پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

Title-less

جمعه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۳۳ ق.ظ

به نام خدا

 

بعضی اتفاقات انقدر بعید و عجیب وغیرمنتظره اند که اولش باورت نمی شود که باز بودن چشمهات به معنی بیداریست. همه اش منتظری تمام شود وبیدار شوی. مثل همیشه. مثل همه ی خوابهای تلخ. مثل همه ی کابوسهای دنیا که آخرشان بیداریست. آخر میدانی- بعضی خوابها خیلی واقعی اند. ولی همه چیز از آنجا شروع می شود که انتظارت برای بیداری به درازا می کشد و دور واطرافت را که نگاه می کنی می بینی که بله. افتاده ای وسط قصه. قصه ای که اینبار تو شده ای شخصیت اصلی. و هیچ قراری بر بیداری نیست. اینجا قصه ی زندگی توست و تازه سکانسی شروع شده است که توی فیلمنامه نیامده وشاید آمده و تو نخوانده ای .

 سکانس " کابوس بیداری "

۹۰/۱۱/۱۴
پشت کوهها

نظرات  (۱۴)

سلام چیز خاصی نمیتونم در مورد پستت بگم.نمیدونم چرا بعد از خوندن این مطلب گیج شدم
راستی آپم دوس داشتی بیا
ای بابا
کچل شدن که این همه غصه خوردن نداره که!
..
.
ببخشید یه سوال:
شما مگه شیش سال پیش درستون تموم نشده؟اونوقت چرا حالا میرید سربازی؟ینی تا حالا متواری بودید؟

ما تازه داریم فارغ میشیم عمو!
راستی
گره هم باز می کنیم
اما خرج داره...

چش وچارمون روشن !
داره یه اتفاقایی می افته!

شما یه چیزایی رو خوب میفهمی.
۱۴ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۲۶ زهره سعادتمند
بیداری دردسر داره.
بخواب خودتو راحت کن.
اگرم خوابت نمی بره
خودتو به خواب بزن!

شدنی نیس دیگه.
وای
این که گفتید خیلی مصداق داره
خیلی پیش میاد میگم کاش تو خواب بود اما همون کابوس بیداریه که گفتین
تو بیداری خوابم

کابوس بیداری
اتفاق همیشه عجیب است
تو باید زن بگیری بلکه آدم بشی وگرنه ازین اتفاقات زیاد پیش رو داری...

ولی تو زن هم بگیری آدم نمیشی!
خب این دقیقا همون بلایی هست که سر من اومد و من این مطلب رو نوشتم :

هنوز هم منتظرم مرا از خواب بیدار کنی و بگویی:
چیزی نیست ... خواب میدیدی !!!



ولی خوب هیچ کس بیدارت نمی کنه و ... This is a God damn real story
(قاط که میزنم دیگه فارسیش یادم نمیاد )

its getting even worse
نظر که دارم,ولی خب خاص نیست

عجب!
سلام

این کابوس وحشتناکتر می شود وقتی که تو نمی شوی شخصیت اصلی داستان! می شوی شخصیت مکمل! با تمام بی تجربگی هایت، با تمام بچگی هات می شوی یک درخت ِ کهن که قرار است بشوی نگهبان ِ یک بید ِ جوان! قرار است باشی برای ِ بودَش...
.
.
کابوس های ِ تلخ ِ شیرینی که خوانده یا نخوانده می رود روی ِ پرده و تو مثل گنجشگک اشی مشی می افتی توی ِ حوض ِ نقاشی! رنگی می شوی، سیاه و سفید و ...
.
.
هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . . .

+ این سکانس توی ِ فیلمنامه بود؟!

به شمام باید بگم عجب !
ئوه. بخش بدیشو نخوندی.

نداشت. شرمنده!
۱۹ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۷ زهره سعادتمند
چی شدی شما دوباره؟
زبونم لال از اطلسی و اینا که خبری نیس؟؟

نه عمو!
سلام

نظر ِ خاص ِ من اینه که خوبی شما؟خبری نیست ازتون...

الو الو...خبر خبر ! من برگشتم از سفر!
۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۳۲ زهره سعادتمند
یا ابالفضل!
پـــَ کجا رفت این پسره؟؟؟

اینجا !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">