پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

به نام خدا

 

۱- بعضی آدمها خیلی به خودشان سخت می گیرند از جهت حفظ ظاهر و ریا. حفظ ظاهری که به زعم من ارزشی ندارد. مثلا وقتی من قلبا از استادی خوشم نمی آید اگر جایی ببینمش شاید حداکثر سلامش کنم. دیگر نمیروم با او مقاله بنویسم یا چای بخورم یا دعوتش کنم خانه مان قلیان بکشیم ! که البته بعدش که رفت و احتمالا جایی کار من را راه انداخت و مثلا برای فلان جا یک ریکامندیشن (همان توصیه نامه خودمان) برایم نوشت بر جد و آبادش نفرین بفرستم که چقدر من از فلانی بدم می آمدها!

۲- آقا ما یک مقاله ای داشیم که متاسفانه برای آن کنفرانسی که می خواستیم اکسپت نگرفت و بعدش هم کنفرانس مرتبطی آن نزدیکی ها برگزار نشد و درگیر کارهای دیگری شدیم وبنکل فراموشش کردیم. ممدحسین صبح آمده می گوید "یک ایمیل می دهم بهت برو برا اینجا بفرست حتما چاپ می کنند" . آدرس ایمیل را که هجی می کند و یک بار از اول تا آخرش را که می خوانم می فهمم سرکارم گذاشته. آدرس ایمیل کیهان بچه ها را داده !

۳- چهار نفری رفته بودیم مسجد محل من باب اعتکاف! توی این مسجد کلا بردن تلفن همراه ممنوع بود. بعد ما نه تنها نفری یک دوجین گوشی داشتیم٬ هر کداممان هم یک فقره لب تاپ هم برده بودیم! یک جایی آن آخرهای مسجد که هم معنویتش بالا بود وهم کولرگازی داشت اتراق کردیم و ... بله ! حاج آقای مسجد هم که می دانستند ما منحصرا کار علمی می کنیم دستور فرمودند کسی دور وبر ما نپلکد چرا که کار ما ارجح بر عبادتست! هر چند خیلی اذیت کردیم(شاید بعدها گوشه هاییش رو نوشتم. چرا که بیان همه ابعاد اذیتهامون واقعا موجبات تکفیرمون رو فراهم می کنه!) ولی خدایی بسیار محضوض شدیم. دل هر کی نتونسته بود بیاد بسوزه !  این نوجوون هایی هم که حاج آقا گوشیهاشون رو تا شب آخر مصادره کرده بود٬ ما رو که می دیدند می خواستند سر به تنمون نباشه! حس خوبی داشت واقعا !(شوخی می کنم)

 

پشت کوهها
۳۰ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۴۶ ۱۰ نظر

 

به نام خدا

 

بعضی آدمها درمانده می شوند

بعضی از همه جا رانده

ولی کمتر پیدا می شود کسی حالش ترکیبی از هردو باشد

توصیف " درراندگی" سخت است.

 

 

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد ...

پشت کوهها
۲۹ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۱۰ ۶ نظر

 

به نام خدا

خرداد تمام می شود کم کم. با همه حادثه هایش. ولی "حادثه" معنی رویداد برنامه ریزی نشده و تصادفی دارد که آنچه ما دیده ایم رنگی از تصادف ندارد هرگز . شاید "فاجعه های برنامه ریزی شده" بهتر باشد اگر متهم نشویم به زعم بسیاری از روشنفکرنما اساتید گرامی فسیلمان٬ به داشتن درصدی از توهم توطئه در ذهن مالیخولیایمان .

آری. از نو برایت می نویسم.

ما به خرداد پر از فاجعه های برنامه ریزی شده ی دردناک عادت داریم.

نخند. باید گریه کنی.

 

پشت کوهها
۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر

به نام خدا

 

تقریبا هر روز از کنار این ساختمون غیردولتی رد می شم وهر روز این جمله از ذهنم رد میشه که:

تحقق عدالت اجتماعی هدف بعثت انبیاست .

...

 

پشت کوهها
۲۵ خرداد ۹۰ ، ۰۵:۲۷ ۸ نظر

 

smile , an ever lasting smile

smile can bring you near

 to me

 

پشت کوهها
۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۴ ۹ نظر

به نام خدا

 

آقا من یک جایی کارم گیر کرده.گیر که چه عرض کنم. شده یه گره کور! منتظر یه اتفاقی هستم که بیفته واین گیره واشه. از اونجایی که می بینم اگه تو این مدت بخوام بنویسم قاعدتا حرف حسابی نمیزنم(یکی نیس بگه مگه جز مزخرف گفتنم بلدی تو؟) پس تا وقتی این گیره وانشه نمی نویسم. بالاخره درست نیس روان این سه تا ونصفی آدمی که اینجا رو میخونن به خاطر حال ما "پریش" بشه.

هر کی دعا بلده دعا کنه . هرکی بلد نیس لطفا بگه آمین!

 

پشت کوهها
۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۸:۱۲ ۱۱ نظر
به نام خدا

.

.

.

خدایا

چندون چیزی دیگه از من نمونده

همینو ببر حداقل که اگه بمونه نیست میشه...

 

پشت کوهها
۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۵:۱۶

به نام خدا

 

۱- آقا جان هرکسی ذوست دارید هرجا من ایستادم یه دو رکعت نماز بزنم به کمرم هی نیاین پشت سر من صف تشکیل بدین. بخدا ! یهو روت رو برمیگردونی می بینی فلان استاد بخشتون هم وایساده به تو اقتدا کرده. خوب آدم خجالت می کشه. اصن من چیم به آدم برده٬ ای شماهایی که منو می شناسین و نمی شناسین . جان من اصن من آدمم؟ یه وعضیه ها اصن. توی نمازخونه ی دانشکده همین قصه هس. توی نمازخونه ی پژوهشکده... خونه ی فلانی که میری مهمونی...چه میدونم. یه وعضیه ها اصن.

۲- کنار خیابون وایسادم. "آزادی". سوار میشم. یه مرد میونسال هم کنارم نشسته. به میدون که میرسیم مرده میونساله یه نیگا به میدون می کنه و یه آه بلند میکشه. طوری که من بشنوم." آدم جیگرش می سوزه این میدون رو می بینه. قبل انقلاب اینجا چه شکلی بود حالا چه شکلیه." راننده هم اول سر تکون میده وبعد همراهی می کنه که آره و از این حرفا. من می پرسم "حالا مگه چه شکلی بوده ؟!" با عصبانیت جواب میده " هر چیزی رو این روزا نمیشه گفت" و زیر لبش شروع می کنه به فحش دادن به "رژیم"! تا بخوام چیز دیگه ای بگم باید پیاده بشم. راننده ی تاکسی رو می بینم که همون طور با خودش بد وبیراه میگه ومیره. مرد میونسال هم. توی مسیر انقلاب یه لحظه خودم رو توی آینه ی ماشین می بینم. ریشهام بلند شده این چند وقته!

۳- روزای آخر خرداد که نزدیک میشه این کیف های کوچیک باز یکی یکی اضافه میشن به کمربندهامون.

 

پشت کوهها
۱۹ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۰۹ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

همیشه وقتی خانه هایی را می بینم در یک جای شلوغ و پر رفت و آمد٬ در یک خیابان مزدحم٬ خانه های دود زده ٬ همینطوری فکر می کنم آخر چه طور آدمی می تواند توی اینها زندگی کند. و اینکه زندگی اینها چه قصه هایی می تواند داشته باشد. و اینکه چرا از اینجا سر درآورده اند. و چطور تحمل می کنند. و امیدشان را از کجا میاورند دقیقا !

هر چند جواب سوالهایم شاید ساده باشد.

 

پینوشت: مولف مرفه نیست و مرفه* ها را توی جامعه ای با این عمق وحشتناک فاصله های طبقاتی و فقر اقتصادی هیچوقت دوست ندارد. هر چند " خاک بر سرش"٬ به مدد نفس کشیدن در هوا وفضای مسموم این شهر٬ دیدن فقر برایش عادی شده.

* مرفه بی درد

 

پشت کوهها
۱۸ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۲۲ ۷ نظر
به نام خدا

 

ببین...

ببین زمین خدا چقدر وسیع است ...

چه می شود که گاهی انقدر دیوارهای زندگی از هر سو به تو فشار میاورند که دیگر نفس کشیدنت هم سخت می شود؟

 

پشت کوهها
۱۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۳۸ ۷ نظر

به نام خدا

 

۱- یادت باشد همیشه در رفتن جسارتیست که در ماندن نیست.این را فقط کسی که اهل سفر باشد می فهمد.

۲- زندگی برای کسی که رویا نداشته باشد٬ زندگی در گور است !

۳-هیچ چیز ملال آورتر از این نیست که خاطرات گذشته ات را با کسی مرور کنی که هیچ نقطه ای از گذشته ات را به خاطر ندارد. چون هرگز با تو نبوده است !

۴- دست دلت را همیشه باید محکم در دستت بگیری٬ وگرنه میرود پی بازیگوشی .

۵- نهایت هوس در عبث است و نهایت عبث در یک هوس.

۶- همینها را فعلا سرلوحه زندگی تان کنید تا بعد !

۷- شکلک پیر دانا به انضمام دومترونیم ریش سفید !

 

پشت کوهها
۱۵ خرداد ۹۰ ، ۱۵:۴۶ ۱۱ نظر
به نام خدا

 

 

آدمهای بی حواس...

آدمهای فراموشکار...

غیر از این اگر بود٬ هر کدامتان برای خودش گم شده ای نداشت.

 

 

پینوشت: بعضی گم شده ها ازلی اند.

 

پشت کوهها
۱۴ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۸ ۶ نظر

 

به نام خدا

 

تقدیم به آنهایی که دیروز غریبانه رفتند.

تقدیم به آنهایی که امروز هم غریبانه میروند.

 

خش خش بی سیم با همه ی قطع و وصل شدنش یک جمله اش معلوم بود. "برگردین.... جونتون... بردارین و بر...گردین....مقداد ومرتضی درو شدن... برگردین...هلیکوپتراشون ....ده دقه پیش مسلمی رو هم شخم زدن...ستونای پیادشون... تو راه شمان...برگردین...به قاسم هم بگو...هر کی می تونه برگرده معطل نکنه... "

صدای سوت خمپاره ای همه را دراز کش می کند توی سنگر. باورش سختست که بعد از یازده روز که تپه ها رانگه داشته اند به همین راحتی دارند دور می خورند. امان از این ستون پنجم. همه جا هستند.

مصطفی نشسته روی زمین وهمانطور که قبضه ی خالیش را بغل گرفته سرش را تکیه داده به گونی های شن. سر وصورتش پر است از خاک و دود وخون. چشمهایش به سرخی خون شده. فقط خدا می داند چند شبست چشم روی هم نگذاشته از هول پاتکهایی که هرشب بی کم وکاست تکرار می شوند. این چند روز حتی فرصت نکرده یک قطره اشک بریزد برای بدنهای بچه هایی که بیرون سنگرها و توی سایه ی شیار٬آرام وبی صدا خوابیده اند. دیگر خبری از سر وصدا و شوخی و خنده هاشان نیست. و همینطور ناله هاشان.

رضا فرصت را غنیمت شمرده ودارد خشابهایش را پر می کند. اصلا انگار توی این عالم نیست. با چنان طمانینه و حوصله ای فشنگها را جا میزند انگار توی حیاط خانه شان نشسته است لب حوض و دارد برای ماهی قرمزها خورده نان می ریزد.به همان آرامی. انگار نه انگار که صدای شنی تانکها دارد زمین وزمان را میلرزاند چند صدمتر آنسوی تپه ها. چن روز پیش هفده سالش تمام شده و پشت لبش تازه سبز شده.

صدای تانکها یک هیبتی دارد که توی دل هرکسی را خالی می کند. مخصوصا اگر بدانی یک گردان هستند و دارند می آیند فقط برای شما چند نفر. مخصوصا اگر بدانی که از سه گردانی که پشت تپه بودند فقط همین سه نفر مانده اید و چشمها هرگز غبار ورود هیچ بشری را به سمتشان در این یازده روز ندیده است.چه برسد به مهمات. چه برسد به تدارکات. چه برسد به آب...

احمد گوشی بیسیم را گذاشته رو پیشانی اش و چشمهایش را بسته است. این تپه ها تنها معبر پاک به سمت شرق هستند و عبور از آنها یعنی افتادن توی یک دشت وسیع. بدون هیچ مانع طبیعی و دست ساز .یعنی رسیدن به خاکریزهای بعدی.یعنی زخمیهایی که وسیله برای انتقالشان نبوده ونیست. یعنی آه. یعنی غربت. یعنی تنها بتوانی به بدن زخمی محمدرضای چهارده ساله با آن لباس گل وگشادش که از فرط ریز جثه گی به تنش زار میزند زل بزنی. و او فقط سیصد متر آنورتر از خاکریز و در دید مستقیم دشمن و زیر آفتاب افتاده باشد. و دو شبانه روز فقط صدای ناله هایش را بشنوی. و یک آن ناله هایش تمام بشود. برای همیشه تمام بشود.

صدای انفجار بعدی دوباره همه شان را نقش زمین می کند. این دیگر خمپاره نبود. انفجار تکه پاره های یکی از سنگرها را می فرستد به آسمان. تانکها لوله هایشان را به سمت تپه ها چرخانده اند. همانطور که هنوز روی زمین دراز کشیده اند و هرکدامشان در عالم خودشان هستند٬نگاههایشان یک لحظه در هم گره می خورد.

"تا حالا باید دورمون زده باشن٬ فک می کنن براشون کمین گذاشتیم برا همینم نیومدن هنوز. دیگه برا برگشتن دیره " احمد این جمله ها را بی مقدمه وکمی بغض می گوید.

" من که بر نمی گردم. فقط نامردا بر می گردن" مصطفی سرش را پایین می اندازد.

روی لبهای خشکیده ی رضا لبخند کم رمقی می افتد یک آن. انگار که خبر اتفاقی شیرین را شنیده باشد. اسلحه اش را از روی زمین چنگ میزند و بدون گفتن کلمه ای خیز برمیدارد به سمت بیرون سنگر. ستون دود تانکها به وضوح پیداست. همینطور خود تانکها. دراز می کشد و مگسک را نشانه می گیرد به سمت تیربارچی تانک وجمله ای را آرام با خودش زمزمه می کند" و ما رمیت اذ رمیت...و لکن الله رمی" گلوله وسط سینه ی تیربارچی می نشیند. لحظه ای نمی گذرد که تانک مسیرش را به سمت رضا کج می کند. انگار دیده باشدش. رضا نیم خیز می شود که جابجا شود.تانک شلیک می کند. رضا احساس می کند از زمین کنده می شود.

موج انفجار پرتش می کند چند متر آنسوتر. به پهلو می افتد روی زمین. چشمانش هنوز بازست ولی ابروهاش از درد به هم نزدیک شده. احمد ومصطفی سراسیمه می آیند بیرون و جسم نیمه جان رضا را که می بینند گر می گیرند یکهو. تا بخواهند حرکتی کنند پیاده های دشمن از آنسو میرسند بالای خاکریز و هردوشان را به رگبار می بندند. جسم پاره پاره شان با هم به زمین می افتد. سربازها با احتیاط یکی یکی می آیند این سمت خاکریز. افسر عراقی با دست اشاره می کند که نارنجک بیندازند داخل سنگرها. خودش ولی با غرور چند بار دور جنازه های مصطفی و احمد می گردد. اسلحه ی کمری اش را بیرون می آورد و ماشه را دوبار می چکاند. یکی برای هر کدام.

رضا هنوز چشمهایش بازست و همه ی این صحنه ها را می بیند. لبش را می گزد که ناله نکند.یک رد خون از سینه اش راه افتاده به سمت پایین. افسر عراقی ولی او را می بیند. نزدیکش می شود و با پوتین هلش می دهد و می چرخاندش. افسر عراقی که انگار چیز جالبی پیدا کرده باشد سربازهای دور وبرش را صدا میزند و با صدای بلند داد میزند:

" انظر الی هذا الطفل ! "

و انگشت اشاره اش را به سمت رضا می گیرد وبه طرز تمسخرآمیزی می خندد.

رضا همه ی توانش را یکجا می کند وبلندتر از افسربعثی داد میزند:

"انا جندی الخمینی ! "

افسر بعثی یک آن به عقب میرود و پشتش میلرزد. بی مقدمه اسلحه اش را به سمت رضا می گیرد و فریاد یا زهرای رضا با صدای شلیک گلوله همنوا می شود.

همه ی آنهایی که شاهد این صحنه بودند شنیدند که فریاد یازهرای رضا بلند تر بود .

پشت کوهها
۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۶ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

۱- شاید تکه هایم را کنار هم گذاشتم دوباره. ولی٬ خوب می دانم آینه های شکسته هرگز تصویر گذشته شان را نشان نخواهند داد.

۲- وقتی تو نیستی من گم می شوم میان همه ی آنچیزهایی که من هستند ومن نیستم. "من" بی "تو" صرف مطلق هیچ است. صرف عبث.

۳-من روحت را نمی خواهم. تو فقط وقتی توی چشمهایم خیره می شوی به من دروغ نگو.

۴- مرا به دل نبستن متهم نکن٬ وقتی که میدانم فردا این منم که اینجا ایستاده ام. تنها.

۵- کسی که از شوق حادثه ای ساده ٬عاشقانه می نویسد تقصیری ندارد. تقصیر در تعریف "حادثه ی ساده " است.

 

 

پشت کوهها
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۵۱ ۸ نظر

 

به نام خدا

 

۱- هوالاول

۲- کاش توی دنیای واقعی هم بشه به همین سادگی دل کند.

۳- خستم از این خونه به دوشی واسباب کشی مجازی.ولی ملالی نیس در کل.

۴- همه چیز عوض میشه. الا "او"...کل شی هالک الا وجهه...

۵- شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل...کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها

۶- سلام.

 

پشت کوهها
۱۰ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۱۶ ۱۰ نظر
به نام خدا

 

۱- دلم که صاف می شود٬ تو پیدایت می شود دوباره...

۲-پشت زمینه گوشی یک عکس از چند تکه ابر انداخته ام. وقتهای بی کاری با ابرها شکل می سازم.

۳- شاعر میگه انقدر دورم از خودم٬ اسمم فراموشم شده.

۴- بسه حوصله ندارم

 

 

پشت کوهها
۰۵ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۰۸ ۶ نظر
به نام خدا

 

تماشای دو تا چیز رو خیلی دوست دارم.

یکی تماشای غروب یا طلوع توی پهنه ی یک دشت و از یک جای مرتفع.

دوم تماشای رنگ سبز طبیعت در پشت زمینه ی رنگ خاکستری ابرها.

البته برا دیدن یه صحنه ی قشنگ باید بلد باشی که قشنگ هم ببینی.

چه بسا صحنه هایی اطراف ما که حس و چشم ما یاد نگرفته چطور ظرافت و عمق و قشنگیش رو ببینه.

 

پشت کوهها
۰۴ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۳۶ ۵ نظر

 

به نام خدا

 

امروز بعد از ظهر ٬ توی اوج شوخی و خنده و ویراژ و لایی کشیدن بین ماشینها با موتور مهدی٬ همینطور که طبق عادت همیشه برای فرار از هر حرف منطقی ٬مزخرف می گفتیم ٬و می خندیدیم به ریش خودمان ٬یکهو بی هوا حرفمان رفت سمت مرگ و مردن. این که من آماده ی مردنم. یا مهدی یا اینکه چقدر فکر می کنیم به این حرفها توی شلوغی اینروزهای زندگی٬ اینکه با این سرعتی که داریم توی اتوبان میرویم یحتمل یکی از تایرها بترکد مغز جفتمان می پاشد به جدول کناره ی بزرگراه و اینکه مردن برای هیچکس رویداد برنامه ریزی شده ای نیست...

و من گفتم که اخیرا فهمیده ام...اخیرا فهمیده ام که همه ی ماها می میریم یک روزی. همه ی ما ها. یعنی همین شمایی که نشستی اینها را می خوانی خواهی مرد بالاخره. یک روز خیلی اتفاقی خواهی مرد.

 ومهدی می گفت کاش مردنمان اینجا نباشد. توی این شهر. با این وضع وحال. کاش به حالی باشد که حداقل شاید دلش سوخت خدا و فاکتور گرفت بعضی غلط کردنهای زندگیمان را. می دانستم منظورش چیست و آدرس کجا را می دهد.

و من به خودم که نگاه می کنم دلم پس گردنی می خواهد چقدر. از این همه اشتباه. این همه بچگی. این همه ... این همه "گناه".

.

.

.

واین چنین بود که آخرین روز از بیست وپنج سالگی ما هم ... گذشت.

هعی جوونی.

 

پشت کوهها
۰۳ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۵ ۸ نظر

به نام خدا

 

 

اگر می خواهید به وسعت (و نه عمق) مشکلات اخلاقی در دور و اطرافمان پی ببرید٬ صرفا محض آزمایش ٬با استفاده از یک آی دی مونث وارد یکی از چت رومهای یاهو شوید .

فقط ده دقیقه زمان می برد تا بتوانید پنجره های خیل عظیم افرادی را که به شما برای دوستی و آشنایی و... پی ام می دهند و التماس می کنند ببندید.

و آنوقت است که اگر مثل من اینروزها حوصله ی فکر کردن به این چیزها را نداشته باشی٬ فقط کمی ذهنت مشغول می شود که اینها چرا اینطور شده اند وچه اتفاقی افتاده است و کجای کار می لنگد و ... از این حرفای قشنگ به درد نخور.

همین

 

پشت کوهها
۰۱ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۱ ۱۵ نظر