احساس گوسفند بودن
به نام خدا
یک رفیقی توی اداره داریم که با بقیه فرق دارد. کارش را همیشه انجام میدهد و مشکلی از این نظر ندارد. ولی یک موضوع تازه این است که دائما صدای گوسفند درمیاورد. همه جا. توی آسانسور، غذاخوری، توی راهرو، روبروی آینه ی دستشویی، حتی گاهی موقع تهیه ی گزارش کار سالیانه. صدای گوسفند در میاورد. این کارش باعث شده بود که این حرکتش یگ جورهایی به بقیه هم سرایت کند و بعید نبود هنگام عبور از راهروهای اداره با جمعی مواجه شوی که همه در حال بع بع کردن به سمت دفترکارشان بروند. اگر هم از آنها در مورد مقصدشان ی پرسیدی می گفتند : "چراگاه"! و آنها حقیقت را می گفتند.
اوائل فکر می کردم این رفیقمان یک جورهایی زده به سرش. بالاخره برای هرکسی ممکن است پیش بیاید! ولی کم کم که گذشت دیدم انگار از بقیه ی ما عاقل تر است. طرحهایش و نگاهش به سازمان شاید سی سال جلوتر از بقیه بود. همین هم برایش مشکل ساز شده بود. وقتی در جلسات اداری حرف میزد ،نکته هایش برای روسای فسیل ما،ناملموس و گنگ می نمود و وقتی نمی توانست به هیچ وجه آنها را از انجام اشتباهاتشان مانع شود خسته می شد. خسته می شد و می دانست که هنوز باید به همان فرایندهای اشتباه قدیمی ،راضی باشد. می دانست همه دارند اشتباه می کنند و تنها فرقش با بقیه این بود که بقیه نمی دانستند و اشتباه می کردند. این طور بود که دچار احساس گوسفند بودن شده بود.