پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

به نام خدا

 

 

بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم بعد از مدتها. قدیمترها بیشتر میرفتیم. صبح های جمعه گاهی.

کم کم زمانی رسید که من بودم ومحسن نبود. محسن بود ومن نبودم. گاهی هم هیچکداممان نبودیم. محسن حالا خدمتش تمام شده چند روزیست. برگشته تا پوتین های چرمی اش را بیرون بیاورد وپوتین های آهنین! بپوشد در جستجوی کار. محسن مثل من نیست که اگر دکترا هم بگیرم فقط دکتر می توانند صدایم کنند. محسن از همان اولش مهندس بود٬ هرچند دکتر صدایش میزدیم. بعضی وقتها شوخی میکنم که تو که مکانیک خواندی ٬مرد باش بیا با هم تعویض روغنی باز کنیم در این آشفتگی بازار کار! محسن ولی همیشه درفکر شغل آزادست تا مهندسی. خرید و فروش . مثل من که آب و زمین وکشاورزی وبیل را ترجیح می دهم به پژوهشکده ی علوم انسانی ومطالعات فرهنگی!

بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم. مثل همیشه من امواتم را سخت پیدا می کنم. خیلی بد است آدم امواتش را گم کند. یعنی اموات آدم می آیند جلوی چشم آدم از خجالت. موقع برگشتن از کنار جایگاه نماز رد می شویم. جایی که نماز می خوانند بر اموات. به شوخی می گویم " کٍی باشه که نماز ما رو هم اینجا بخونن" . بعدش خودم جدی میروم توی فکر. محسن هم. شما هم سعی کنید فکر کنید اگر حسش بود.

 

پشت کوهها
۲۹ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۹ ۱۳ نظر
به نام خدا

 

هیچ چیز دلچسب تر از نفس کشیدن توی هوای کوهی که تازه بارون خورده باشه نیست.

به جان خودم!

 

پشت کوهها
۲۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۵ ۱۲ نظر

به نام خدا

 

گذاشتمشان رو صندلی عقب. ترمز که میزنم برمیگردم نگاهشان می کنم.باید ببرمشان چهار نقطه ی مختلف شهر.

ای خدا چرا من یازده ماه سال دارم می میرم از حواس پرتی و این یک ماه به دلم می ماند که یک لحظه یادم برود روزه ام !

دم ظهر خوابیده ام و توی خواب می بینم که تا می آیم یک چیزی بگذارم دهنم یادم می آید روزه هستم ونمی خورم!

یعنی حواس جمع در این حد!

پشت کوهها
۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۳ ۲۶ نظر

به نام خدا

 

 

می بینم توی حیاط نشسته ویک دستش دمپاییست وبا انگشت اشاره ی دست دیگر اشاره می کند به یک سوسک و تکرار می کند :

مٌت باذن الله !

مٌت باذن الله !

مٌت باذن الله !

 

پشت کوهها
۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۴۸ ۲۴ نظر

 

به نام خدا

 

۱-توی تاکسی نشسته ام.تابستان است. هوا گرمست حسابی. راننده و مرد جوانی صندلی های جلو و من و دخترجوانی صندلی عقب. من و دو مرد دیگر هرسه آستین بلند تنمان هست و راننده هم آستینش کاملا پایینست. من ومرد جوان دیگر آستینمان را تاکمی بالاتر از مچ بالا زده ایم. دختر جوان آستینش را تا بالاتر از آرنجش بالازده. تابستان است. هوا گرمست حسابی.

۲-سر میدان زیر سایه بان مغازه ای ایستاده ام منتظر رفیقی. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان .دخترجوانی با ظاهری که از یک کیلومتری داد میزند که "به من نگاه کنید" کنار خیابان ایستاده است. قطاری از ماشینها برای سوار کردنش بوق میزنند وسر ودست می شکنند. چندتاشان را به اشاره ی دست رد می کند. با یکی دوتاشان با طمانینه وآرامش خاطر ٬بر سر شرایط چانه میزند. وبالاخره یکی را سوار شده و روز کاریش را شروع می کند. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان.

۳- سوار اتوبوس شده ام. پسر جوانی پشت سر من سوار می شود.با عینک آفتابی وهندزفری که صدای موزیکش با همه ی سرصدای اتوبوس راحت شنیده می شود. و دست بندهای عجیب غریبی که آدم را ناخودآگاه یاد خدایان شیطان پرستی امروز میاندازد وتی شرت مشکی با تصویری که مابین خطوط نامنظمش٬تنها تصویر چند جمجمه ی کوچک وبزرگ قابل تشخیص است. همان چند لحظه ی اول با تکان دادن چند مرتبه ای منظم سرش به سمت راست نشان می دهد که تیک دارد! توی دلم می گویم شاید از اثرات جانبی قرصهایی باشد که آخر هفته ها توی بعضی پارتی ها می خورند. همه ی حواسش به دختریست که جلوی اتوبوس نشسته. به محض پیاده شدن دختر او هم پشت سرش پیاده می شود.

۴-می گویند آب بازی مگر جرمست؟ چه کار دارید به جوانها؟ جوانهای ما تفریح ندارند.ولی کاش قصه این بود. کاش به همین سادگی بود. کاش شما راست می گفتید. ای کاش جوانهای ما همینطور که شما می گوییدتفریح نداشتند. قصه ولی اینست که جوانها ما آرمان ندارند. افق ندارند. نمی دانند دارد چه می شود. دیگر نمی بینند دارند کجا می روند. نمی فهمند کجا ایستاده اند. توی این جریان هم به همان اندازه که تندمزاجی دولتهای پنجم وششم و تساهل وتسامح دولتهای هفتم وهشتم سهیم بودند٬ دولتهای نهم ودهم هم عملا با بی برنامگی محرز در حوزه ی فرهنگ ٬با طی طریق درمسیر پیشینیانشان ٬همان مسیر اضمحلال فرهنگی را طی کردند. در این میان چه بسیار روحانیون ومتشرعین که من باب نیفتادن در گناه٬صرفا حواسشان به آلوده نشدن قبای خودشان بود و چه بسیار خانواده هایی که با تلنگری بنیان اعتقاداتشان درتاریکخانه ی چشم وهم چشمی های اطرافیان و میل به تجددطلبی های امروزی خاکستر شد وخاکسترش هم بر باد رفت و...

و راستی کجا هستند امروز انقلابیون دو آتشه ای که اول انقلاب مبلهای خانه شان را جمع می کردند و روی زمین می نشستند که " زی انقلابی گری با تجملات سازگاری ندارد "

کجا رفتند همتها و باکری ها تا امروز به نقطه ای برسیم که همسرانشان برای آزادی زندانیان مرتجع فکری سیاسی امروز ایران نامه بنویسند و پیام دهند که "خواهش می کنیم به اعتصاب غذایتان پایان دهید! این مملکت به شما دلیرمردان نیاز دارد! "

آن پسر جوانی که میلش را با بی شمار دختران فاحشه ی شهر ارضا می کند٬ یا آن دختری که به تن فروشی اش مارک "بیزینس" میزند و توی مخش کرده اند که "من فقط تنم را می فروشم٬ نه شرفم را " یا آن جوان طلبه ای که رگش را میگذارد و حرفش را میزند وبه جهنم که هیچ بیمارستانی قبولش نمی کند یا آن طلبه ای که چند سالست برای پیگیری پرونده ی زمینخواری با بیشمار گره های کور٬دل از زن وخانه وکاشانه و آرامش کنده است٬ همه تربیت شده ی همین جامعه اند. ولی هیچوقت فکر کرده اید سرطان بی بندوباری و اباهه گری تا چند وقت دیگر حتی دورافتاده ترین شهرها وروستاهای ایران را هم درخواهد نوردید؟ آنهایی که می توانند یک سروگردن خودشان را بالا بکشند حتما می توانند پیشرفت این بیماری را واضح ببیینند.

۵- توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام. دختر بچه ی سه چهار ساله ای با مادرش روی صندلی ایستگاه نشسته اند. با پیراهن وشلوار سفیدی که خال های مشکی دارد. عروسک دست وپا درازش را تکان می دهد و با زبان خودش با عروسک حرف می زند. در نهایت کودکی ومعصومیت.

نگاهی به دور و برم می کنم. یک جمله به ذهنم می آید: " این شهر جای خوبی برای بچه ها نیست" .

پشت کوهها
۲۰ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۲۴ ۳۶ نظر
 

به نام خدا

 

باید مثل نخل بود که هرچه بارش زیاد هم باشد٬ کمرش هیچوقت خم نمی شود .

با این فرق که ریشه های او در زمین هست و

ریشه های ما در آسمان .

پشت کوهها
۱۷ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۴۷ ۲۲ نظر
همیشه سعی می کنم در حد یه علیک سلامم شده بعضی وقتا اگه کسی نظری گذاشت جواب بدم. این وسط خدایی نمی تونم بفهمم بعضیا چرا کامنتاشون رو هیچوقت جواب نمیدن یا یکی در میون مثلا بنا به حس وحال جواب میدن ! من که شخصا همه ی زنگ تفریحام شبا بین نوشتنا وخوندنا پا سیستم میگذره. ولی اگه هم وقت نداشته باشم باز میذارم یه زمانی که وقت داشتم وبازم جواب میدم به نظرا.مگه اینکه واقعا دیگه وقت نداشته باشم یا حس وحالم سرجاش نباشه که اونم مقطعیه همیشه. فک می کنم جواب ندادن به کسی که نظر میده رسما یه جور توهینه. حالا هر کی آزاده هرطوری برداشت کنه یا نظر دیگه ای داشته باشه اصلا. به من ربطی نداره .

خب آخه اگه نظر مخاطب برا من مهم نبود که نمیومدم وب علم کنم اصلا. آخه وقتی نظر مخاطب برات مهم نیس اصلا چرا توی وب می نویسی. برو رو دیوار کوچتون بنویس!یا حالا که می نویسی چرا نظرا رو باز میذاری. کلا بعضی از ماها خیلی عجیبیم. یعنی به طرز خنده داری رفتارامون قابل توضیح نیس.

فک نکنید که اینو می نوشتم هیچکدوم از شماها لزوما تو ذهنم بودید. فکر نوشتن این پست مال یه مدت نسبتا طولانی پیشه.(الکی گفتم!) حالا کسی هم دوس داشت به خودش بگیره اصن. اصن منظور من همین خود شما بودی! بله همین شمایی که داری میخونی!

جدای از این شوخیا٬اینو من نوشتم که یه کم فکر کنیم. همین.

فک نکن که تو اونی نیستی که نمی تونه به من بگه چیکار می تونم بکنم !

پشت کوهها
۱۶ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۴۸ ۰ نظر

 

به نام خدا

 

 

افطار خانه ی چند نفر از بچه ها هستم. دم غروب که می شود می بینم در میزنند. چند قابلمه غذاست گویا برای افطار ! تعجب می کنم. می پرسم جریان چیست؟ می گویند آقا ما یک کاری کردیم چند وقت پیش٬ اصلا رابطه مان با صاحبخانه یک رنگ و "مزه ی" دیگری گرفته! می گویم خب چکار کردید؟ می گویند روز مادر که شده بود سه چهار نفری هرکدام یک شاخه گل گرفتیم رفتیم طبقه ی بالا به زن صاحبخانه روز مادر را تبریک گفتیم!

از آن تاریخ به بعد هر ظهر و شب قابلمه های ناهار وشام ومخلفات است که سرازیر می شوند پایین !

تازه امسال صاحبخانه نه تنها اجاره را نبرده بالا٬ به شرطی که سال بعد هم اینجا بمانیم نصف پول پیش را هم برگردانده !

گفتم عجبا که چه می کند این مهربانی ها !

 

پشت کوهها
۱۴ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۳ ۲۷ نظر
به نام خدا

 

تابستان ـ گرما ـ نخل ـ سایه ای برای  نشستن

 

پشت کوهها
۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۳ ۱۹ نظر

به نام خدا

 

توی حیاط دارم راه میروم یک لحظه حس می کنم یک چیزی از زیر پایم در میرود !

از بی حالیش معلومست خیلی گرمش شده توی این هوا. وقتی می گیرمش اصلا وول نمی خورد. می گویم ببرمش داخل بگذارمش مقابل کولر. می ترسم مادرش گمش کند. می برمش سمت شیر آب ویواش باز می کنم تا چکه چکه آب بیاید. کله اش را می گیرم زیر شیر! معلومست خعلی تشنه هست. خودش را دارد خفه می کند از بس نوکش را باز می کند برای قطره های آب !

با انگشت کوچکم پشت کله اش را می خارانم! چشمهایش را می بندد و میرود توی حس!

پشت کوهها
۰۶ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۴ ۳۱ نظر

به نام خدا

 

 

دلم تکان می خورد گاهی٬مثل تکانهای کوچک روی آب که از یک نقطه شروع می شوند ولحظه ای بعد همه جا پخش می شوند و همیشه یک نقطه است...همیشه یک نقطه . و تو آن نقطه ای که همه چیز از آن شروع می شود٬ با این فرق که تو حکم زلزله را داری و موجهایی که حاصل می شوند٬ سونامی !

 

 

پشت کوهها
۰۴ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۹ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

 

بعضی آدمها یک طوری هستند که همه نیستند...

یک طوری می بینند و می شنوند که همه نمی بینند و نمی شنوند. یک طوری می فهمند که همه نمی فهمند. روند معمولی زندگی یک فرد عادی توی عالم امروز خیلی سرگرم کننده وفراموشی آور است. ولی بعضی ها در همین عالم زندگی می کنند و درعین حال دریافتهایشان با بقیه متفاوت است .این آگاهی همان است که از"خود" شروع می شود. انگشت شمارند کسانی که وقتی میفتند توی فراز ونشیب روزگار٬ دغدغه ی فهم چیستی و کیستی شان فراموش نمی شود و تا نفهمند کجای جغرافیای هستی هستند و به کجا می روند آرام نمی گیرند. آدمهایی که همیشه به بعدی از ماجرا دقت می کنند که جذابیت دیگر ابعاد٬ آگاهی عموم را در فهم آن مختل کرده است.

بعضی آدم ها یک طوری هستند که همه نیستند...

 

پشت کوهها
۰۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۵۱ ۷ نظر