهها
۱۵ تیر ۹۱ ، ۰۰:۳۹ ۱۴ نظر

خدایا !

یا برگردون خیلی عقب یا بزن بره جلو !

اینجای زندگی دلم خیلی گرفته !

 

...

پشت کوهها
۱۲ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۰ ۲۱ نظر

به نام خدا

صبح خواب دیدم. خواب دیدم رفته بودیم با ممد پیشش و اومدیم باهاش دست بدیم اومد سمتمون صورت وپیشونی هردومون رو بوسید. بیدار که شدم دیدم ممد زنگ زده. ته دلم خالی شد یهو. گفتم ممد اینوقت روز چیکار داشته ینی. زنگ اول نخورده برداشت. شلوغ بود دور و برش. گفت خبر خوبی ندارم برات.

 پاشو بیا.

تا سنگینی تابوتش رو دیروز روی دوشم حس نکردم باورم نشده بود که دیگه نمیتونم صدای بابابزرگ با اون لحن خاص خودش رو بشنوم که "احمد" صدام کنه. ممد میگفت شب آخری همش صدات میکرد. هرچی میگفتیم احمد نیستش بازم صدات میکرد.

غروبی که با ممد رفته بودیم سرخاک میگفت همین عیدی که چند شبی پیشش بودیم نعمتی بود. گفتم آره ولی چقد قدر ندونستیم.

 اونایی که فرصت دارید هنوز ... قدر بدونید.

پشت کوهها
۰۹ تیر ۹۱ ، ۲۳:۱۷ ۱۹ نظر

به نام خدا


سرو کله ی آمبولانس که پیدا می شد یعنی که یک خوابی برایمان دیده شده است که شاید تعبیرش برای بعضی ها چندان خوب نباشد !

قرار بر برنامه ی پرش از خودرو بود. یک کامیون از اینهایی که مخصوص حمل سرباز است از سرظهر آمده بود توی محوطه وانتظار قدوم مبارک ما را می کشید. گویا گردانهای دیگر زودتر شروع کرده بودند .برای همین راه افتاد و رفت سمت آنها و برای تمرین یک کامیون دیگر آمد سمت ما. پرش از خودرو در حال حرکت به این شکل بود که باید موقع جدا شدن از کامیون یک چرخ سیصدوشصت درجه توی هوا میزدی و با نوک انگشتها، نرم میامدی روی زمین وغلت میزدی به حاشیه ی جاده و همانجا موضع میگرفتی. اولش دو سه بار با یک کامیون ایستاده تمرین کردیم. مربی اصرار داشت که این کامیون از آنی که میخواهیم ازش بپریم بلندتر است و ما از آنجا که بچه های باهوشی بودیم، موقع پریدن از کامیون در حال حرکت اصلا از بلندتر بودن آن نعجب نفرمودیم !

یک کمی ترس داشت اولش. ولی اگر درست می پریدی کار ساده ای بود.بعضیها هل می شدند .بعضی ها وارونه میچرخیدند و به سمت داخل جاده غلت میزدند. سه بار این کار تکرار شد و هر بار کامیون سرعتش را بیشتر می کرد.اسلحه ها را با خودمان نیاورده بودیم و نبود همچین دستگیره ای کار را ساده تر می کرد. فلسفه ی پرش از خودروی در حال حرکت اصولا برای وقتهاییست که مثلا منطقه ناامن است و یا موضع شما زیر آتش است و خودرو در صورت توقف برای خالی کردن نیروها مورد هدف قرار می گیرد. شاید تنها فایده ی این تمرین این بود که به ترست برای پریدن غلبه میکردی و میفهمیدی که به قول قدیمی ها چشم میترسد و دست عمل میکند.

پشت کوهها
۰۶ تیر ۹۱ ، ۰۳:۳۷ ۱۲ نظر
 

به نام خدا


هوا تاریک شده بود و یک جایی نشسته بودیم که شاید همه ی شهر پیدا بود. بعد رعد وبرقها شروع شد و به قول تو خدا شروع کرد به فلش زدن ! رعد وبرقها نزدیکتر می شدند. می شد از همزمان شدن برقها و صداهاشان فهمید. تو می ترسیدی از صدای غرش آسمان و من میگفتم که صدای رعد وبرق زیباترین صداهای دنیاست ! فکر کنم خدا هم قبل از من همچین چیزی گفته بود. اینکه یک امیدی توی این صداها ونورها هست. امید به باران . و که میداند که آدمها زنده ماندنشان بسته به همین چیزهای کوچک است. 


پشت کوهها
۰۵ تیر ۹۱ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر

به نام خدا


توی یک دره نشسته بودیم چند دقیقه ای که استراحت کنیم. دکترای نفت داشت از یک دانشگاهی توی هلند.از لحاظ سنی بزرگتر از همه ما بود. آمده بود خدمتش را بگذراند.

گفت: "بچه ها ! من وقت مدیتیشنمه ! یه ده دقیقه به من کاری نداشته باشید. منم با شما کاری ندارم! "

جمله اش که تمام شد کلاه و سلاحش را گذاشت روی زمین و تریپ مدیتیشن نشست و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن!

بچه ها به هم نگاهی کردند و توی آن آفتاب بعدازظهر به شخصه قادر به مشاهده ی برق چشمهایشان بودم !بسم الله را گفتند و یکی بلند شد سر قمقمه اش را داد از پشت توی یقه ی دکتر!

پشت بندش هرکی هرچی دم دستش بود پرت کرد سمت دکتر. از سنگ و قمقمه و کلاه بگیر تا قنداق سلاح !

بنده ی خدا تا آخر دوره دیگه اسمی از این حرکات نیاورد !

پشت کوهها
۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۵:۰۷ ۱۵ نظر
به نام خدا



از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. هوا گرمتر و گرمتر و آب قم قمه ها خالی تر می شد. بعضی ها اصلا رعایت نمی کنند این وقتها. قصد یاد گرفتن هم ندارند. توی یک ساعت اول آب قم قمه شان را سر می کشند و اصلا به این فک نمی کنند که شاید تا بعداز ظهر زیر آفتاب باشند. اینجاست که نگاهشان به قم قمه ی پٌر تو خیره می ماند. تو هم دل رحم ...!

عطش قصه اش با تشنگی فرق دارد. عطش را باید با مقداری آب که فقط گلویت را تازه کند برطرف کنی. ولی خاصیت عطش همین است که تو را به اشتباه می اندازد که خیلی تشنه ای و بدنت به آب نیاز دارد. و این وقتیست که شاید دو لیتر آب خورده باشی! زیر آفتاب بیابان، آبلیمو چاره ی عطش است. خیلی کم بریز روی آب قمقمه ات و مطمئن باش زیاده از حد آب نمیخوری. این را هم خیلی ها نمی خواهند یاد بگیزند چون فکر می کنند آبشان بدمزه می شود. این راحت طلبی اینجا هم دست از سر خیلیها برنمیدارد.

 از حدود هفت صبح آمده بودیم توی یک تنگه ای که از سه طرفش را کوههای بلند گرفته بودند. قرار بر آموزش "آتش در حرکت" بود. ساده اش می شد اینکه باید از کوه بالا میرفتی یا پایین میامدی و موقع بالارفتن یا پایین آمدن زیگزاگ حرکت میکردی(سه قدم به راست ـ سه قدم به چپ ـ دوباره سه قدم به راست ـ حالا موضع بگیر).همینطور پشت موانع موضع میگرفتی و یکی دو قمستش را غلت میزدی و یکی دو قسمت را معلق وسینه خیز تا برسی به هدف و هرجایی که موضع میگرفتی تیراندازی هم میکردی. صدای گلوله ها بیشتر از توی گوشت، توی کوه می پیچید. 

چون اصل اینکار بر حرکات سریع بود، بچه های ریزنقش بهتر انجامش می دادند. نوبت من هم رسید بالاخره. از موضع اول شلیک اول و بعد حرکات زیگزاگ و معلق پشت موضع بعد و شلیک بعدی و همینکه آمدم ادامه بدهم برای سینه خیز ،یک چیزی رفت پشت پام و با سینه خوردم زمین. جای قمقمه سمت راست فانوسقه و تقریبا پشت سر هست. ولی بخاطر شل بستنش آمده بود جلو و زمین که خوردم خیلی قشنگ حس کردم فرو رفت در دل روده ی مبارک ! بلند نشدم و همانطور سینه خیز ادامه را رفتم تا قصه تمام شود.

نفسمان حسابی گرفته شده بود. بحالت ستون توی تنگه ،زیر نور مستقیم آفتاب ظهر ،راحت نشسته بودیم. هیچ مفری از آفتاب وجود نداشت. یک حسی داشتیم شبیه فرایند تبدیل جامد به گاز! خیلی ها در همان وضعیت خواب بودند. از چهار و نیم صبح بیدار بودیم. فرمانده سه تا داوطلب خواست برای دیده بانی روی بلندی های سه طرف تنگه. داوطلب شدم. تجهیزاتم را برداشتم و راه افتادم بالا. بالای کوه یک جایی که صاف بود دراز کشیدم روی زمین. قبلش سنگهای نوک تیز را کنار زدم. سر ظهر بود.آن طرف کوه تا کیلومترها خبری از هیچ موجود زنده ای نیست. نه . یک چیزی آن دورها... باورم نمی شود. یک دسته ی ده پانزده تایی آهو. خیلی تند دارند می دوند. شنیده بودم اینجا گراز دارد. ولی فکرش را هم نمی کردم آهو ببینم اینجا. آنجا را ببین. یک دسته دیگر هم دارند از پشت آن کوه پیدایشان می شود. درست از جلو من رد می شوند.عین صحنه های این مستندهای نشنال جئوگرافیک! با این لباس پلنگی ناخودآگاه دچار احساس یک پلنگ در کمین می شوم! اسلحه را میگذارم روی زمین . دلم ضعف می رود. خدا خیر دنیا و آخرت! بدهد کسی را که به ما یاد داد یک چیز خوردنی همیشه با خودمان ببریم.اصلا یادم به اینها نبود. بند کوله پشتی را باز می کنم. توهمیست در نوع خودش. بادام ، پسته، کشمش، شکلات. حتی لواشک ! کلاهم را بیرون میاورم وچفیه را میاندازم روی سرم. قمقمه را میگذارم کنار دستم. جز شکلک ساختن با ابرها تفریحات سالم دیگری نیز در خدمت وجود دارد!

چنددانه بادام میاندازم توی دهانم و کمی آب میخورم و همانطور که دراز کشیده ام رد آهوها را دنبال می کنم.
پشت کوهها
۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۱ ۱۹ نظر

به نام خدا


از بین چهار تا گردان,چهل نفر رو سوا کردند. بیشتر بچه هایی رو که فرزتر از بقیه هستند و نفس برای دویدن کم نداشتند. اسم این گردان، گردان شهادت بود. قرار بر این بود که جلوتر از بقیه ی گردانها توی مسیر حرکت کنیم و ماها سپر بلای بقیه بشیم. آخه قرار بود کمین بخوریم ! میدونستیم که دیشب حجم زیادی مهمات رو منتقل کرده بودند به این سمت و تا صبح مشغول چاشنی گذاری بودند. حتی دیشب وقتی داشتم پست می دادم صدای انفجارای آزمایشیش رو که توی کوهای اطراف پیچیده بود شنیده بودم. یه صدایی داشت شبیه صدای آرپی جی.بووووم .

فرمانده اول مسیر گفت توی ستون بشینیم. برا بچه ها کلی تعریف کرد که این کاری که داریم می کنیم یه نمونه هست از کاری که زمان جنگ می شده. از کمین هایی که می خوردند و از گردانهایی که حتی یک نفرشون هم برنمی گشته. خوبه. حداقل خیالمون راحت شد که برگشتی در کار نیست ! گفت که سعی کنیم با خیال راحت کمین بخوریم. این یه آزمایشه . سعی کنیم لذت ببریم ازش حتی. با همه ی این اوصاف، تصور اینکه داری میری توی جاده ای که پشت هر پیچ و بالای هر ارتفاعش احتمالا یه ستون تیربار و آرپی جی منتظرته و چاشنی هایی که محض مزه ی کار دور و برت منفجر میشن یه کم دلهره آوره. هرچند می دونستیم که هیچ ترکش و خطری در کار نیست. فرمانده میگفت تصور کنید گردانی مثل گردان شما چه حالی داشتند, وقتی نمی دونستند کجا و به چه کیفیتی براشون کمین گذاشته شده و هرلحظه منتظر بودند رگبار مسلسلها ستونشون رو پر پر کنه.

بالاخره راه افتادیم. هوا خیلی گرم بود. نمی شد آب نخورد. همینطور نمی شد زیاد آب خورد. چون موقع کمین اگر جا می موندی و نمی تونستی بدوی وسط انفجارها گیر میفتادی یهو. "کشتارگاه" توی کمین به سمت مقابل نیروهای کمین کننده گفته میشه. به سمتی که نیروهای کمین, دید و امکان تیر مستقیم دارند. برا همینه که وقت کمین خوردی باید به همون سمتی که دارند بهتون شلیک می کنند حرکت کنی. چون کمین کننده موضعش رو طوری در نظر می گیره که هیچ مفری نوی کشتارگاه که سمت مخالفه نداشته باشی. معمولا کشتارگاه به یک شیب بلند یا حتی پرتگاه منتهی میشه. برای ما اینجا قضیه برعکس بود. چون چاشنی ها بیشتر اون سمت جاده بودند, قرار بر این بود که ما رسما بعد از شروع کمین به سمت کشتارگاه حرکت کنیم و دوستان یکی یکی ماها رو در کمال طمانینه و به صورت نمادین به زمین بدوزند!

اولین انفجار که شروع شد, همه خوابیدند روی زمین. چند لحظه بعد بلند شدیم و نیم خیز حرکت کردیم به سمت کوهی که توی حاشیه ی راست جاده بود. دو تا تیم بودیم. تیم اول پناه می گرفت و آتیش میریخت و تیم دوم حرکت میکرد به سمت جلو. همینطور حرکت میکردیم به سمت یالای کوه. چاشنی ها یکی یکی پشت سرمون منفجر می شدند وتیربارچی ها انگشتششون رو از روی ماشه بر نمی داشتند. همین که بلند می شدیم به حرکت باز شروع می کردند به شلیک. تیرهاشون جنگی بود و اگه بالای سرت رو نگاه میکردی, رد برخورد گلوله ها به بالای کوه رو می دیدی. کوه یه شیب خیلی تند داشت که عملا از یک ارتفاعی دیگه امکان بالا رفتن نداشت و همونجا مجبور بودی بمونی تا گلوله ای که سهمت هست بهت برسه و بقیه ی راه رو عمودی بپری. بعد از چند دقیقه بالا رفتن و آتش در حرکت، صدای شلیکها تموم شدند و فرمانده دستور داد برگردیم. به پایین که نگاه کردیم هیچکدوممون باورمون نمی شد اینهمه مسیر رو توی چهار پنج دقیقه با اونهمه تجهیزاتی که حمل می کردیم بالا اومده باشیم. به نظر کمین موفقیت آمیز بود. 

همه ی ما به شهادت رسیده بودیم !

پشت کوهها
۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۵۷ ۱۷ نظر

به نام خدا


یکی دو ساعت از بعد از ظهر رو داشتیم توی کوهها وتپه های اطراف سنگر درازکش می کندیم برا خودمون. سنگر درازکش همینطور که از اسمش برمیاد به سنگری میگن که وقتی به صورت درازکش توش میخوابی ،بدن وتجهیزاتت بالاتر از سطح زمین قرار نگیره و برا استقرار موقت و مواقع خاصی مثلا حمله ی هوایی استفاده میشه که استفاده از سنگرای اجتماعی و گروهی درست نیست. موقعیت ما توی یک تنگه بود و بجز ما، سه تا گردان دیگه هم بالادست بودند. بعد ازکندن سنگر هم باید به هرشکلی استتارش میکردی . اگر توی سنگر میخوابیدی و فرمانده می نونست از فاصله ای که بود تورو تشخیص بده مجبور بودی یه بار دیگه یه سنگر دیگه حفرکنی! دوستان آماد، برا هر گردان دوتا بیل و دو تا کلنگ درنظر گرفته بودند. همون اولش فهمیدیم که منظورشون از این کار ،سنجیدن قابلیت دستان ما به عنوان بیله ! خلاصه که توی اون کوههای سنگ لاخ پوستمون کنده شد.دستها تاول میزد و تاولها می ترکید .وقتی دستات کم میاوردن از پاهات استفاده میکردی وسعی میکردی با ته پوتینات زمین رو هرطوری که هست بکنی. به هر شکلی بود سنگردرازکش آماده شد و چنددقیقه ای توش خوابیدیم و مثل همیشه با ابرها شکلک ساختیم! فرمانده هم نتونست از پایین ما رو ببینه و بسلامت از این مرحله گذشتیم. مرحله ی بعد آژیر خطری بود که سر شب از بلندگوها به صدا دراومد. این یعنی باید توی همون تاریکی میرفتی وسنگرت رو پیدا میکردی و توش پناه میگرفتی. به خاطر نزدیکی گردانها به هم، بچه های گردانهای بغل سنگراشون با ما نزدیک بود. توی اون تاریک و وقتی هنوز صدای آژیر نخوابیده بود و توی سنگر درازکشیده بودم یهو یکی از همون بچه ها که سنگرش بالاتر از من بود داد زد :

"هر کی نگه آلبالووو ! "

یه مرتبه کل گردان بغل و گردانای بالاتر که توی کوههای اطراف بودن با هم تکرار کردن " آلبالووو " !

کلمه ی آلبالو به کرات با واژه های دیگه ای جایگزین شد و دوستان به بهترین شکل، اصل سکوت و اختفا در شب رو به سخره گرفتن ! اونها با این عمل شجاعانه نشون دادند که حداقل از دشمن فرضی هیچ ترسی ندارند‍! کار به جایی رسید که منم دیدم دارم باهاشون همراهی می کنم و بعد از چند دقیقه با سوت فرمانده به خودم اومدم وبلند شدم و توی تاریکی از کوه سرازیز شدم.

پشت کوهها
۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۳ ۱۷ نظر

به نام خدا


شیرین ترین قسمت آمورشای این چند روز "راپل" بود. دکلش خیلی بلند بود. حدودا پنجاه متر. ولی ارتفاعی که برای ما سکو زده بودند حدودا بیست و هشت متر می شد. برای من که تجربه ی پرش و ارتفاع نداشتم همینم زیاد بود راستش. قسمت خسته کنندش بالا رفتن از نردبون دکل بود. عمده ی انرژیت موقع بالا رفتن گرفته می شد و به سکو که میرسیدی باید دو سه دقیقه مکث میکردی تا دستات جون بگیره دوباره. پایین یه تونیک پوشیده بودیم( شبیه یه شلوارک که از این حلقه ها وگیره ها برا بستن کابلها داره).همینطور که داشت مربی بالای دکل حلقه ها رو برام چک میکرد وکابل رو وصل میکرد بهم, نگام به یه کلاغه افتاد که توی اون بلندی اومد نشست چند متر بالاتر روی دکل و یهو به خودم گفتم ینی تو از این کلاغه کمتری ! ولی متاسفانه این تشرها فایده ای نداشت !

یه نگاه به مربی که منتظر بود خودم بپرم و از سکو جدا بشم انداختم و گفتم داداش یه لگد بزن هلم بده !

مربی عزیز هم نامردی نکرد و یه لحظه بعد بین زمین و آسمون معلق بودم. به محض اینکه دیدم مشکلی نیست و کابلها نگهم داشتند و همه چی درسته یه جورایی خیالم راحت شد و شروع کردم به کم کم شل کردن کابل.دست راستم پشت باسن بود و با گرفتن کابل, حکم ترمز رو داشت ودست چپ هم برا حفظ تعادل کابل رو دور از بدنم گرفته بود. ولی واقعا لذت داشت. هر چند دو سه بار که کابل رو سریع شل کردم، دستکشم بخاطر اصطکاک با کابل داغ شد حسابی . ولی انقدری لذت داشت که اگر دفعه ی اول رو با اجبار فرمانده رفتیم، دفعه ی دوم رو با دو رفتیم !

پشت کوهها
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر

به نام خدا


میدون تیز توی پادگانها معمولا یه جای بن بست و پرته. طوری که خطری برا بقیه ی پرسنل و سربازا نداشته باشه. میدون تیر مام همینطوری بود. واقعا پرت بود. تا مقدماتش آماده بشه حدود ده صبح بود که راه افتادیم تا پیاده مسیر رو طی کنیم توی دو تا ستون که دو طرف جاده خاکی حرکت می کردند. منظور از مقدمات همون قیر و قیف خودمونه! تا آمبولانس بیاد و آمپلی فایر برسه و اسلحه ها تحویل گرفته بشن و... هوا گرم می شد کم کم. میدون تیر پشت چن تا پیچ و ارتفاع بود . مسیر طولانی و سنگلاخ و پر از پستی وبلندی بود و این وسط فرمانده ی محترم هم به چاشنی کار میافزود!

"بشمار سه دستتون رو میزنید به اون اتاقک بالای تپه .بشمار سه برمیگردید. ده نفر آخر بقیه مسیرو سینه خیز میرن! " راستش چیز تازه ای نبود.برنامه روتین بود! چند بار که این کار به شکلای مختلف تکرار شد فرمانده محترم دوزاری مبارکش افتاد که ستون دیگه نای راه رفتن نداره و چه بسا چندتایی همونجا پهن بشن کف بیابون. "خمپاره" فرمانیه که هرجا باشی وتوی هر موقعیتی باید یه حرکت سریع درازکش بری.طوری که یه دستت بیاد زیر پیشونیت و اونی یکی دستت پشت سرت(البته در صورتی که اسلحه همرات نباشه). فرمانده که وضع ستون رو دید یه خمپاره داد و بچه ها رو چار پنج دقیقه همون حالت دراز کش نگه داشت که نفسشون بیاد سرجاش! من یکی که فک کنم خوابم برد ! اونجاست که آدم قدر پنج دقیقه درازکشیدن وسط بیابون زیر آفتاب رو میفهمه و هنگام خوابیدن توی رختخواب خداوند رو بخاطر همه ی نعمتاش شکر میکنه!

بالاخره در انتهای افق(!) تابلو میدان تیر به شکل دلبرانه ای خودشو نشون داد و ما که توان دوباره ای یافته بودیم, در حین تیراندازی همه چیز رو هدف گرفتیم الا سیبل ها رو !

تیراندازی و تمیز کردن سلاحها تا حدود اذان طول کشید و هوا خیلی گرم بود.اینجا بود که دوباره فرمانده وارد عمل شد و چندتا درخت رو توی یه دره همون حوالی بهمون نشون داد و راهیمون کرد اون سمت. مام به خیال اینکه یه سایه هست و میریم چن دقیقه استراحت میکنیم راه افتادیم. اما نمی دونستیم بازی سرنوشت چه خواب شیرینی برامون دیده! یه چشمه بود که از زیر کوه میومد بیرون و اطرافش رو درخت کاری کرده بودند و کانال کشی و کلا به اون بیابون برهوت نمیخورد فضاش. حتی روی دیواره هاش تصاویر شهدا رو کشیده بودند که تصور خود بهشت توی اون جهنم رو برا مغزهای تفتیده ی ما تداعی میکرد! یه حوضچه هم بود که آب جمع می شد اونجا. فرمانده رفت نشست لب حوض و یکی یکی "دستور" میداد بچه ها بپرن توی آب. هرکی هم مقاومت میکرد دو تا از سربازا که عینهو میرغضب دوطرفش وایساده بودن حکمش رو اجرا می کردن! 

خیلی حال داد اون آب سرد توی اون روز طولانی و گرم.

پشت کوهها
۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۲۴ ۲۲ نظر

به نام خدا


من درسته که از یه ضعف آیکیوی مزمن رنج می برم ! ولی خب فکر نمیکردم بعد از اینهمه سال همچین چیزی رو متوجه نشم. اینجا دنیای مجازی نیست ! حداقل برا همه نیست. بعضی آدما اینجا براشون از دنیای بیرونی یا حقیقی یا هر اسم دیگه ای که میخواید روش بذارید واقعی تره. با همه ی رنگ ولعاب و پسوندها وملزومات دنیای حقیقی. یعنی اینکه برا بعضیا این مرز برداشته میشه. هرچند از اولم میدونستم که این قضیه اصالتا و اصولا ذهنیه. ولی فکر نمی کردم به این شکل برا بعضی از ماها اجتناب ناپذیر بشه. من راستش خودم هیچوقت اینجا رو خیلی جدی نگرفتم. نه که مثلا به مسخره گرفته باشم خدای نکرده. نه. منظورم اینه که برا اینجا به اندازه ی وزنی که داره ارزش قائلم. چون همیشه روی مجازی بودنش تاکیدد داشتم. روی اینکه اینجا هرکسی از خودش همون تصویری رو که دوست داره و می خواد میکشه و هر اضافاتی رو که دلش نخواست خیلی راحت ومثل آب خوردن حذف میکنه.بدون اینکه بیشتر اوقات راهی برا تطبیق اون نقش با واقعیت وجود داشته باشه.چون نقاش منم و باقی بیننده هستند . همه ی ماها بیرون از اینجا(منظورم چند قدم اونور تر از میز کامپیوترتونه!) زندگی و خانواده و مشغولیات ودرس و کار وهزار تا مساله ی ساده وپیچیده برا خودمون داریم. سعی در شناختن آدمای اینجا از روی نقشی که می کشند هم بیشتر مثل حکایت اون فیل توی اتاق تاریکه و کسایی که به زعم خودشون با لمس کردنش توی اون تاریکی می فهمیدند با چی طرفند. نخواستم بگم شما خدای نکرده فیلید ! میگم که من حتی کسایی که روزانه باهاشون سروکار دارم وبعضیاشون رو سالهاست که می شناسم نمی تونم اونطوری که بعضیا توی این عالم به هم نگاه می کنند و آشنا میشند و می شناسند باهاشون درگیر یه سری مسائل خاص بشم ! شاید بگید این از بدبینی مفرط منه و یا بخاطر موقعیت اجتماعیم و یا من اصلا بیمارم ! ولی منظورم اینه که مرز این دوتا عالم رو باید حدالمقدور جدا نگه داشت و حتی مهمتر اینکه از این عالم مجازی به بعضی مسائل حساس پل نزد. این می تونه خیلی خطرناک باشه و ما رو وارد وضعیتی بکنه که ممکنه تصور کنیم همه چی تحت کنترلمونه در حالی که رسما داریم توی اتاق تاریک با فیله آشنا میشیم !

فک نکنم منظورم رو منتقل کرده باشم.هر چند من در انتقال مطلب مشکلی ندارم وبیشتر نگران قدرت درک شماهام ! ( اعتماد بنفس کاذب همینه جان خودم!)

ضمنا برای اون چند عزیزی که به تازگی و در حرکاتی پیش بینی نشده کرکره رو کشیدند پایین, قلبا آرزوی سلامتی و سعادت دارم.

پشت کوهها
۱۱ خرداد ۹۱ ، ۰۱:۲۴ ۱۸ نظر

به نام خدا


هیچوقت توی جمع لو ندید که ماساژ دادن بلدید !

وگرنه هر روز توی ساعت استراحتتون می بینید یه گردان آدم داغون و خسته با نگاههایی ملتمسانه ومظلوم عینهو "گربه ی شِرِک" ازت میخوان که یه حالی بهشون بدی ! 

بعدش اینکه هوالعشق(گمنام) و مدادتراش کجا رفتن ؟! کسی میدونه ؟ 

بعدترش اینکه اینا کم بودن "تنهایی" هم اضاف شد !

داداش من خودم خدای دل کندن و رفتن  و این حرفام ولی دل کندنم آداب داره بخدا !

پشت کوهها
۱۰ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۹ ۱۶ نظر

به نام خدا


بچه ی ساکت و سربه زیر و درعین حال فعالی بود. از اون بچه های آرومی که زیاد دیده نمیشن ولی حواسشون به همه جا هست.

میگفت تنها دلیلی که هنوز به اینجا سر میزنم اینه که هفته ای یکی دوبار باید بیام سیستمای مجموعه رو تمیز کنم.

گفتم منظورت چیه؟ یعنی به روز کردن و این حرفا دیگه؟

گفت نه بابا ، باید بشینم فایلای مستهجنی رو که بچه ها دانلود کردن پاک کنم!

گفتم شوخی میکنی؟

گفت نه به جان خودم. کارم هر هفته همینه. خودمم کلافه شدم ولی چیکار کنم. اولش اینکه هرکسی که از راه میرسه که نمی تونه از این سیستما استفاده  بکنه. همش همین بچه های خودی اند. بعدشم خب برم یقه ی کدومشون رو بگیرم؟ تو به قیافه هاشون یه نیگا بنداز. از فکرشم خجالت میکشم حتی. 


........... 

اعتیاد به دنیال کردن پورنوگرافی توی اینترنت، اینطوری که حداقل از شواهد  برمیاد ،متاسفانه بین قشرهای مختلف بوجود اومده. بین دسته ای از آدما با ظاهر و اعتقادات و مرامهای مختلف. این یکی از مسائلی هست که نمیدونم به چه دلیلی، بسیار سعی بر کتمانش میشه. در حالی که نادیده گرفتن مساله ای به این مهمی بنیان یه جامعه رو به لرزه میندازه. رسوخ کردن موارد این چنینی به جاهایی که اصلا توقع وجود این مسائل نمیره( و یا حداقل من نوعی فکر میکردم اینجاهاٰ مناطق امنی محسوب میشن) زنگ خطر جدی برا همه ی ماهاست.

پشت کوهها
۰۶ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۷ ۱۴ نظر
به نام خدا


مقابل ناحیه, پاچه ها رو زدیم بالا و مشغول پخش شیرینی و شربت هستیم به مناسبت آزادسازی خرمشهر.

از سر شریعتی ترافیک حسابی سنگین شده و یکی دو نفر سعی میکنن ماشینا رو زودتر راه بندازن تا حق الناس نشه این وسط. جلوی کلکسیونی از ماشینایی شیرینی میگیریم با قیافه های متنوع! بعضیاشون میدونن چه خبره وبعضیاشون حتی از روی بنر به اون بزرگی و صدای آمپلی فایرم دستگیرشون نمیشه چه خبره ! بعضیام که اصن محلی به ما نمیذارن! موتوری ها از دم ترمز میزنن مقابل ناحیه. یه بنده خدایی که قصد نداره دستگیرش بشه مناسبت شیرینیا چیه سرشو از شیشه آورد بیرون و پرسید: 

- چه خبره داداش ! 

یه نیگا بهش انداختم و جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش

- بخور بابا تولد منه ! 



+ ممنون از دوستانی که یادشون بود و تبریک گفتند .کسایی که یادشون نبود غصه نخورن !

من خودمم یادم رفته بود ! ./



پشت کوهها
۰۵ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۳۵ ۱۲ نظر


"بشماار سه دستتون رو میزنید به در سوله ی نزدیک دژبانی و بر میگردید...سه بار میری و برمیگردی...پنج نفر آخر همین مسیرو سینه خیز میرن... شیرفهم شد...؟"

بعد از چند ساعت دویدن و شنا و غلت و سینه خیز , وقتی توی ربع ساعت استراحتت به حالت از جلو نظام ,دست چپی رو که دیگه حس نداره و توی اون لحظه بالا نیگه داشتنش برا یک ربع به نظر سختترین کار دنیا میرسه به هر زحمتی که هست بالا نیگه داشتی...لذت بخش ترین کاری که می تونم توی این وقتا هنوز بکنم اینه که با ابرای آسمون زیر چشمی شکلک بسازم .


پشت کوهها
۲۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۴۶ ۱۴ نظر

به نام خدا

انسان بالذات به طبیعت نیاز دارد. درست مثل نیاز به اکسیژن برای تنفس. این شاید ساده ترین و روشن ترین مثال باشد. این "نیاز" گاهی با دیدن رفع می شود. گاهی با شنیدن. گاهی با لمس کردن . نه اینطور نیست. این نیاز هرگز اینگونه رفع نمی شود. که تنها تسکین پیدا می کند. آرام می شود ولی هرگز مرتفع نمی شود. و این بزرگترین ظلم با علم به ذات انسان ,به انسان است که یک روز را در سال اختصاص بدهند به طبیعت و همان یک روز را فرصت بدهند به تو تا بروی و به این نیاز حیاتی ات برسی. آدمها با خرواری از قراردادهای اجتماعی که هرکدام زنجیروار به دست و پای خود بسته اند چاره ای ندارد جز اینکه برای تسکین این "نیاز" و "خواستن" طبیعی ,به فکر ساختن باغچه ای در حیاط خانه شان باشند. باغچه ای که برایشان جاییست در مقیاسی بسیار کوچکتر از آن باغی که طبیعتشان خواسته ی آن را دارد تا شاید با آب دادن گلهای آن سرگرم شوند و قصه همینجا تمام شود. برای قدم زدن به پارک نزدیک خانه شان می روند و ریه شان را از اکسیژن پر وخالی می کنند. ولی حواسشان نیست که شده اند مثل غریقی که به زحمت دست و پازدن خودش را بالا می کشد و نفس می گیرد و دوباره موجی پایین می کشدش. از آنجا که میروند گویی موجی به زیر می کشدشان. موجی که آنها را با خود به تماشای خزیدن دیگرانی چون خودش در ترافیک و شلوغی و همهمه ی ممتد شهر می برد. چنان که یادش میرود زندگی شاید چیزی جز این است. ثبت حیات, خلاصه در ثبت علائم حیاتی می شود. بی درک اینکه هیچ ابزار دقیقی نمی تواند عمق یا اوج فریاد نیاز انسان به طبیعت را اندازه گیری کند.

پشت کوهها
۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۲۲ ۰ نظر

به نام خدا


ولی واقعن برام سواله

این خانومایی که کنار خیابون برای تاکسی می ایستند و به خاطر وضع ظاهریشون مورد بوووق "ماشینهای غیرمسافر کش" قرار می گیرند آیا :


1- از صدای بووق ماشینها خوششون میاد ؟

2- دوست دارند که اشتباه گرفته بشن ؟

3- خود آزارن ؟

4- از ترافیک ماشینها در محل ایستادنشون لذت می برند ؟

5-  تو چشماتو درویش کن همه چی درست میشه ؟! 

6- میخوان میزان حیای گربه های شهر رو به هنگام باز بودن درب دیزی محک بزنن ؟!

7- از توجه رانندگان غیر مسافرکش احساس خرسندی وصف ناپذیری می کنند؟

8- این مساله اصلا اهمیتی نداره براشون, به تو چه ؟! 

پشت کوهها
۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۳۴ ۲۰ نظر