پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

خاطره شد

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۰۸ ق.ظ
 به نام خدا 



اونروز کلا روز طولانی بود. حقیقتش اینه که هیچ روزی طولانی تز از روز قبلش نیست ولی اونروز واقعا طولانی بود. از چهار ونیم صبح که بیدار شده بودیم تا نماز رو بخونیم وصبحونه رو بخوریم رفتیم سمت کوهها ودره های اطراف وهمینطور از این کوه به اون تپه تا شد ظهر. تازه سر ظهر جناب سروان یادش افتاده بود یکی از برنامه های دیروز رو جا انداخته و یکی دو ساعتی توی آفتاب نشسته بودیم و آموزش می دیدیم! ناهار رو که خوردیم اومدیم یه دو دقه دراز بکشیم. خوابیدن ممنوع بود. جناب سروان میگفت بخوابید ولی با چشم باز! هر لحظه ممکن بود بیاد یه خشاب بالا سرمون خالی کنه که به خط شیم بیرون. چه ساعتی؟ حدودای دو بعداز ظهر. همین کارم کرد! چشام گرم نشده بود که اول صدای گلنگدنش اومد وبعد رگبار فشنگای گازی. یک ساعتی رو همه تنبیه شدند بخاطر خوابیدن بعدازظهر. انقدری بشین برپا و خیز داد که خودش دیگه خسته شد و با سوت و اشاره فرمان میداد! تموم که شد نوبت پرش از خودرو بود که تمرین وعملیش تا شب طول کشید. 

شبم برنامه ی پیاده روی بود تا حدودای یازده دوازده که برگشتیم به چادرا. 

از بخت و اقبال تخیلی ما پست اولم من بودم. دوازده تا دو.اسلحم رو انداخته بودم روی دوشم و دستام رو گره کرده بودم پشت سرم. جز نفر بعدی هیچ کسی پیداش نشد اون شب و نیازی به اسم شب و ایست کشیدنم نبود. نور شهر پیدا بود و همش به این فکر میکردم که آدمایی که توی خونه های این شهر راحت خوابیدن, هیچ خبری از ما ندارن. نور شهر توی تاریکی بیابون بدجور توی چشم میزد. انقدری خسته بودم که ایستادن برام سخت بود. چه برسه به بیدار موندن بعد از همچین روزی. حالا میفهمی وقتی میگم بعضی روزا واقعا طولانی هستند یعنی چی. 
امشب که می خواستم بخوابم به این فکر میکردم که الانم شاید سربازی موقع پست دادن داره به نور چراغای شهر نگاه میکنه و با خودش میگه هیچ کس از حال ما خبری نداره. ولی حداقل من میدونم که اینطوری نیست.
۹۱/۱۰/۱۶
پشت کوهها

نظرات  (۷)

البته الان دیگه منم می دونم

این چیزا رو پیش کامبیز نگید. دو روز نبیندتون فک می کنه مُردین


اون شمایید دارید می پرید؟
بچه بودیم می گفتیم نخ بستن، بچه های الان می گن فوتوشاپه
حالا کدومشه؟


راستی، اون بچه درخته هم ک بالای سرتونه می دونه
اصن هـــــــــــمه می دونن آقا هــــــــــــــمه می دونن
اهداف حاصلخیزتون در حلقوم هوای دلنشین کامبیزیون
الهیییییییییییییییییییییییییییی
عذاب وژدان گرفتم! :|
۱۷ دی ۹۱ ، ۲۱:۲۱ مخمصه گر
وای وای محله جدید تون مبارک  (اینجا شکلکی نداره که بشه باهاش ماچید ؟)

پیدا نکردم هنوز! شاید نداشته باشه ! چیکا کنیم حالا !
بسیار عالی. به جان یه دونه کامبیزتون امروز تو فکرش بودم که چی شده شما یه مدته عوض نکردین وبلاگو. با این که الان تغییر ماهوی نکرده وبلاگ ولی بازم من خوشحالم. موفق باشید و سایه تون روی سر کامبیز.

زنده باشین! این اولین دفس فک کنم که شما نمی پرسید چراااا ؟!

AAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAA

 

 

اینجا چ خبره؟؟؟؟

 

 

آدرسو بنویسید بذارید توی جیب کامبیز

با این رنگ و لعابی ک زدین ی وخ گم نکنه خونه رو بچه م


انداختم توی شیشش!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">