پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

آلزایمر پدربزرگ

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۳۸ ب.ظ
به نام خدا


سخت ترین لحظه برای من اون وقتی بود که رفتم کنارش نشستم و داشتم غذاش رو براش لقمه می گرفتم که یهو دستم رو گرفت و با اون چشای روشنی که ابروهای بلندٍ سفید احاطش کرده بود، ازم پرسید: 

باباجون چرا فلانی رو نیاوردی؟

.

.

فلانی خودٍ من بودم.

۹۱/۰۱/۱۵
پشت کوهها

نظرات  (۲۲)

۱۵ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۲ یک پسر نسبتاً معتقد
سخت تر از این هم هست !
آقای پدری بزرگ ما یادشان که نمی آید هیچ صحبت هم در کل روز شاید 2-3 کلمه می کنند آن هم سختی ِ قورت دادن غذا یا داروهایشان هست ...



+ ولی خدا رو شکر پدر بزرگ م هستن هنوز :)
+ سلام
تا یکی دو ماه بعد از نوشتن گزارشم راجع به این عزیزا متاثر بودم از یادم رفته بودن که دوباره یادم انداختین
آخی! بابا بزرگ منم آلزایمر گرفته بود اواخر دور از جون ِ بابا بزرگ ِ شما. بعد هیشکی و نمیشناخت جز بابام! یعنی ی جوری شده بود که انگار بابام باباش بود. اون بچش! آخرشم وقتی فوت شد بابام نبود :(
خیلی دلم گرفت یهویی. بابابزرگ مامان بزرگ خیلی خوبه :(
سلام

تلخ بود.
ننه ی منم خیلی پیر شده.البته الزایمر نگرفته!‌ ولی خب چشاش سو نداره
تا میرم پیشش میگه کیه؟!‌میگم ننه فلانیم!
تازه بعد گفتن اسمم نمیشناسه بعد منم میگم ننه تزه گلینم! (‌تازه عروسم!)‌ بعد یک هو چشای ننه برق میزنه و میخنده و بجا میاره! کلا با مباحث عروسی خیلی شاد میشن ایشون!!

و یه مسئله ی تلخ دیگه اینه که باز ننه هامون بعد 80 سال آلزایمر گرفتن با این اوضاعی که ما داریم سر 30 سال خاطره ها ازمون ساطع میشه در تاریخ نویسا!

منتظرم
یاعلی
؛'(
حالا این که خوبه
من بعد یک روز کامل در کنار پدر یزرگ گرامم اخرش از مامانم میپرسه این کیه که تو خونه ی شماست:)
سلام
چه معزلی شده این بیماری قرن پیشرفت
اللهم اشف کل مریض
واقعا سخته!
امیدوارم ارثی نباشه...
ضمنا عزیزم ما مدرک نداریم ... شاهد داریم.
دلمم بد هوای دره کرده ... کی میای دونفری بریم اونجا یه دل سیر گریه کنیم... بعدشم بریم امامزاده صالح استغفار کنیم و آخرشم بریم نارنج کوبیده بزنیم.
چه برنامه ای بشه انصافا!
خیلی بد بیماری ایه. وحشتناکه.
خدا کنه ما مبتلاش نشیم. فکرشم دلهره آوره.

مادر بزرگ دوست من هم دچار همچین وضیتی بود.
دختر کوچیکه ی این مادربزرگ بعد از بیماریش ازدواج کرد.
همیشه وقتی دختر کوچیکه با شوهرش می رفت خونه ی مادرش مورد داد و فریاد و لعنت مادرش قرار می گرفت ک این مردای غریبه کی هستن ک هر بار دست یکیشونو می گیری میای تو خونه ی من؟

مساله اینه که روز به روز بدتر هم میشه همیشه.
۱۶ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۰۷ زهره سعادتمند
[بغض]

دلم برای مادرجونم تنگ شد..
خدا شفا بده
ننجون منم همینطوره.
یه وقتا دلم میخواد دستشو بگیرم چادر گلیشو بندازم سرش ببرم سر بزنه به مامانشو به بی بی جونش، ببرمش سر زمینشونو آب بدیم و هرجا دیگه که بی تابشون شده
خیلی بی انصافیه این آلزایمر.
من بی ادب نیستم ولی کامنت مریم ص و دیدم خندم گرفت به خاطر تلاشش واسه ایجاد شکلک ناراحت! دو نقطه و یک عدد دی! (خواستم به صورت نامحسوس بخندم تو این فضای غمبار!)
:" (
ای وای من ...

خدا کنه قبل از اینکه به اینجا برسیم از این دنیا بریم دیگه !
۱۶ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۱۱ خارج ازچارچوب
شنیدی علی عروسی کرد ...؟
بابا! کشتین خودتونو! دو نقطه و یک عدد پرانتز میشه ناراحت دیگه! حالا هی وسطش ویرگولو گیومه و علامت سوالو تعجب و اینا نمیخواد اضافه کنید! والا
ایناهاش :(
سلام

وقتی بین : و ( چیزی شبیه " گذاشته میشه و این :"( درست میشه معنیش "گریه" است و نه کشتن ِ خودشون!
- البته این :(( هم معنی گریه می دهد-
به همین سادگی!

به همین خوشمزگی!
۱۷ فروردين ۹۱ ، ۰۴:۲۲ خارج ازچارچوب
دیالوگ بابابزرگ آلزایرمی به پسرش بود ... تو فیلم جدایی
بغض و باقی قضایا ...
معنای اصلیش خفه خون گرفتن بود البته.

سلامت باشید.
وا! حالا بعضیا فک میکنن مثلا اگه اسمشونو بنویسن به سرقت میره!!!ایش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">