در خاک دشمن !
۱. از دوستان پدرم است که سی سالی می شود به خاطر شغل دولتی که دارد نتوانسته به ایران سفر کند. حالا نشسته است رو به روی من و تقریبا هر از چند دقیقه در مورد ایران سوال میکند. شیراز زیاد تغییر کرده؟ تهران هم مثل اینجا شده؟ جوانها چکار می کنند؟. من می گویم که تصوری از سی سال پیش ندارم که بتوانم مقایسه کنم فکر میکنم زیاد تغییر کرده. ولی انگار دلش آشوب است و دوباره لا به لای حرفهایش سوال میکند. ایران هم مثل اینجا شده ؟!!
۲. یادم نیست چطور ولی در دوره لیسانس باهاش آشنا شده بودم. جو دانشگاه ما یا به عبارتی جمع دوستان ما مذهبی نبود ولی او تنها کسی بود که به شدت و در برابر همه از اسلام و دین و ایمانش دفاع میکرد. خیلی از دوستانش را به همین دلیل از دست داده بود. حالا بعد از چند سال در اینجا زندگی کردن.... انگار انسان دیگری شده بود. گذشته ها را به یادش آوردم. گفت "بچه بودم و الان می فهمم که باید آزاد زندگی کرد"... و برای من بار دیگر ثابت شد که زندگی در غربت میدان جنگ است. هر کسی جان سالم به در نمی برد...
۳. به موزه ملی آمریکا آمده ام. بچه های زیادی از طرف مدرسه یا با پدر مادر خود آمده اند. از تاریخ کمتر از دویست سال خود چند برابر ما موزه و آثار تاریخی دست و پا کرده اند. ولی جالب تر نوشته هایی است که در گوشه کنار موزه می شود دید. مثل " این تصویر کسی است که به قدرتمند ترین کشور جهان کمک کرده و..." یا در جای دیگر نوشته " افتخار ما به عنوان قدرت برتر دنیا ..." . و من برق شادی و غرور را در چشمان کودکان می بینم. همین کسانی که با این تصورات بزرگ میشوند و تصمیمی مثل حمله نظامی و کشتن هزاران نفر برایشان مثل آب خوردن است چون آنها قدرتمند ترین هستند....!
(تنهایی. ساعت ۱۱ شب. ویرجینیا . ایالات متحده )
پ.ن: با تشکر از آقای پشت کوهها برای در اختیار قرار دادن این فضای مجازی به این جانب :)