پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

دوست دارم بشینم پا قصه های یه پیرمرد و همون اول انگار فهمیده دردم چیه بعد یه مکث بهم بگه: چیزی نیس، اینا که چیزی نیس، میگذره همش، من بدترشم دیدم و گذشته، تموم شده، همش تموم شده.
منم بغض کنم و بگم ینی همیشه همین بوده؟ جواب بده، آره. آره. زندگی این شکلیه اصن. چون کسی نیس بهمون یادش بده از قبل، بعضی وقتا تو فکر میریم. همین بوده همیشه. برا خیلیا همین بوده. تو نه اولی هستی نه آخری. فراموشش می کنی پسر. فراموشش می کنی. زمان همه رو می بره. هیچی ازش نمیذاره. انگار نبوده اصلا.
زمان تو رم می بره.

پشت کوهها
۰۶ مهر ۰۴ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر

به نام خدا 

اعتراف می کنم که بشدت در درک اونچه پس ذهن آدما میگذره ناتوانم. همین باعث میشه همه رو خوب فرض کنم. انسان ها مودب و آروم. آدمای بدون مرض. آدمایی که انگار امکان عوضی شدن ندارن. انگار صندلی و جایگاهم براشون اهمیتی نداره. آدمایی که اهل لابی کردن، زیر و رو کشیدن نیستن. از همه مهمتر، دروغ گفتن. آخ از دروغ گفتن. آخ از دروغ گفتن. تا قبل از این باورم نمی شد چه آدمای عجیبی می تونن راحت و مثه آب خوردن(مقاومت کردم نگم مثه سگ. چون سگها رو هم بعضا بدون شرافت نمی دونم) دروغ بگن. یه مثلی بود میگفت شیطون گفته من به دروغ فلان آدما راضی بودم، قسم حضرت عباسش رو دیگه خودشون اضافه کردن. بله خلاصه. مشاهده تکرار چنین صحنه هایی در بازه زمانی کوتاه، رسما مغز آدمو مایع می کنه. منم که آدم خوبی م. قول دادم دهن وانکنم تا بگذره.

هذا فراق بینی و بین خیلیا. اینطوری قریب به دوازده سال شب و روز دویدن و خون جگر خوردن در یک مجموعه ای رو پشت سر گذاشتم. به نحویکه امید دارم در ادامه زندگیم با گوسفندها، بزها، بوقلمون ها و البته مرغ های کارخونه ای و محلی سر و کار داشته باشم و با آدما نه. 

پشت کوهها
۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۴۶ ۲ نظر

به نام خدا

یه جوری زمان گذشته که یک سال اینجا هیچی ننوشتم. هیچی. و اصن حس نکردم که یکسال هیچی ننوشتم. انگار خیالم راحت بوده توی دنیای موازی اینجا همه چی داشته مثه همیشه پیش می رفته برا خودش. بی کم و کاست. اما. من یهو محو شدم. قلمم گم شد. سرم گرم. عمرم زیاد. دلم خوش و ناخوش. همه ی اینا شد و اون راننده تاکسی هیچوقت نگفت همه چی درست میشه. هیچوقت. فرمونش رو سفت گرفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد. 

پشت کوهها
۱۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۱۰ ۱ نظر

به نام خدا

سوار تاکسی که شدم، بعد از چند هفته سفر و خستگی و اعصاب غیرمتعادل، یه دفعه خیلی، به طرز عجیب و غیرقابل باوری خیلی، دلم خواست راننده همونطور که فرمون رو دو دستی چسبیده و روبروش رو نگاه می کنه، بی اینکه برگرده و یا حتی توی آینه پشت سرشو نگاه کنه، با یه ته لهجه لاتی، نه از این نولاتای ادا درار فیک، که از اون استخون خورد کرده های کهنش، که انگار میدونه داره از چی حرف میزنه و اقل کمش صدبار ته این قصه و همه قصه های عالم رو دیده و چرخیده و جون به در برده، بهم بگه:

درست میشه. فکرشو نکن. همه چی درست میشه.

 باور کن اگه میگفت، اگه فقط همین یه جمله رو میگفت، قبول می کردم ازش. بی بروبرگرد و سوال و اما قبول می کردم ازش. همونجا همون لحظه م پیاده می شدم و می دویدم. می دویدم برعکس همه عالم. برعکس همه راهای آدما. می دویدم شده حتی شده سمت محال. 

پشت کوهها
۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۲۷ ۶ نظر

به نام خدا

آدم ها چیزی نیستند جز تجربه هاشون. ولی اگه این تجربه ها رو فراموش کنیم چی؟ من این روزها هر وقت به این فکر می کنم می ترسم. نمیدونم چرا ولی همیشه از فراموشی ترسیدم و می ترسم. من از اینکه فراموش کنم می ترسم. و وقتی می بینم زمان داره جزئیات رو با خودش پاک می کنه و می بره، باز می ترسم. از اینکه حرف هایی که شنیدم، درس هایی که گرفتم، دلیل غصه هام، شادیام، تصمیم های غلط و درست و همه حرفهایی که هیچوقت به هیچ کس نزدم و نخواهم زد رو فراموش کنم، می ترسم. می ترسم و می دونم همه ی این فراموش کردن و حتی فراموش شدنا تو دنیای آدما، تکراری و روزمره س. میلیون ها نفر اومدند و رفتند، بدون اینکه بتونند حتی خطی بندازند از خودشون، روی دیوار فراموش خونه. فراموش خونه ی این دنیا. نمیدونم. شاید فکر کردن به اینهام بخشی از بحران میانسالی من باشه وسط این همه کار و گرفتاری و ‌شلوغی و مسیرای تودرتو و انتخابای درهم سنجیده و نسنجیده و عجیب. 

پشت کوهها
۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱ ۲ نظر

به نام خدا

میکشمش کنار و میگم این آخرین فرصتته، یا آدم میشی یا برمیگردی، بعد از اینجا دیگه جایی نیست، دیگه نه من پشتتم نه هرکی تا حالا بوده، قرار نیست کسی قدمی به سمتت بیاد، تو باید بدوی سمت بقیه.. این حرفا رو میزنم وقتی که ابروهام تو هم رفته و پیشونیم چروک برداشته. ریشهای یکی در میونم، یکی در میون سفید شدن و توی لحنم هیچ محبتی نیست. درست همون لحظه دارم به این فکر می کنم که آدم کمتر از این عمر می کنه که بخواد وقتش رو جایی تلف کنه که نه بخوانش و نه بتونن بفرستنش بره پی سرنوشتش. آدما زودتر از اینکه زیر خاکشون کنن می میرن. همون لحظه ای که وامیسن. همون لحظه ای که دیگه وامیسن و شروع میکنن به زل زدن به اطرافشون. همون لحظه ای که تماشاچی میشن. آدما همون لحظه مردن. 

پشت کوهها
۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۸ ۱ نظر