پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

 

به نام خدا

 

بابا بزرگم همیشه یه تکه کلام داشت. هروقت امروز اینجا بودیم وفردا یه جای خیلی خیلی دور یه لحظه ساکت می شد وبا خودش می گفت:

ای آدم دو پا...دیروز کجا...امروز کجا...

امروز منم شدم مثل خودش.

امروز اینجام.

فردا...

خدا میدونه.

دیگه بعد این همه سال چرخیدن تو این دنیای کوچیک فک کن که منم با این شعور ناقصم فهمیدم که "بهشت را به بها دهند. نه به بهانه "

ایشالا همتون بهشتی بشید.

خداحافظ

پشت کوهها
۲۵ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر
 

 

به نام خدا

 

۱- اینجا یه درختهایی داره که چار فصل سال هم شکوفه داره هم میوه! فکر کنم بهشت یه چیزی تو همین مایه ها باشه! این رو صرفا جهت سوزوندن دل شما گفتم.

۲- امروز بعد از ظهر واقعا دیگه از توی خونه موندن کلافه شده بودم و هنوز کلی کار داشتم. لب تاپم رو برداشتم و با یه زیر انداز وپشتی رفتم کف حیاط نشستم! یعنی عجب هوایی بود. شنیدی میگن بهشت هواش نه سرده نه گرمه؟ همون بود به جان تو! خداروشکر تا شب که هوا تاریک شده بود ومشغول کارام بودم کسی نیومد منو تو اون وضع ببینه!

۳- محسن بعد از دوماه اومده مرخصی. همیشه میدونستم این محسن با آدم فرق داره. سی وپنج روز مرخصی گرفته !

۴- خیلی ضد حاله که بعد از سه روز کارکردن رو مخ یه رفیق شیرازی بالاخره بلندش کنی این همه راهو بکوبی بری باغ ارم وقتی برسی ببینی تعطیله. تا رفیق شیرازی نداشته باشی به عمق مفهوم عبارت قبل پی نمی بری.

۵- یکی منو نصیحت کنه که بشینم برا دکترا بخونم. خدا رو چه دیدی؟ شاید تو این گور مرده ای پیدا شد!

همین

پشت کوهها
۲۳ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۰۱ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

 

به تو نگاه می کنم و نمی بینمت

به تو گوش می کنم ونمی شنومت

وقتی هم با تو حرف میزنم نیستی به گمانم

مهم نیست من کجا ماندم وتو رفتی

یا تو کجا ماندی ومن رفتم

اصلا اینها مهم نیست

به گمانم چیزی مهم نباشد دیگر اصلا

فراموشش کن اصلا!

هه !

 

 

 

پشت کوهها
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۰۳ ۱۴ نظر
 

 

به نام خدا

 

 

خیلی سخت است. می فهمی؟ همیشه چیزهایی هست. اصلا هرکسی یک چیزهایی دارد. حتی یک بی همه چیزی مثل من هم همیشه یک چیزهایی دارد. یک چیزی دارد که نگذارد بشود.  کار ...درس... خانواده... حتی فکر. درست است فکر. فکر اینکه نمی شود ونمی توانی واز عهده تو خارجست وهمان قصه قدیمی "نگاه کن به بقیه که چه کار می کنند" و چقدر این موقعها از بقیه بدم می آید. بقیه ای که می شوند ملاک. آن هم برای چه؟ برای چیزی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند وقلیلی که می فهمند...انگشت شمارند همیشه. آنقدر که می توانی توی همه عمرت آنها را بشماری وبشناسی.

چه قشنگ گفته بود که " آنکس که تو را شناخت جان را چه کند       فرزند وعیال وخانمان را چه کند"

تلخی قصه اینجاست که بعضی هامان حتی "می شناسیم". ولی باز دو دستی می چسبیم به مصرع دوم و وقتی دیگر دیر شد وقصه تمام شد شروع می کنیم که :

 

ربَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ

 

کاش چشمها زودتر از آخر قصه باز شود.

پشت کوهها
۱۶ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۵۵ ۱۱ نظر
 

 

 

به نام خدا

 

طعم متنش کمی تلخست. گفته باشم.

پشت کوهها
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۳۹ ۱۷ نظر
به نام خدا

 

 

یه روزی می گفتم:

                         "با این همه اگر عمری برایم باقی بماند طوری از کنار این زندگی میگدرم که نه دیگر  تنی برایم باقی بماند ونه این دل ناماندگار بی درمان..."

امروز هرکاری که می کنم برا اینه که این دو تا اتفاق نیفته .

بدم میاد از خودم وقتی درست عین آدمای از همه جا بی خبر و کسایی که سرشون تو آخور زندگی روزمرشونه توی پیاده روهای این شهر لعنتی راه میرم.

نمی فهمی بخدا .

پشت کوهها
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۹

 

به نام خدا

 

حس کسی که دم معبر مینی که باز نشده دراز کشیده و همه دارند بی اینکه کسی بهشون چیزی بگه بلند میشن ومی دون سمت میدون و پشت سرشون رو هم نیگا نمی کنن وتو همینطور که دراز کشیدی فقط سرت رو با دستات گرفتی که تیکه های رفقات نپاشه به صورتت وبا خودت تکرار می کنی "بلند شو بلند بلند شو بلند شو..."

...و چشم که باز می کنی همه رفتند و تو هنوز کلمه های بی معنیت رو تکرار می کنی.

 

 

 

پشت کوهها
۱۰ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۱۳

 

به نام خدا

 

صبح میرسم شیراز. هنوز آفتاب نزده. وسایلم را نگذاشتم زمین نم نم باران شروع می شود.

هوای بارانی جان می دهد برای ........

برای...

خوابیدن علی الحساب!

نزدیک ظهر بیدار می شوم. هنوز نم نم وگاهی تندتر می بارد. گوشی را برمیدارم وپیامکی میفرستم برای چند نفر از رفقای شیرازی که برویم چرخی بزنیم. جوابهاشان قابل پیش بینیست:

"عامو تو این هوااا کی حال داره ! "

باز میروم توی هپروت. ولی به ناچار برای ناهار بیدار می شوم.بعدازظهر می نشینم پای خرده کارهای مانده از قبل تا شب می شود. چه زود حوصیه ام سر رفت اینجا. هنوز نم نم باران می بارد وبی چتر میزنم بیرون. هوا بهاریست واگر باران نبود کتم را هم نمی پوشیدم.

حین پیاده روی احسان زنگ میزند. بعد از کلی طفره رفتن وسرخ وسفید شدن پشت تلفن معلوم می کند که آمار می خواهد. امر خیر است انشالله ! می گویم صبرکند تا برگردم شاید بتوانم کارش را راه بیندازم. کلا صبر نمی فهمد این بشر. شاید هم حق داشته باشد. طرف را چند باری از دور ونزدیک دیده وبا اتکا به ترفندهای اطلاعاتی بسیار پیچیده اسم ورشته ودانشگاه طرف را درآورده! روده بر می شوم از خنده وقتی جزئیاتش را تعریف می کند. گویا دل بی صاحابش حسابی به تالاپ تولوپ افتاده!

به ناچار زنگ میزنم برای چند نفر از هم دانشگاهی های طرف برای اطلاعات تکمیلی.قرار می شود خبرم کنند. ای کاش دل آدم افسار داشت. یا حداقل کمی شعور داشت که بفهمد کی بریزد کی نریزد.

دلست.

آدم که نیست.

نمی فهمد!

 

 

 

 

 

این لینک رو هم ببینید! 

پشت کوهها
۰۸ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۱۰ ۲۸ نظر

به نام خدا

 

۱- یک اصل اولیه ای هست توی زندگی که میگه تا وقتی ظرف تمیز توی کابینت ها هست نیازی به شستن ظرف نیست. به این اصل ارادت ویژه ای پیدا کردم اخیرا !

۲- محسن در یک تکذیبیه ارسالی به بنده اظهار داشت "که کی گفته من کف پادگان رو تی می کشم؟! بچه ها شاهدن سرهنگم از من حساب می بره! " (با تصرف وتلخیص!) ما ضمن درج این تکذیبیه ارسالی مراتب عذر خواهی خودمون رو از ایشون ابراز میداریم.

۳- من کلا وقتایی که سرم شلوغه و روی یه کاری تمرکز می کنم دیگه از بند تعلقات این جهانی کلا آزاد میشم عملا. به این معنی که ممکنه حتی یادم بره که به برداشتن ظرف ناهار دیروز از بغل دستم حتی فکر کنم. دیگران از واژه "تنبل" و واژه های پرکابرد مشابه استفاده می کنند. صرفا جهت تنویر افکار عمومی می گم که این هیچ ربطی به تنبلی نداره.

۴- یه مدته همینطور که برا نوشتن این پست ها همش یک دو سه چار میزنم حرف زدنم هم همینطوری شده. حتما توی جواب هر سوالی حداقل یه اولا وثانیا میارم. نمیدونم چرا.

۵- به یه نفر برا شستن یه آشپزخونه ظرف نیازمندیم.

۶- یک بزرگی می گفت ارزش هرکس به اندازه پستهاییست که در ثبت موقت دارد!

۷- اگر ذره ای دقت می کردید متوجه می شدید که هیچ حرف خاصی برا گفتن نداشتم!

پشت کوهها
۰۶ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۵۷ ۸ نظر

 

به نام خدا

۱- محمدحسین هر شب به طور متناوب یک شب اصرار می کند که برویم امریکا پیش پسرخاله های من برای دکترا٬ یا برویم انگلیس پیش خاله اش. بعدش هم شروع می کند به تخیل در مورد تشکیل دادن یک شبکه تروریستی در اروپا وامریکا و نهایتا ترکاندن مجسمه آزادی با یک ریموت در حالی که مک دونالد میخوریم! البته این صرفا به خاطر مجموعه مقاله هاییست که در مورد اسلام رادیکال داریم اخیرا می نویسیم.

۲- اخیرا فهمیدم آدمها خیلی تنها هستند. یعنی نه اینکه تنها باشند. تنها نیستند. ولی تنها هستند.

۳-پنجشنبه احتمالا دارم میروم شیراز. شاید تا بعد از عید. شاید هم جمعه برگشتم. بستگی دارد بساطمان جور باشد آنجا یا نه! ولی احتمالا مجبور می شوم بعد از چند روزی برگردم.

۴- امامزاده صالح

۵- محسن الان یک ماهیست که خدمتش افتاده بندرعباس. دلم می سوزد برای کسی که می تواند به تنهایی خوراک فکری یک حزب را به معنی واقعی کلمه تولید کند ٬ در سنی که اوج فعالیت فکری و دغدغه مندی مطالعه وجستجو وپرسشش هست ٬دوسال از عمرش را باید برای سرهنگ چای ببرد و تی بکشد اتاقها را .چون ناحیه ای که هستند سرباز صفر کم دارد! با هیچ منطقی جور در نمی آید به خدا.

۶-  یادم نمی آید

۷- بی خیال

۸- ولمون کن احصاب نداریم.

 

پشت کوهها
۰۴ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۱۴ ۸ نظر

 

به نام خدا

 

۱- ظهر با حاج صالح میزنیم بیرون. تخصص ویژه ی ما دونفر پیدا کردن کثیف ترین جاهاست برای زدن دو تا دیزی خراب به رگ!  (هرچند ٬چند مدت پیش یکی از رفقای وبلاگی پس از مشاهده ادعایمان ٬ما را برای شام برد جایی که فقط در کابوسهایتان می بینید! ) اصلا همین که من می گویم صالح٬ مزه دیزی زیر زبانم تازه می شود! ولی امروز انگار بخت یارمان نیست. این اطراف موقعیت کثیف خاصی نمی شناسم من. حاج صالح هم همینطور. بالاجبار رضایت می دهیم به یک جایی اطراف صادقیه. از آنها که یک آدم سیبیلو با یک لباس مثلا محلی ایستاده وخوش آمد می گوید!

کلا گروه خونمان به همچین جایی نمیخورد. چه کنیم که در عسر و حرجیم!

ولی فضای جالبی داشت در کل. با نقاشیهای سنتی روی دیوارها و نورپردازی مناسب و موسیقی سنتی وصدای آبی که نفهمیدم از کجا می آید! صالح می گفت شاید انشعاب آبشان ترکیده باشد!

 

۲- یک زمانی یک بنده خدایی که درگیر یک جریانی بود ویک حال خرابی داشت مرتکب یک اشتباهی شد وفکر کرد که ما یک انسان فهیمی هستیم وگفت براش یک فالی از حافظ بگیریم! امروز فکر می کردیم مگه ما چی چی مون از بقیه کمتره که همش باید شنگول باشیم و به هرچی حال خرابه بگیم " زکی !" پس این شد که تیشه برداشتیم و در یک حرکت مازوخیستی حاد ٬زدیم کاسه کوزه حالمون رو ریختیم به هم و در همون حال خراب دست به دومن حافظ شدیم که دیدیم آره !

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد                  اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه                   بود که پرتو نوری به بام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع             کی اتفاق مجال سلام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار                  که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم        کز این شکار فراوان به دام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز        بود که قرعه دولت به نام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی                نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

 

پشت کوهها
۰۲ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۳۳ ۱۱ نظر
 

 

به نام خدا

 

 

دوشنبه بعدازظهر وقتی داشتیم از بین سبزی ها رد می شدیم وهمونطور که عمار به این فکرمیکرد که چرا از اینجا سردرآوردیم ومنم خیلی خونسرد به مردم خداجوی سبزی(!) که ازم از اوضاع انقلاب می پرسیدند میگفتم همه چی آرومه وما چه قدر خوشبختیم٬ داشتم برا عمار توضیح میدادم که مراحل پیشرفت این تجمعها تا آخر چطوریه.

"درستش اینه که مسیر اصلی غیرقابل عمل باشه. ولی فرعی ها باز باشن تا وقتی یگان شروع کرد٬ جمعیت از فرعی ها متفرق بشن. ولی اینا از خلا توی فرعی ها استفاده می کنند وشلوغ بازیشون رو اونجا راه میندازن. "

کمی که جلوتر رفتیم دقیقا همین صحنه را دیدیم. جمعیتی که توی مسیر اجازه عمل پیدا نکرده بود وادامه داستان.

" بعد اگه همه چیز خوب پیش بره وکنترل مسیر اصلی حفظ بشه ٬اونوقته که یگان میاد سمت فرعیا..."

داشتم ادامه میدادم که دیدم انگار جمعیت از یک سمت خیابان دارد فرار می کند! عمار همانطور که قدمهایش را تندتر می کردگفت:

"آخه حاجی نمیشد دو دقه زودتر میگفتی که اینجا گیر نیفتیم!  یگان که شعور نداره! همه رو میزنه. حالا از این سبزیا نخوردیم باهاس از اینا بخوریم...!"

جونم براتون بگه٬ این نصیحت رو از من داشته باشید که سعی کنید همیشه فرعیای توی فرعیا رو مثه ما بلد باشید ! وگرنه معلوم نیست سالم در برین ونصف شبی لنگتون رو بندازین رو هم و به ریش هرکی خورده بخندید وپست هوا کنید!

 

پس نوشت: جمعه آزمون دکترا بود. خاک بر سرشون صبح وبعد ازظهر فقط دو تا ویفر دادند!  ما روبگو دلمون رو به چی خوش کرده بودیم! توی این آزمون فهمیدم اگر حتی معنی اصل حقوقی "reciprocal" رو هم ندونم باز دلیل نمیشه نتونم چهارصفحه ی تمام در موردش بنویسم!

پس نوشت بعد: اخرین مدل حواس پرتی  : اینکه کنترل تلویزیون رو برداری و شروع کنی به شماره گرفتن. بعدشم بذاری دم گوشت ولی صدای بوق نشنوی!

پشت کوهها
۰۱ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۰۷ ۷ نظر