به نام خدا
تقریبا از یک سال و خورده ای پیش که از پایان نامم دفاع کردم دیگه
اینطوری نشده بودم. اینکه شبا وقتی له له و داغون وخسته می خوام بخوابم نمی
تونم. چون تا چشام رو می بندم یه میزگرد توی مخم شروع میشه. همه شروع
میکنند به حرف زدن. بعضی وقتا یه خطیب در حد دموستنس خطابت میکنه. گاهی یه
نفر که خیلی عصبانیه. گاهی یکی که هیچ کدوم از استدلال های منو قبول نمیکنه .و همیشه کارشون
به دعوا میکشه. این وسط من فقط میزنم روی میز و بهشون میگم لدفن تمومش کنید!
خواهشا یواش تر ،
من صبح زود باید بیدار شم ،
جان من بذارید برا بعد،
با هم مهربون باشید،
ولی هیچ فایده ای نداره.
این حرف شاید احمقانه و مطلقا غلط باشه
ولی خوب بود اگه وجدان آدم دکمه ی آن و آف داشت. اونوقت من شبا راحت می
خوابیدم و وجدان بی صاحابم به خاطر کلکسیونی از بی عدالتی و حق کشی و
فساد اداری که باهاشون در طول روز سروکار دارم شبها منو به صلابه نمی کشید.
موضوع اینجاست که من یه سرباز بیشتر نیستم.
من انتخابی برا سرباز بودن نداشتم.
من
از خودم اراده ی مستقلی ندارم.
من اجازه ی تصمیم گیری و عمل ندارم.
من یه مقام مافوق دارم و هر مرده ای که گذاشت جلوم باید بشورم.
تمّرد؟؟؟ چه فایده
ای داره؟ من اگه از اینجا برم یکی دیگه میاد و باید همین وضع رو تحمل کنه.
چون که یه سرباز بیشتر نیست. چون انتخابی برا سرباز بودن نداره...
اینکه مقام مافوق من شبا چطور می خوابه؟