پشت جنگلها
به نام خدا
دیروز بعداز ظهر یه جایی توی جنگلای نزدیک آمل دراز کشیده بودیم وداشتم به درختا نیگا میکردم که چقد بلندن و اینجا که چقد آرومه و دوتا پرنده داشتند توی یه فاصله ی خیلی دور "کوکو" میکردن. میگفتم چرا نمیشه همه چیو ول کنی و بیای همینجا بقیه ی عمرت رو دراز بکشی و به این فکر کنی که پشت این تپه و درختای تو در توش چی می تونه باشه.
پشت این جنگل همون چیزی باید باشه که پشت کوهها هست.
میدونستم که پشت این جنگل شاید هیچ چیز خاصی نباشه ولی باور کن فکر کردن به صرف همین مساله برا ذهن خسته و لهیده و بی صاحاب من یکی از خوشایندترین کارهایی بود که توی این چند ماه انجام داده بودم.
سفر ؟ جنگل ؟ بدون من ؟ :|