پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

صندلی

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

به نام خدا

کلید رو میندازم توی قفل و لولای روغن نخورده ی در، با صدای نالش باز میشه. خونه بوی خونه رو میده. همه چی توی اون لحظه ای که چراغها رو خاموش کردم و رفتم، متوقف شده انگار. ساکم رو همون دم در ول می کنم و ولو میشم روی مبل. با انگشت بزرگه ی پام، کلید سه راهی رو میزنم و چراغای مودم عین درخت کریسمس روشن میشه. گوشیم رو برمیدارم و به صفحه خیره میشم. خبری نمیشه. کلا یادم نبود. نت رو شارژ نکردم. همونطور پاهام رو دراز می کنم و چشام رو می بندم. شقیقه هام میزنن و پاهام درد میکنن. مثه همیشه، کلی آدم دارن توی مخم با هم حرف میزنن. تنها چیزی در من که توی این سالها عوض نشده شاید همین باشه. حتی جنس حرفهاشونم عوض نشده. همیشه همشون منو مقصر میدونن. خستم و میدونم این خستگی درمونی نداره. چشام رو می بندم. ولی بیدار بیدارم. انگار از یه خواب آشنا بلند شدم. از اون خوابایی که قصشون سر زبونته ولی هرچی فکر می کنی هیچی یادت نمیاد...

روم رو برمی گردونم و دوباره روی یه صندلی نشستم. صندلی که داره منو باز از این شهر می بره. کجا؟ به قول اخوان، هرجا که اینجا نیست. 

۹۹/۰۵/۰۳
پشت کوهها