پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۵۹ ق.ظ

به نام خدا

من از آدمهای شهرهای بزرگ می ترسم. آدمهایی که پرونده دارند و همه ی کاغذهای پرونده شان رونوشت خورده به اداره های مربوطه. من از شلوغی پرونده ها می ترسم. آدمهایی که در پرونده هاشان برای گرفتن حقشان التماس می کنند و وقتی حقشان را گرفتند برای ضایع کردن حق دیگران تلاش... من از آسمانخراشها می ترسم. ساختمانهایی که فقط صورت زمین را زخمی می کنند وهرگز نوک انگشتانشان هم به آسمان نمیرسد. من از سوال می ترسم. سوالی که پاسخش سکوت است و سکوتی که کسی به کسی یاد نمی دهد چطور باید معنی اش کرد. اینها همه ی ترسهای من در یک صبح پنج شنبه از فصلیست که همیشه از کش دار بودنش می ترسم. فصلی که باید در آن به همه یادآوری کنم که هنوز حال من خوب است و دیگر هیچوقت آن آدم سابق نخواهم شد. آن آدم سابق جایی پشت کوهها نشسته است و دارد به آدمهایی فکر می کند که همه چیز می توانست برایشان رنگی تر از این سیاه و سفیدی محض باشد. 


۹۱/۰۹/۰۹
پشت کوهها

نظرات  (۱۷)

نگاه تو ، ساعتهاست که خیره شده ام به چشمان تو ...

حرفی ندارم جز اینکه با نگاهم ابراز کنم عشقم را به تو...

تویی که برایم به معنای بهترینی ، تویی که از همه کس برایم عزیزترینی...

قلب پاک تو را ، این دستان مهربان تو را که دارم ،

از همه چیز و همه کس بی نیازم...

همه آمدند و رفتند، تو آمدی و برای همیشه در دلم نشستی ،

عهد عشق را با رمز وفاداری در قلبم بستی !

میدانم که قدرم را میدانی ، هیچگاه پا بر روی دلم نمیگذاری

وقتی در کنارت هستم ، سکوتت نیز برایم زیباست ،

بودنت در زندگی ام بهترین هدیه از سوی خداست

نگاه تو ، دل زده ام به دریای چشمانت ،

بیشتر نگاهت میکنم تا پی ببرم به راز آن قلب مهربانت

در میان میگیرم تو را ، یا تو را میخواهم از خدا ، یا تو را...

در میان اینهمه خاطره هایم، با تو زیباترین روزها را داشته ام،

در میان این روزها، در کنار تو بهترین لحظه ها را داشته ام...

او که از عشق چیزی نمیداند ، چه میداند من چه میگویم ،

تو که عشق من هستی میفهمی که من از چه احساسی میگویم ،

من که عاشقت هستم میدانم که تو بهترین عشق روی زمینی

خیالت راحت ، تا ابد خودم و خودت ، هر چه سهم من باشد نیز برای خودت...

سهم من از بودنت ، عشقیست که مرا با خودش

به جایی برده که خط پایان عاشقیست

جایی که به نهایت عشق رسیده ام ،

جایی که با تمام وجود احساس میکنم به تو رسیده ام...
چی بگم عامو ....
نوستالوژی گرفت ما رو حاجی :|

ولی به نظر من شما همون آدم سابقی. همون قدر پشت کوهی
البته ما شما رو خیلیییییی بیشتر از قبل دوست می داریم ... بله .. بله ...
۰۹ آذر ۹۱ ، ۱۴:۴۴ زهره سعادتمند
ترس نداره عموجون! کافیه مقاومت نکنی و خودتم بشی مث همین آدما. که دور همی بهتون خوش بگذره!
منم از پرونده و آدمایی که می سازنش می ترسم.
دوست داشتم این نوشته تان را!
۰۹ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۳ دشتْ‌بان
و پشت کوه‌ها شهری‌ست بزرگ. که جنس بزرگی‌ش توفیر دارد. و منتظر است که ما، یک روزی برویم آن‌جا. توی آن آرمان‌شهر، برای خودمان زنده‌گی‌مان را بکنیم!
۱۰ آذر ۹۱ ، ۰۰:۳۶ دشتْ‌بان
والا شهر شما رو نمی‌دونم
ولی خودم از پشتِ کوه اومدم
البته نه مث شما با هلی‌کوپتر
بل‌که با لندرور
قدیم‌ترا البته با اسب و قاطر!
همه اولش همینو می گن!
باید اون لحظه که تفهیم اتهام شدین و پرونده تون پیش روتون باز شد ببینمتون
حالا فعلا دعوا کار خوبی نیس. انرژیا رو نگه داریم واسه انتخابات
من دلتنگ آدمای شهرای کوچیکم
ای بابا تازه میخواستم دعوتت کنم بیای پنتهاسم یه شامی به رگ بزنیما حیف که ما چشم دیدن ترس بقیه رو نداریم
ترسهای خاصیست این ترسها.
انسانیت داشت. انسانیتی خاص. و متنی تلخ.
چه غصه انگیزناک
خداروشکر تا حالا با همچین جاهایی سر و کار نداشتم شخصا.

گذر همه به همچین جاهایی میفته ها!
۱۰ آذر ۹۱ ، ۱۹:۰۹ یک دانه شن(الهه)
نظر ما کو حاجی؟؟؟
۱۱ آذر ۹۱ ، ۰۸:۵۸ خانوم جون
من از خودم می ترسم!
هی میام مهربون باشم هی شما رو می بینم داغ دلم تازه می شه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">