Title-less
به نام خدا
بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم بعد از مدتها. قدیمترها بیشتر میرفتیم. صبح های جمعه گاهی.
کم کم زمانی رسید که من بودم ومحسن نبود. محسن بود ومن نبودم. گاهی هم هیچکداممان نبودیم. محسن حالا خدمتش تمام شده چند روزیست. برگشته تا پوتین های چرمی اش را بیرون بیاورد وپوتین های آهنین! بپوشد در جستجوی کار. محسن مثل من نیست که اگر دکترا هم بگیرم فقط دکتر می توانند صدایم کنند. محسن از همان اولش مهندس بود٬ هرچند دکتر صدایش میزدیم. بعضی وقتها شوخی میکنم که تو که مکانیک خواندی ٬مرد باش بیا با هم تعویض روغنی باز کنیم در این آشفتگی بازار کار! محسن ولی همیشه درفکر شغل آزادست تا مهندسی. خرید و فروش . مثل من که آب و زمین وکشاورزی وبیل را ترجیح می دهم به پژوهشکده ی علوم انسانی ومطالعات فرهنگی!
بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم. مثل همیشه من امواتم را سخت پیدا می کنم. خیلی بد است آدم امواتش را گم کند. یعنی اموات آدم می آیند جلوی چشم آدم از خجالت. موقع برگشتن از کنار جایگاه نماز رد می شویم. جایی که نماز می خوانند بر اموات. به شوخی می گویم " کٍی باشه که نماز ما رو هم اینجا بخونن" . بعدش خودم جدی میروم توی فکر. محسن هم. شما هم سعی کنید فکر کنید اگر حسش بود.
اتفاقا داشتیم امروز به نمازه مردنمون فکر میکردیم!!
به دوستم میگفتم درباره کیفیت نماز مرده نمون!
به این که کی میخواد برامون نماز بخونه!
به خودمون...
خدا همه مان را رحمت کند...
الهی آمین
یا علی مدد است...