پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

به نام خدا

تقریبا از یک سال و خورده ای پیش که از پایان نامم دفاع کردم دیگه اینطوری نشده بودم. اینکه شبا وقتی له له و داغون وخسته می خوام بخوابم نمی تونم. چون تا چشام رو می بندم یه میزگرد توی مخم شروع میشه. همه شروع میکنند به حرف زدن. بعضی وقتا یه خطیب در حد دموستنس خطابت میکنه. گاهی یه نفر که خیلی عصبانیه. گاهی یکی که هیچ کدوم از استدلال های منو قبول نمیکنه .و همیشه کارشون به دعوا میکشه. این وسط من فقط میزنم روی میز و بهشون میگم لدفن تمومش کنید!

خواهشا یواش تر ،

من صبح زود باید بیدار شم ،

جان من بذارید برا بعد،

با هم مهربون باشید،

ولی هیچ فایده ای نداره. 

این حرف شاید احمقانه و مطلقا غلط باشه ولی خوب بود اگه وجدان آدم دکمه ی آن و آف داشت. اونوقت من شبا راحت می خوابیدم و وجدان بی صاحابم به خاطر کلکسیونی از بی عدالتی و حق کشی و فساد اداری که باهاشون در طول روز سروکار دارم شبها منو به صلابه نمی کشید.

موضوع اینجاست که من یه سرباز بیشتر نیستم.

من انتخابی برا سرباز بودن نداشتم.

من از خودم اراده ی مستقلی ندارم.

من اجازه ی تصمیم گیری و عمل ندارم.

من یه مقام مافوق دارم و هر مرده ای که گذاشت جلوم باید بشورم.

تمّرد؟؟؟ چه فایده ای داره؟ من اگه از اینجا برم یکی دیگه میاد و باید همین وضع رو تحمل کنه.

چون که یه سرباز بیشتر نیست. چون انتخابی برا سرباز بودن نداره...


فقط از هیات منصفه ی وجدان بی صاحاب گرامی خودم هنوز یه سوال بی جواب دارم.
اینکه مقام مافوق من شبا چطور می خوابه؟

پشت کوهها
۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۵۳ ۳۳ نظر

به نام خدا


1- یک پیرزنی اینجا طبقه ی پایین ما نشسته و یک پیرمردی طبقه ی بالا. قویا احساس می کنم من این وسط یه مانع ایجاد کردم و رسالت خودم میدونم که اینا رو ظرف مدتی که اینجا هستم به هم برسونم! پیرزنه تنها زندگی میکنه و به غایت بیکاره. ینی اگه روزی چهار مرتبه از توی راهرو رد شم در روز باز میکنه و حال واحوال میکنه و قربون صدقم میره! اصن یه وضیاا. اگرم مثلا یه روز نرم بیرون زنگ میزنه به خونه که کجایی پسرم نگرانت شدم صدات نمیاد! :|

2- یه کوچه ای اینجا روبروی ما هست بن بست! خلوت! دنج! اکازیون! اصن یه وضی! توی همین یه هفته دو سه مورد با دختر پسرای جوانی روبرو شدم که بدلیل مشکل مسکن ،داشتند اونجا مراتب علاقشون رو به هم ابراز میکردند! جالبه که به محض دیدن من با سرعت باورنکردنی فرار میکنند! هنوز نفهمیدم چرا. یه بار باید بگیرمشون ازشون بپرسم! :|

3- حال همه ی ما خوب است اما...
پشت کوهها
۲۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۵۷ ۳۲ نظر
به نام خدا

1- بعد از روزهای متوالی جستجو برای یه سقف، بالاخره یه چند مترش رو به قیمت خون بابای صاب خونش پیدا کردیم.در اینجا از همه ی دوستان غیرمجازی که ما رو در رسیدن به این موفقیت بزرگ یاری کردند مراتب تشکر و سپاسگزاری رو بله!
ولی جدی بعضی آدما گولهّ ی معرفتن اصن! ینی همین که بشنون که مثلا داری اسباب کشی میکنی سریع میرن تو فکر و تا بفهمی چی به چیه باهات بستن که ماشین باباشون رو برا روز اساس کشیت قرض بگیرن و بیان کمکت.

2- همیشه گفتم که فکر کردن به طور عمومی و کلی توی مدت سربازی یه سم بزرگه. البته باید توی شرایطش باشی که این حرف رو درک کنی و من عمیقا این مساله رو حس کردم. وقتی دستت به هیچ جا بند نیست وهیچ کاری هم نمی تونی بکنی و همه ی زندگیت گیر یه موضوع مطلقا بی معنی به نام خدمته، فکر کردن فقط حالت رو بد و  روحت رو مچاله تر میکنه. فکر نکردن توی این وضع بیشتر شبیه یه مکانیسم طبیعی دفاعی ذهنه که از صدمه دیدن بیشترت جلوگیری می کنه. توی این وضعیت فقط باید مدارا کنی. با همه چی. تا فقط بگذره و این گذشتنه تا جایی که میشه خوشایند بشه. هر چند توی این اداره ی ما و از هشت صبح تا چهار بعدازظهر کمتر وقت آزادی پیدا میشه ولی چند مدته یه کتاب زبان دست گرفتم و یه چیزایی رو مزمزه میکنم. هرچند هیچ هدف خاصی از یادگرفتن مثلا اصطلاحات تازه ندارم ولی فهمیدم که کتاب خوندن مثه فیلم دیدن آدم رو از محیط و زمان جدا میکنه و می تونه مسکّن خوبی باشه.
فعلا باید با همین مسکنا ساخت تا فقط بگذره.
فقط فقط بگذره.
پشت کوهها
۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۵ ۱۶ نظر

به نام خدا


من این عکس رو هر وقت دیدم یه طور عجیبی بوده برام و گاهی مدت زیادی بهش خیره موندم.


پشت کوهها
۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۶

به نام خدا

موقع برگشتن از اداره دلم هوای هویج بستنی میکنه. میلاد میزنه کنار و میخوام پیاده شم که دو تا دختری که چند متر عقب تر ، با سر و وضعی که نیازی به توصیف نداره و کنار خیابون وایسادن میان سمت ماشین و همین که بخوایم واکنشی نشون بدیم در رو باز میکنن و سوار میشن.

من :|  میلاد  :| هویج بستنیا :| 

میلاد خیلی مودبانه میگه "بفرمایید لطفا پیاده شید."

دخترا یه کم مکث می کنن و انگار بهشون برخورده باشه. به هم نگا می کنن.

من ادامه میدم "بفرمایید لطفا".

و پیاده میشن. 

وقتی هویج بستنی داره آماده میشه  اونور خیابون رو نگاه می کنم که یه ماشین دیگه مقابلشون ترمز زد و سوار شدند و رفتند.

این ماجرا هیچ نتیجه گیری خاصی نداره.


پشت کوهها
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۲۴ ۲۸ نظر