پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

سوار تاکسی که شدم، بعد از چند هفته سفر و خستگی و اعصاب غیرمتعادل، یه دفعه خیلی، به طرز عجیب و غیرقابل باوری خیلی، دلم خواست راننده همونطور که فرمون رو دو دستی چسبیده و روبروش رو نگاه می کنه، بی اینکه برگرده و یا حتی توی آینه پشت سرشو نگاه کنه، با یه ته لهجه لاتی، نه از این نولاتای ادا درار فیک، که از اون استخون خورد کرده های کهنش، که انگار میدونه داره از چی حرف میزنه و اقل کمش صدبار ته این قصه و همه قصه های عالم رو دیده و چرخیده و جون به در برده، بهم بگه:

درست میشه. فکرشو نکن. همه چی درست میشه.

 باور کن اگه میگفت، اگه فقط همین یه جمله رو میگفت، قبول می کردم ازش. بی بروبرگرد و سوال و اما قبول می کردم ازش. همونجا همون لحظه م پیاده می شدم و می دویدم. می دویدم برعکس همه عالم. برعکس همه راهای آدما. می دویدم شده حتی شده سمت محال. 

پشت کوهها
۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۲۷ ۵ نظر

به نام خدا

آدم ها چیزی نیستند جز تجربه هاشون. ولی اگه این تجربه ها رو فراموش کنیم چی؟ من این روزها هر وقت به این فکر می کنم می ترسم. نمیدونم چرا ولی همیشه از فراموشی ترسیدم و می ترسم. من از اینکه فراموش کنم می ترسم. و وقتی می بینم زمان داره جزئیات رو با خودش پاک می کنه و می بره، باز می ترسم. از اینکه حرف هایی که شنیدم، درس هایی که گرفتم، دلیل غصه هام، شادیام، تصمیم های غلط و درست و همه حرفهایی که هیچوقت به هیچ کس نزدم و نخواهم زد رو فراموش کنم، می ترسم. می ترسم و می دونم همه ی این فراموش کردن و حتی فراموش شدنا تو دنیای آدما، تکراری و روزمره س. میلیون ها نفر اومدند و رفتند، بدون اینکه بتونند حتی خطی بندازند از خودشون، روی دیوار فراموش خونه. فراموش خونه ی این دنیا. نمیدونم. شاید فکر کردن به اینهام بخشی از بحران میانسالی من باشه وسط این همه کار و گرفتاری و ‌شلوغی و مسیرای تودرتو و انتخابای درهم سنجیده و نسنجیده و عجیب. 

پشت کوهها
۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱ ۲ نظر

به نام خدا

میکشمش کنار و میگم این آخرین فرصتته، یا آدم میشی یا برمیگردی، بعد از اینجا دیگه جایی نیست، دیگه نه من پشتتم نه هرکی تا حالا بوده، قرار نیست کسی قدمی به سمتت بیاد، تو باید بدوی سمت بقیه.. این حرفا رو میزنم وقتی که ابروهام تو هم رفته و پیشونیم چروک برداشته. ریشهای یکی در میونم، یکی در میون سفید شدن و توی لحنم هیچ محبتی نیست. درست همون لحظه دارم به این فکر می کنم که آدم کمتر از این عمر می کنه که بخواد وقتش رو جایی تلف کنه که نه بخوانش و نه بتونن بفرستنش بره پی سرنوشتش. آدما زودتر از اینکه زیر خاکشون کنن می میرن. همون لحظه ای که وامیسن. همون لحظه ای که دیگه وامیسن و شروع میکنن به زل زدن به اطرافشون. همون لحظه ای که تماشاچی میشن. آدما همون لحظه مردن. 

پشت کوهها
۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۸ ۱ نظر

 

عمرم خیلی عجیب گذشت. عجیب یعنی فرق داشت با هر چیزی که ته دلم بود و وقتی سن و سالم نصف این بود، فکرشو می کردم. یه رفیق خیلی قدیمی رو دیدم دوشب پیش بعد از دو سال. خدافظی که کردیم می دونستم باز گمش می کنم تا چند سال. کسی که دوست داشتم مسیر زندگیم باهاش یکی بود. عجیب یعنی این. 

پشت کوهها
۰۳ دی ۰۰ ، ۱۴:۲۳

 

_ سلام، خواب بودی؟

_ نه، ولی کاش همش خواب بود.

 

 

پشت کوهها
۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۵