پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نام خدا


امشب از اون شباست که خستمه و خوابم نمی بره. 

نمیدونم چی میشه و چی پیش میاد.

خب بدین وسیله ما خودمون رو به دست سرنوشت می سپریم !

شمام مواظب خودتون باشید.

فعلن تا چند روز یا چند ماه بعد خداحافظ !

پشت کوهها
۳۰ مهر ۹۱ ، ۲۳:۵۷

به نام خدا


یک برنامه ای هست به نام خشم شب که چندوقتیست پس از اهدای تعدادی تلفات به علاقه مندان به اجرای آن ،قرار بر آن شد که رسما در برنامه ها کنار گذاشته شود. ولی خب خیلی باید ساده باشید که تصور بفرمایید کنار گذاشتن همچین برنامه ی پرتلفات و لذت بخشی اتفاق بیفتد! و این چنین بود که مسئولین ذیربط با پذیرفتن حذف این برنامه از لیست برنامه های مربوطه، برنامه ی دیگری را اجرا می نمایند به نام تاخت شبانه و یا حمله به اردوگاه!

در این برنامه ی بسیار مهیج ،نفرات پس از مسواک زدن و بوس و خداحافظی از فرمانده به رختخواب رفته و پس از یکی دوساعتی وارد فاز عمیق خواب می شوند .در این هنگام است که عده ای پرشباهت به لشکر آپاچی ها با وارد شدن به محل خواب نیروهای جان برکف از همه جا بی خبر، و با شلیک سلاح و ایجاد سروصدای بسیار زیاد که گاهی با نواختن صدای گوش نواز آژیر از بلندگوهای قرارگاه همراه است اقدام به مشایعت نیروهای کچل وحشت زده با دادوفریاد و لگد به محوطه ی بیرون می نمایند تا مراحل سینه خیز و غلت و پامرغی و کلاغ پر و بشین برپا به همراه صرف فعل غلط کردم از جانب نیروها به بهترین شکل ممکن اجرا گردد و در انتها فرماندهان مربوطه به عنوان درس امروز(یا نصف شب امروز!) اعلام کنند که شما باید در هر حالتی آماده حمله و هجوم دشمن باشید! حتی وقتی با رکابی وشلوارک نصف شب خوابیده اید! وژدانن !

خاطرم هست که یک شب برای یک رزمایش چند روزه رفته بودیم به یک بیابانی حوالی تهران و وقتی  بعدازظهر توی چادر نشته بودیم و به عنوان مصاحبه با جناب سروان از ایشان در مورد برنامه های امروز پرسیدم فرمودند که امشب برنامه ی حمله ی آپاچی ها به اردوگاه(نه ببخشید!) تاخت شبانه برقرار است و حتی بنده ی خدا ساعت دقیق آن را دو و پانزده دقیقه نیمه شب اعلام نمود. دوربین و وسایل را که جمع کردم و از چادر فرماندهی بیرون رفتم اولین حرکت این بود که دوستانی را که بیشتر دوستشان داشتم در جریان بگذارم!

در اینطور شبها اصولا عاقلانه این است که با پوتین بخوابی و کوله پشتی وبند حمایلت را هم باز نکنی و سلاحت را دربغل بگیری و کلاهت را زیر سرت بگذاری و بخوابی تا در آن دم که مثلا قرار است غافل گیر شویم، خیلی ریلکس از جایت بلند شوی و کلاهت را بگذاری روی سرت و اسلحه ات را برداری و بروی بیرون. در این مواقع نیروهای بدبخت از همه جا بی خبر (آنهایی که دوستشان نداریم و بهشان نگفته ایم امشب چه خبر است!) معمولا بند پوتینشان را توی تاریکی به یند حمایلشان گره میزنند و با زیرپوش میدوند بیرون! چه صحنه هایی که حاصل این اتفاقات دیدنی مشاهده می شود و چه خاطره ها که در ذهن می ماند!

آنشب من که خوابم نمی برد و به ماه کامل که داشت از پشت دکل دیده بانی بالا و بالاتر میامد نگاه میکردم. چون برنامه های فردا مهمتر بود قرار شده بود فیلمی از امشب تهیه نشود و یعنی اینکه کسی تا صبح سراغ من را نمی گرفت. ساعت حدود دو بود که چند نفری آمدند . به چادرها سرک کشیدند تا مطمئن شوند همه خواب هستند و سریع برگشتند به همانجایی که از آنجا آمده بودند. ماه درست بالای دکل قدیمی و زنگ زده ی دیده بانی بود. یک لحظه چیزی از ذهنم گذشت. هرلحظه ممکن بود سربرسند وبرنامه شروع شود. همه خواب بودند. پتوی زیر سرم را برداشتم و آرام از چادر آمدم بیرون. هیچکس اطراف دیده نمی شد. دکل ده پانزده متری آنطرفتر و توی بیابان بود. آهسته از پله هایش بالار فتم تا صدای تکان خوردن آهنهای زنگ زده اش کسی را بیدار نکند. شیشه هایش شکسته بود وپخش شده بود کف اتاقک دکل. پتو را میندازم روی شیشه ها و راحت دراز میکشم. هنوز دارم نفس نفس میزنم که صدای قدمهای تند عده ای وسپس رگبار شلیک اسلحه ها داخل محوطه و چادرها و دادوفریاد "یالا بریز بیرون" شنیده می شود. توی این شلوغی و تاریک وبلبشو عمرا هیچکس نمی فهمد یکی کمتر یا بیشتر است! قیافه ی بقیه را تصور می کنم که با صدای شلیک از خواب پریده اند. معمولا یکی دونفری حداقل از ترس زبانشان بند میاید و ممکن است کسی هم غش وضعف کند. مواردی هم بوده از شکستن دست وپای افراد هنگام خارج شدن از چادرها توی تاریکی که اتفاقا همان شب هم اتفاق افتاد. یکمرتیه هم خاطرم هست که اسلحه توی صورت یک بدبختی شلیک شده بود و خدا به او رحم کرده بود که بینائی اش را از دست نداد. درست است که فشنگ ها گازیست، ولی آتش سلاح را می شد از همانجایی که من دراز کشیده بود دید که بیابان را روشن می کند. دفعه ی قبلی که این برنامه اجرا شد یادم هست موقع خارج شدن از چادر وتوی آن تاریکی که هرکسی سعی می کند با تجهیزات کامل برود بیرون تا تنبیه نشود، یک قنداق سلاح شد نصیب گوشه ی پیشانی ما که تا مدتها کبودی اش باقی بود. تقریبا نیم ساعتی شلیکها وسینه خیزها ادامه دارد و من دارم ستاره ها را می شمرم. و بعد یکدفعه همه چیز تمام می شود و نیروها برای استراحت به چادرها فرستاده می شوند. چند دقیقه ای که میگذرد ومطمئن می شوم همه رفته اند وخوابیده اند، آرام اول سرک می کشم وبعد آهسته از پله های دکل پایین میایم و همان ورودی چادر پتو را میگذارم زیر سرم وچفیه ام را میدهم روی صورتم ومی خوابم و به این فکر می کنم که در پیچاندن لذتیست که هرکسی سعادت تجربه ی آنرا ندارد !

پشت کوهها
۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۵:۲۸ ۳۲ نظر

به نام خدا

امشب توی مراسم وداع با شهدایی که قراره سه شنبه توی دانشگاهمون تشییع بشن ، استادی رو دیدم که وقت دفاعم قرار بود استاد داورم باشه وحتی خاطرم هست باهاش صحبت کردم وقرار گذاشتم باهاش. ولی بعدش پشیمون شدم. گفتم پایان نامه ی من در مورد رهبریه. اینم که اصن این چیزا رو قبول نداره. فراموشش کردم ورفتم و یه استاد دیگه پیدا کردم که البته همونم آدم بی طرفی نبود از نظر من. امشب به این فکر میکردم که از باطن آدما فقط خدا خبر داره. کسی که بلند میشه میاد مراسم شهدای گمنام با کسی که نمیاد یه فرقایی داره. ولی ماها عادت کردیم با یه مارک غربزده و سکولار زدن به آدما خودمون رو از فکر کردن راحت کنیم. این خیلی بده و نتیجش دامن گیر خودمون میشه. جای جمع خالی بود پا حرفای حاج حسین یکتا.

پشت کوهها
۲۵ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۷ ۱۴ نظر


چند وقتیه دیگه روشای قدیمی برا بی خیال شدن و فراموش کردن جواب نمیده. 

یه زمانی قدم زدن و حرف زدن و بیرون رفتن و فیلم دیدن و ... اصن از این رو به اون روم میکرد.

کلافگی ما چند وقته دیگه هیچ درمان شناخته شده ای نداره.

پشت کوهها
۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۷ ۱۵ نظر

میدونم اینجا اعصاب خورد کن شده ! 

من خودم از دیدن عکس بالا حس میکنم پاهام یه جایی گیر کرده و کلم از پنجره آویزونه بیرون اصن !

دوستانی که انتقادی دارند می تونند با روابط عمومی ما تماس بگیرند یا زنگ طبقه ی بالا رو بزنند یا نامه بنویسند !

پشت کوهها
۲۰ مهر ۹۱ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر

به نام خدا


من امروز از همه ی آدمهایی که باید برایشان رفیق می بودم و نبودم معذرت می خواهم

از همه ی آدمهایی که باید برایشان وقت می گذشتم ونگذاشتم

از همه ی آدمهایی که باید حالشان را می پرسیدم ونپرسیدم

از همه ی آدمهایی که باید برایشان می بودم و نبودم

از همه ی آدمهایی که...

من از همه ی آدمها به خاطر قوت داشتن نفسم که مرا به ارتکاب اشتباه واداشته است معذرت می خواهم.

پشت کوهها
۱۷ مهر ۹۱ ، ۲۰:۲۷



پشت کوهها
۱۵ مهر ۹۱ ، ۱۷:۱۱



پشت کوهها
۱۳ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۷



پشت کوهها
۱۱ مهر ۹۱ ، ۲۰:۰۲
 

پشت کوهها
۱۰ مهر ۹۱ ، ۰۲:۴۰



پشت کوهها
۰۸ مهر ۹۱ ، ۲۱:۱۹



پشت کوهها
۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۷

به نام خدا


می گوید هی فلانی! پشت کوهها، کوههاییست و پشت آن کوهها، کوههای دیگری .

وپشت هیچ کوهی جای بهتری وجود ندارد .

هیچ آبادی پیدانمی شود که نور خورشید اول به آنجا برسد و بعد بپاشد به شهرهای سرد خاکستری.

نگاهش می کنم و می گویم : برای کشتن قناری، هیچ نمی خواهد  پرش را بچینی وقفسش را باز کنی.

برو در گوشش بگو هی قناری! هر قدر دورتر بپری آخرش توی همین قفس خواهی مرد.

همانطور که همه ی قناری ها می میرند.

قناری خودش خوب می داند عاقبتش چیست. ولی همیشه ته ته آن دل لرزانش چیزی به او می گوید:

"شهری باید باشد که قناری ها در آن فقط برای دل خودشان آواز می خوانند".

پشت کوهها
۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۶:۵۵ ۰ نظر

به نام خدا


دوران ابتدایی ما کلا اصولا و از بیخ وبن شلوغ بود! کلاس اول پنج تا شعبه داشت. یعنی از درو دیوار بچه آویزون بود به مدد تولید نسل انقلاب! چند وقت پیش از مقابل اون دبستان رد شدم و فهمیدم که به خاطر کمبود دانش آموز تعطیل شده. زنگ آخر که میخورد دقبقا آدم یاد حمله آپاچی ها میفتاد. در مواردی حتی افرادی به خاطر عجله بچه ها برا حمله به سمت خونه هاشون زیر دست و پای جمعیت به هلاکت میرسیدند.وژدانن! ولی اینا اصن مهم نبود. مهم این بود که زودتر برسی خونه!  یه پارک توی راه مدرسه و نزدیک خونمون بود که یادمه اولین دفه اونجا سوار سرسره شدم یه روز! توی همون پارک بود که یه دفه بعد از بارون و وقتی دیدم یه رنگین کمان توی آسمون درست شده انقدر دویدم که برسم به جایی که رنگین کمان میرسه به زمین. یادمه از دور به نظر میرسید اون رنگین کمانه از توی همون پارکه شروع شده. وقتی رسیدم اونجا دیگه خبری از رنگین کمان نبود. ولی سرسره ها سرجاشون بودن! هنوزم هر از گاهی با محسن میرم اونجا خاطرات اونوقتا رو شخم میزنیم.

مهر1371

اینو هم بشنوید و دچار احساسات نوستالژیک شید !

پشت کوهها
۰۲ مهر ۹۱ ، ۱۳:۵۱ ۱۴ نظر