پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

ازسر صبجی هرچی فک می کنم، شماره دانشجویی کارشناسیم یادم نمیاد!

فقط می دونم اولش هشتاد و سه بود!

مال ارشد یادم مونده ولی!

شوخی شوخی، جدی جدی پیر شدیم !

پشت کوهها
۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۴ ۱۷ نظر

به نام خدا

مثل قدم زدن در لابلای درختهای در هم تنیده ی جنگلی که نور خورشید، به زحمت از شاخه هایش بگذرد 

.

.

و تو در قید زمان و مکان نباشی.

پشت کوهها
۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۸

به نام خدا

مثل اینکه همه با هم شعری را می خوانند و تو با خودت چیز دیگری را زمزمه می کنی.

پشت کوهها
۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۵

به نام خدا

مدتیه که شرایطی رو در اداره برای رئیس تازه واردمون ایجاد کردم، که بدون اغراق، وقتی کاری از وظایف روزانم رو انجام میدم، حس می کنه که دارم بهش لطف می کنم! 

انقدر تشکر می کنه که دیگه زبانش از تشکر قاصر میشه!

حتی چند مورد خواسته دستمو ببوسه که نذاشتم! :|

البته نیاز به گفتن نداره که عذاب وجدان گرفتم!

خب می خواست تازه وارد نباشه! می خواست انقدر آکادمیک و با ادب و اتو کشیده نباشه!

اصن رئیس آدم باس لات باشه!

توی کشوی زیر میزش باس جای ادکلن قمه باشه ! سلاح گرم حتی!

والا با این رئیساشون !


پشت کوهها
۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۸ ۱۵ نظر

به نام خدا

بعد از اسباب کشی که چند ماه پیش توی اداره داشتیم، کامبیز به طرز مشکوک و مرموزی گم شد!

به هرکی هم سپردیم دیگه پیدا نشد!

علیرغم میل باطنی و در عین حالی که میدونستیم هیچ فتوسنتز کننده ای در این دنیا جای خالی اون رو هرگز در دل ما پر نمی کنه، یه جایگزین براش آوردیم!

گذاشتمش بغل میزم و هر روز کلی بهش نگاه می کنم و به دوردستها خیره می شم و به کامبیز فکر می کنم!

هعی.. تف تو این دنیا که چشم دیدن ظرف آب لجن زده ی کامبیز رو هم نداشت! تف تف تف !


پشت کوهها
۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۲۷ نظر

تصویر زیر رو چند روز پیش از کتابفروشی نزدیک محل سکونت در استرالیا گرفتم. کتاب اول از سمت راست با نام "توهم خدا" مربوط به بی دینان... کتاب قرار گرفته در وسط قرآن است و کتاب سفید رنگ سمت چپ انجیل است



ادعایی که حکومت و اکثریت مردم کشورهایی با دولت سکولار مطرح میکنند آزادی دین داری با به عبارتی بی طرفی در امور اعتقادی است. خوب در نگاه اول دیدگاه بسیار خوبی به نظر می رسد. ولی آیا واقعا این گونه است؟ آنچه از سیره پیامبران فهمیده می شود این است که توجه انسانها به یک دین و یا به طور کلی ایمان به توحید نیاز به تبلیغ و تبشیر و انذار دارد. به علاوه اینکه دولت و خانواده های با فرهنگ غربی با این بی طرفی خود درواقع بی دینی را گسترش می دهند. نتیجه این امر در بین جوانانی که تنها نامی از خدا شنیده اند و نه بیشتر کاملا مشهود است. به نظر من آزادی انتخاب دین زمانی معنا پیدا می کند که یک شخص حداقل از کلیات و دیدگاههای دین های الهی (و بعضا غیر الهی) آگاه باشد و نه اینکه صرفا نام آنها را شنیده باشد. 

نظر شما چیست؟!


(تنهایی)

پشت کوهها
۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۵ ۱۷ نظر

به نام خدا

نکته ای که در طی ماههای وقوع جنگ داخلی لیبی همه به آن اذعان داشتند، غیرحرفه ای بودن مخالفین مسلح قذافی بود. اونها بواسطه ی کمک کشورهای غربی به سلاحهای سبک تا نیمه سنگین دسترسی داشتند ولی کمترین تجربه رو در کاربرد این سلاحها نداشتند. اولین گروه مخالفی که در سوریه تحت عنوان ارتش آزاد(جیش الحر) شکل گرفت هم دقیقا همین ویژگی غیر قابل انکار رو داشت. اونها در جنگیدن بسیار کم تجربه بودند. البته این موضوع الان وبواسطه ی چند سال ادامه پیدا کردن جنگ داخلی، به مقدار زیادی مرتفع شده و اونها تجربیات میدانی زیادی در طول این سالها کسب کردند.


یک نکته در اینجا قابل ذکره. گروهی که زیر پرچم دولت اسلامی شام و عراق از سال گذشته به طور جدی وارد ماجرا شدند، از همون ابتدا بسیار باتجربه و حرفه ای بودند. هرچند ظاهر این افراد ممکنه غلط انداز باشه، ولی در بین تیمهایی از اونها که برای عملیات عازم میشن، از متخصص مواد منفجره تا تک تیرانداز و غیره حضور داره. اونها در کنار در اختیار داشتن منابع مادی و تسلیحاتی، آموزش کافی رو هم دیدند و پیشرفت چشمگیر اونها در تصرف مناطق وسیعی از سوریه و عراق در مدتی کم، قطعا به همین دلیل بود.در مورد اینکه این تجهیزات و منابع مالی چطور تامین شده البته نظرات مختلفی وجود داره. ولی موضوعی که تقریبا میشه روی اون تاکید کرد اینه که ایالات متحده در تصویرکلی، از این وضعیت موجود نهایت منفعت رو می بره. تاراج انبارهای سلاح موصل توسط داعش در عراق چه اهمیتی داره وقتی دولت عراق با پول نفتی که در اختیار داره خیلی سریع اونها رو مجددا از امریکا خریداری کرده و جایگزین می کنه؟ سلاحهای مورد نیاز ارتش آزاد سوریه چطور تامین میشه؟ غیر از اینه که قطر و اردن و عربستان و کویت این سلاحها رو عمدتا از ایالات متحده تامین می کنند و از طریق مرز اردن وارد سوریه می کنند؟ تهدید اسرائیل توسط داعش و بقیه ی گروههای بنیادگرای منطقه، پیامدی جز پررنگ کردن آسیب پذیری اسرائیل و نیاز اون به حمایت بیشتر از جانب غرب رو داره؟


البته به زودی یک مورد دیگه این وسط به بحران موجود اضافه خواهد شد، که چیزی نیست جز خروج امریکا و بقیه ی کشورها از افغانستان. اون هم در شرابطی که پلیس و ارتش و نیروهای امنیتی افغانستان، به مراتب ساختارهای ضیعفتری نسبت به عراق دارند و قادر به محافظت از خودشون هم نیستند، چه رسد به مردم افغانستان. آیا فکر می کنید که امریکا واقعا از خطر قدرت گرفتن مجدد طالبان در افغانستان بی اطلاعه؟

بلایی که جنگ بر سر کشورهای خاورمیانه آورده، هیچ رژیم دیکتاتوری قادر نبود بر سر ملتش بیاره. اون هم جنگی که متاسفانه در عراق و سوریه ماهیت فرقه ای و مذهبی پیدا کرده. مورد مشابهی که میشه با بررسی اون به نکات مهمی رسید، جنگ داخلی بین مسلمونها و مسیحی ها در بوسنی در دهه ی نود میلادی بود. شاید بیست سال از اون جنگ میگذره ولی این کشور هنوز نتونسته دوباره روی پای خودش بایسته. کینه هایی که در دل مردم این کشور در نتیجه ی قتل عام مسلمونها به دست مسیحی ها شکل گرفته به نظر تا نسلهای بعد اثرش رو همچنان خواهد گذاشت. در صورتی که نیروهای حافظ صلح سازمان ملل، همین امروز پستهای خودشون رو که حائل بین مناطق مسیحی نشین و مسلمان نشین هست ترک کنند، بسیاری از مسلمونها انتقام از همسایه های مسیحیشون رو حق خودشون می دونند. همینطور افسردگی و مشکلات روانی بعد از جنگ، مردم این کشور رو به ملتی خمود و در خود فرو رفته تبدیل کرده. بسیاری از مردم هنوز با این سوال مواجهند که چرا باید عزیرانشون رو اینگونه از دست می دادند. آیا شما شنیدید که مثلا یک دانشمند بوسنیایی به فلان یافته ی مهم دست پیدا کرده، یا فلان پیشرفت علمی در این کشور حاصل شده؟

حالا در نظر بگیرید که تلفات جنگ سوریه چندین برابر بوسنی هست. سوریه بدون شک تا سالها قادر به بازگشت به وضعیت قبل از سال 2011 نخواهد بود و یک سوریه ی ضعیف، قطعا همون همسایه ای هست که اسرائیل به اون نیاز داره و مطلوب امریکاست.

پشت کوهها
۲۲ تیر ۹۳ ، ۰۱:۵۰ ۵ نظر

به نام خدا

چند سال پیش و در کشاکش هفته های اولیه ی شروع درگیریهای مسلحانه ی شورشیان با نیروهای وفادار به معمرقذافی در لیبی، وقتی برای اولین بار خبرهایی از افرادی به گوش می رسید که از کشورهای مختلف دنیا به سمت لیبی سفر می کنند و در بدو ورودشون، پاسپورتهاشون رو که بعضیا متعلق به کشورهای اروپائیست می سوزوندند، دقیقا به این موضوع فکر می کردم که توی ذهن این آدما چی میگذره و اینها چه آینده ای رو برای خودشون می بینند؟ این شورشی های مسلح، با این حرکتشون می گفتند که دیگه هیچ وقت قصد برگشت به کشور مبداشون رو ندارند. خب این سوال پیش میومد که اینها چه برنامه ای دارن؟

درگیریهای لیبی بواسطه ی حمایت مستقیم جنگنده های ناتو در کنار مسلح کردن شورشیان، در عرض چند ماه به پایان رسید و اونها تونستند قذافی رو به اون وضع خفت بار بکشند. خب بعد از هر جنگی زمان صلح می رسه و سربازها به نزد خانواده هاشون برمی گردند. ولی خیلی از این افراد لیبیایی نبودند و با کاری که کرده بودند، نمی تونستند به کشورهای خودشون برگردند. خب اونها چه کار کردند؟

درست عین همین اتفاقها در زمان حضور شوروی در افغانستان در دهه ی هشتاد میلادی هم افتاد. گروههای مقاومتی که معروف به مجاهدین افغان بودند، شامل افرادی با ملیتهای مختلف سعودی، پاکستانی و غیره می شدند و سالها برعلیه اشغالگری شوروی در افغانستان جنگیدند. ولی وقتی شوروی یکروز تصمیم گرفت که به یکمرتبه و برای همیشه از افغانستان خارج بشه، این افراد باید چکار می کردند؟ به همین ترتیب بود که سرمایه های مادی فردی به نام بن لادن به کمک اونها اومد و با طرح ایده های ضد غربی و ضد امریکایی ، این افراد رو به دور خودش جمع کرد و هسته ی اولیه ی القاعده شکل گرفت. ایده های القاعده، در چارچوب مرزهای سرزمینی تعیین شده و فعلی کشورها نمی گنجید و یک مبارزه ی طولانی مدت و جهانی رو مطرح می کرد. این چارچوبهای ذهنی، بهترین بستر برای پذیرش جنگجویان خارجی بود که بعد از خروج شوروی از افغانستان، دیگه جایی برای برگشتن نداشتند و القاعده به این ترتیب شکل گرفت و به اونها "هویت" داد. این افراد حالا زیر یک پرچم می جنگیدند و برای رسیدن به یک هدف مبارزه می کردند و شعارهای اونها در افغانستان و عراق و پاکستان یکی بود.

دیدن فیلمهایی از تبعه های اروپایی در سوریه که پاسپورتهای خودشون رو این روزها مقابل دوربین پاره می کنند، زنگ خطری هست برای هر کسی که دوست داره درسهای تاریخ رو جدی بگیره. حتی اگر تا چند سال آینده، سوریه و عراق به ثبات برسند، این افراد مثل بازیکنهای ذخیره، آماده ی رفتن به هر کشور دیگری هستند که نیاز به حضور اونها داشته باشه.

پشت کوهها
۱۷ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۹

به نام خدا

تصویر زیر به مقدار زیادی شرایط فعلی سوریه رو نشون میده. قسمت خاکستری رنگی که از جانب مرز عراق در شمال شرق سوریه رو فراگرفته و طبق تصویر اول، در سال 2013 اصلا وجود نداشت، همون جگرگوشگان داعش هستند که ظرف مدت یکسال وبا سرعت زیادی بخشهای زیادی از سوریه رو از کنترل ارتش آزاد و جبهه النصره و ارتش درآوردند و رسما دولت اسلامی عراق و شام رو اعلام کردند.

قسمتی که به رنگ سبز کمرنگ دربالا هست، مناطق کرد نشین هستند که درحال حاضر ارتش هیچ کنترلی بر اونها نداره و رسما با عقب نشینی نیروهای ارتش به سمت حلب و حمص، کنترل اونها به کردها واگذار شد.

بخشهایی که به رنگ سبز پررنگ هست هم در اختیار ارتش آزاد هست. بخشهای خاکستری رنگی که الان داعش در اختیار داره، تا قبل از اومدن اونها تحت کنترل ارتش آزاد بود. داعش به هیچ وجه با ارتش آزاد میونه ای نداره و هرجا همدیگه رو ببینند دست به شمشیر و نیزه و اگر نبود اسلحه می برن!

بخشهای قرمز رنگ هم که تحت کنترل ارتش هست. البته باید توجه داشت که قسمتهای شرقی سوریه رو بیابانهای وسیع فرا گرفته و رسما شهر و آبادی وجود نداره. بخشهای سبز رنگ در وسط قسمتهای قرمز رنگ، منطقه هایی رو نشون میده که ارتش آزاد از کنترل ارتش سوریه درآورده.بعضی از اونها مثل دوما، در حاشیه ی پایتخت هستند و چندساله محل درگیری روزانه ارتش آزاد و نیروهای وابسته به بشار هستند. مقایسه ی این دو تا نقشه که فاصله ی زمانی یکسال رو نشون میده، پیشرفت وبازپس گیری بعضی مناطق توسط ارتش و ورود یکباره ی عنصر داعش به سوریه از مرزهای عراق رو نشون میده.

دونستن این نکته خالی از لطف نیست که در طول یک سال گذشته، چند گروه شیعه ی عراقی با آموزش و تجهیزات و آمادگی مناسب وارد بخشهایی از سوریه شده بودند و با در اختیار گرفتن بعضی از مناطق، عملیاتهای محدودی در هماهنگی با ارتش انجام می دادند. با سقوط شهرهای عراق توسط داعش، عده ی زیادی از اینها دوباره به عراق برگشتند. این یکی از اهداف حاشیه ای والبته مهم داعش از ناامن کردن عراق بود.

وضعیت آینده ی سوریه، به نظر من نهایتا و با ادامه ی وضع موجود و در صورتی که عامل دیگه ای وارد بازی نشه، تبدیل سوریه به یک کشور تجزیه شده خواهد بود. همون وضعیتی که به نظر من برای عراق هم اتفاق خواهد افتاد و نشونه های اون از سالها قبل نمایان بود.


پشت کوهها
۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۰:۳۱ ۱۰ نظر
پشت کوهها
۲۳ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۱ ۶ نظر

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس... خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها 9 سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 

حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند....

(پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور)


تنهایی

پشت کوهها
۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۵ ۱۲ نظر

 به نام خدا

شب را در پادگانی در حوالی سمنان می مانیم . تعداد نیروهایی که آمده اند زیاد است. بعد از چهار پنج ساعت از تهران تا اینجا ولی انگار کسی قصد خواب و استراحت ندارد. ساعت یک نیمه شب است و اگر کسی می دانست فردا چه چیزی انتظارش را می کشد قطعا از سر دقیقه های استراحت در اینجا هم نمی گذشت. به زحمت یک ساعتی می خوابم و به صدای اذان همه بلند می شوند. نماز را سریع می خوانیم و جیره ها را تحویل می گیریم. یک عدد تن ماهی، یک عدد نان، یک ظرف کوچک شامل چهار دانه خرما و دو گردو، یک بطری کوچک آب. فرمانده ی محور در سخنرانی قبل از حرکت می گوید که کم آب بخورید و سعی کنید همین آب را تا پایان روز نگه دارید. خیلی ها همانجا بطریهایشان را میروند بالا! مشحص است که نمی دانند چه چیزی انتظارشان را می کشد. برنامه ای که برای آن توجیه شده ایم، یک راهپیمایی برد بلند است. حدود پانزده کیلومتر. اتوبوسهای قدیمی بنز در تاریکی اول صبح به راه می افتند و حدود شش صبح، همه ی نیروها را در دشتی مشرف به کوههای بلند پیاده می کنند. برگشتی به اینجا در کار نیست و نقطه ی خروج، پشت کوههای روبرو باید باشد. چهار محور تایین شده و ما محور اولیم. مسیر در ابتدا هموار است و با شیب ملایمی شروع می شود.

تا حدود ساعت نه صبح هوا کم کم گرم می شود. پوتین ها در این مسیر اذیت می کنند. جاده ی خاکی مثل مارپیچی کوهها را دور میزند و بالا و بالاتر می رویم. بچه ها در طول مسیر شعر می خوانند. از خونه ی مادربزرگه تا آهویی دارم خوشکله، فرار کرده ز دستم! ساعت نه و نیم اولین استراحت رقم می خورد. گردانها هرکدام جایی برای خود پیدا کرده و در سایه ای درختی ولو می شوند. کوله پشتی را به زمین میگذرام و بندهایش را باز می کنم. بندهای پوتین را هم. با یکی از بچه ها شرط کرده ایم که تا ظهر آب نخوریم. هوا حسابی گرم است و لباسها خیس عرق. چند دانه خرما می خورم و روی علفها دراز می کشم و چفیه ام را می اندازم روی صورتم و چشمهایم را می بندم.

ده دقیقه بعد دوباره راه می افتیم. حالا به بالای کوه بلندی رسیده ایم. کم کم معلوم می شود که مسیر، خیلی طولانی تر از چیزیست که در ابتدا قرار بود طی شود. بطریهای آب غالبا تمام شده و تشنگی بر همه غلبه کرده است. از شیب تندی مسیری طولانی و پر از بوته های تیغ دار را پایین میاییم و دیدن مسیر رودخانه ی باریکی که از وسط دره می گذرد هوش از سر همه می برد. پوتین ها دیگر فایده ندارند. بیرون میاروم و پرتشان می کنم به گوشه ای. سنگین اند و بار اضافی و ارزش برگرداندن ندارند. یک جفت کتانی از کوله پشتی میاورم بیرون و می پوشم. خیلی ها بین راه همین کار را می کنند. پاهایمان را چند دقیقه ای در آب سرد رودخانه می گذاریم و کمی بالاتر بچه ها قمقمه هایشان را پر می کنند. طاقتمان تمام می شود و همانجا چند جرعه آب می خوریم. بالا رفتن یک سختی هایی دارد و پایین آمدن سختی های دیگری. دوباره راه می افتیم. تا ظهر مسیر دره را جلو می رویم و آفتاب که به وسط اسمان رسید، راهنمای گردان، کوهی بلند و شیبدار را نشان می دهد.

گروهی قبل از ما حرکت کرده اند و حالا در میانه ی راه از فاصله ای که ما هستیم، به رد مورچه هایی بر سنگ می مانند. آفتاب مستقیم می تابد. انگار خورشید همه ی تمرکزش را بر ما و شیب تند این کوه گذاشته باشد. به هر زحمتی که هست به راه می افتیم. خستگی و پیمودن مسیر تقریبا هفت ساعته با استراحتهای کوتاه، توان همه را گرفته است. پشت به پشت می رویم و کوتاه و آهسته قدم بر می داریم. یک ساعتی به همین منوال گذشته و هنوز به جایی برای استراحت نرسیده ایم. پشت سرم را نگاه می کنم و ارتفاعی را که بالا آمده ایم. چفیه را که پای رودخانه خیس کرده بودم و دور سرم پیچیده بودم، یک ربع بعد کاملا خشک شده بود. سعی می کنم به مسیری که پیش رویمان هست نگاه نکنم و پا جای پای نفر جلویی بگذارم. به سختی در حال بالا رفتن هستیم که یکدفعه گوشی ام زنگ می خورد! یک بنده خدائیست که چند ماهیست خبری ازش نداشتم و زنگ زده و می پرسد کجا هستم که بیاید برویم بچرخیم! توضیح اینکه دقیقا کجا هستیم کمی مشکل است و می گویم خودم بعدا زنگ می زنم. واقعا که هیچکس تنها نیست! حدود ساعت دو بعد از ظهر به بالای کوه می رسیم. از اینجا تقریبا همه ی مسیری که از صبح طی کرده ایم  و کوههایی که پشت سر گذاشته ایم پیداست. هرکسی گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده. تیمم می کنیم و نماز ظهر را شکسته بر سنگهای داغ می خوانیم. دکل مخابراتی را نشان می دهند که مقصد بعدیست و تقریبا دو ساعت راه تا آنجاست. همه خسته اند. چند دقیقه همانجا دراز می کشیم و دوباره به ستون راه می افتیم. مسیر با شیب ملایمی رو به پایین است و به مراتب از مسیری که تا حالا آمده ایم آسان تر می نماید. کم کم درختهای آبادی که محل خروج ماست نیز نمایان می شود. از دکل تقریبا چهار ساعت تا آبادی پیاده رویست. پاها دیگر به اختیار نیست و خودش می رود. حدود پنج بعد از ظهر می ایستیم به خوردن ناهار. اشتهایی ندارم و در سایه ی درختی دراز می کشم. آبادی پشت همین تپه های روبروست و خیال همه راحت است که سختی مسیر تمام شده است. بالاخره به آبادی می رسیم. هوا دارد تاریک می شود. با حسین از بقیه جدا می شویم و مسیرمان را به سمت تنها سوپرمارکت آبادی کج می کنیم! یک دلستر خنک با طعمی که خاطرم نیست. ولی خنک! آنقدر که همه اش را یکجا سر می کشم. مغازه دار می پرسد کجا رفته بودید و با انگشت، مسیر طولانی قله هایی که امروز طی کردیم را در دوردست ها نشانش می دهم. باورش نمی شود.

پشت کوهها
۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۲۹ ۱۴ نظر

دعا کنید

از آن دعاهایی که می گویند برای شفای همه ی مریضهاست.

برای شفای همه ی مریض ها دعا کنید.

پشت کوهها
۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۱۰ نظر
به نام خدا
 خوب یادم هست که جناب رئیس جدید اداره که با روی کار آمدن دولت تدبیر وکلید، قدم به چشم اداره ی ما نهادند، در سخنرانی بدو ورودشان، چنین بیان داشتند که: " فکر نکنید من که اومدم فردا برمیدارم آشناهام رو با خودم میارم اینجا. نخیر! همچین خبری نیس! می بینید که امروز هم تنها اومدم!". البته که راست می گفتند و اونروز تنها اومده بودند. ولی حالا بعد از گذشت چند ماه، ما نمی دونیم که آمدن یک به یک همکاران و دوستان ایشان به سازمان و تعدیل نیروهای قدیمی و با سابقه را باور کنیم یا قسمهای حضرت عباس این کارگزار راستگوی دولت تدبیر و کلید در بدو ورود!
جدای از این موضوع، خود برتر بینی محض در سیستم مدیریت این آقایون، همه رو کلافه کرده. کم اطلاعی اونها از قوانین و آئین نامه هایی که ما روزانه با اونها سرو کار داریم باعث شده تا دستوراتی بدهند داغان ! خنده دار! خانمان برانداز! موجب غلتیدن در کف اتاق از ابتدای سالن به سمت آبدارخانه و بالعکس! باعث نشاط روح! به خاطر همین روحیه ی خود بزرگتر بینی هم هیچگونه توصیه ی دوستانه ای  رو برای انجام صحیح امور  اصولا قبول نمی کنند.در چارچوب این سیستم مدیریتی، عالیجنابان کلیددار، مدیریت می کنند و بقیه اطاعت ! حالا هر دستور بی ربط و خنده داری هم باشه مهم نیس!
خدایا شکرت که به ما فرصت درک این دوران رو عطا فرمودی!
وژدانن دوستانی که توی بخشهای مختلف وزارتخونه های مختلف تهران هستند، روایتها از داس اصلاحات دارند که از آبدارچی تا رئیس رو مورد عنایت قرار داده. حالا من باز سکوت می کنم!

پشت کوهها
۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۴۳ ۱۰ نظر

به نام خدا


این عکسها رو چند روز پیش از نخلهایی گرفتم که بزودی قراره به سرنوشت نخلهای قطع شده ی عکسهای پایین دچار شده و جاشون رو چند مجتمع مسکونی بگیره.

نخل درخت مقاومیه. البته در برابر عزیزان بساز بفروش نه!



پشت کوهها
۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۹

به نام خدا

چند روز پیش که زیر یه درخت دراز کشیده بودم و داشتم به خورشید و شاخه های بالای سرم نگاه می کردم هم می دونستم که این اوضاع و ایام راحتی ما دوامی نداره. الان که اون لحظه تبدیل به خاطره شده دیگه بی دوامی ایام رو باور می کنم.

ایام خوشی بود که گذشت به هر حال.

انشالا ایام شما هم به کام بوده باشه.

پشت کوهها
۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۰ ۶ نظر

عطف به پارسال و همان احوال

پشت کوهها
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۳ ۱۵ نظر

پشت کوهها
۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۱

به نام خدا

سر ظهری توی اداره حوصلم نمیشه برم پیش بقیه غذا بخورم و میسپرم یکی غذام رو بیاره توی اتاق. یکی از بچه ها غذا رو برام میاره و می بینم یه دلستر هم گرفته. قاشق چنگال رو دستم میگیرم که یهو چشمم به دلستر میفته. یه دفه یادم میاد که دیشب خواب دیدم که داشتم توی اتاق غذا میخوردم و توی خواب، در دلستر رو با لبه ی میز باز کردم. خیلی جالبه که آدم بتونه خوابی رو که دیده یادش بمونه و بعدشم به انتخاب خودش اجراش کنه!

در دلستر رو با لبه ی میز باز می کنم و روی صندلی تکیه میدم و در عین حالی که در باز کن توی اتاق داشتیم، به خواسته ی روحم احترام میذارم!


پشت کوهها
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۴۸ ۲۵ نظر

...من هنوز هم با ابرها شکلک می سازم

تو برو و خوشحال باش که بزرگ شدی...

پشت کوهها
۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۳

به نام خدا

8:35 - صدایم میزند که پرونده ی فلانی را برایش بگیرم. دستور مکتوب اخذ پرونده اش را با بچه ها آتش زه و از پنجره میندازیم بیرون! بوی کاغذ سوخته خیلی هم بد نیست!

9:40 - چون به من اعتماد دارد، چند برگ گزارش محرمانه را میدهد که بدهم برای تایپ و تاکید می کند که شخص دیگری گزارش را نبیند. تا یک ساعت پس از اخذ گزارش، درب اتاق را بسته و با بچه ها نشسته و گزارش را می خوانیم و به خاطر غلطهای املائی اش اقدام به خود زنی و غلت زدن در کف اتاق و کوبیدن سر به نقاط نوک تیز می کنیم! آخرش هم یادم رفت بدهم تایپ!

11:10 - تماس می گیرد که سابقه ی یکی از دانشگاهها را می خواهد. نصف سابقه را و دقیقا بخشهایی که به هیچ دردش نمیخورد را برایش می برم. فکر کنم تا آخر وقت هم نتوانست کاری که می خواهد را انجام دهد. خوب کاملا طبیعیست!

11:50- بیست دقیقه مرخصی میگیرم که بروم بانک. میروم بانک. البته بعدش با چند تا از بچه ها قرار می گذاریم و میرویم قهوه خانه آذری دیزی میزنیم!با سبزی و دوغ خرااب! گزارش صبحی را هم می بریم و برای نشاط روح، باز کلی به غلطهای املائی اش می خندیم! دو ساعت و بیست دقیقه بعد برمیگردم.

15:30- تماس می گیرد و پرونده ی فلانی را یاداوری می کند که هنوز به دستش نرسیده. تاکید می کنم که حتما پی گیری می کنم ببینم چرا این اتفاق افتاده و می گوید که امروز دیرتر میرود تا پرونده به دستش برسد. گوشی را که میگذارم زمین سریعا کیفم را برداشته و به سمت آسانسور رفته و لحظاتی بعد از درب اداره خارج شده و در افق محو می شوم!

پشت کوهها
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۹ ۲۳ نظر

پشت کوهها
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۵۴

به نام خدا

از اوان کودکی دلم میخواست یه همچین عکسی رو بگیرم.

 یعنی بعد از پیدا کردن پشت کوهها این دومین هدف متعالی من توی زندگی بوده!

 حالا که این عکس رو گرفتم ولی هیچ حس خاصی ندارم نمیدونم چرا !

 همون بهتره که برم پشت کوهها فک کنم!

والا با این هدفهای دست یافتنی مون!

ولی خدائیش آدم دلش میخواست بشینه تا شب همینطور به دریا زل بزنه.

همین کارم میخواستیم بکنیم ،ولی حیف بارون گرفت و مجبور شدیم کاسه کوزمون رو جمع کنیم.

خلاصه که جای جمع خالی و یاد ما گرامی و الباقی قصه.

پشت کوهها
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۹ ۲۱ نظر

به نام خدا


در این ایام ، بجای اینکه مثه ما سرما بخورید، برید پورتاقال بخورید!

آره

پورتاقال !

پشت کوهها
۲۵ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۲ ۱۶ نظر

به نام خدا

درختهایی هستند که همه ی سال میوه دارند. همیشه بهارند و تابستان.

حالا هرچه هم پاییز و زمستان بر آنها بگذرد انگار نه انگار. 

انگار اصلا توی این عالم ها نیستند. توی عالم خودشان سیر می کنند.کار خودشان را می کنند.

شکوفه شان را دارند. میوه شان را می دهند.

همیشه ی خدا سبز می مانند و هیچ وقت، کارشان گیر پادشاه فصلها نمی افتد.

بی خیال پاییز. بی خیال زمستان.

کاش می شد آدمیزاد هم مثل این درختها باشد.

حالا هرچه پاییز، هرچه زمستان

انگار نه انگار

پشت کوهها
۱۵ دی ۹۲ ، ۱۸:۴۹ ۱۲ نظر

به نام خدا

یه برنامه پیاده روی بود، همون اول گفتن همه قمقمه های آبشون رو خالی کنند.

این عاقبت کسی بود که خالی نکرده بود!

ینی یادمون بخیر و راهمون پر رهرو!

پشت کوهها
۰۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۰ ۱۸ نظر

به نام خدا

بدترین کابوسی که این روزا زیاد می بینم اینه که هدفم مقابلمه و می بینمش و اونم منو می بینه و نشونه گیری می کنم و ماشه رو می چکونم سمتش ، ولی انگار گلوله هام گلوله نیست و صدمه ای نمی بینه و چیزیش نمیشه و برعکس، میاد سمتم و منو میزنه.منم یا تسلیم می شم یا می میرم.

پشت کوهها
۰۳ دی ۹۲ ، ۰۰:۳۴

به نام خدا

اون مادر و بچه ای بودن که چند وقته هر روز باهاشون توی تاکسی هم مسیرم، بعد بچه هه همیشه ی خدا خواب بود واینا، امروز از قضا بیدار بود و نمیدونم چش شده بود که دلش نمیخاس بره مهد ! برا همین ایراد میگرفت ومادرشم میخاس هرطوری شده بذاردش مهد و بره سر کارش:


- مامان، برگشتنی برام دوچرخه میخری؟

--میخرم مامان

-سه چرخه چی؟سه چرخه میخری؟

--میخرم مامان

-چارچرخه چی؟ میخری؟

--می خرم مامان

-پنج چرخه چی؟

--میخرم مامان!

-برا عروسکمم دو چرخه میخری؟

--میخرم مامان

-سه چرخه چی؟؟! 

.

.


من:|  عروسکش :|  پنج چرخه(!)  :| 

پشت کوهها
۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۹:۳۴ ۱۸ نظر

به نام خدا

یک بنده خدایی چند ماهیه که مسئول یکی از حساس ترین بخشهای اداره ی بی صاحاب ما شده. نکته اینجاست که ایشون شوت ترین آدمی هستند که ممکنه در این جایگاه قرار بگیرند و هنوزم که هنوزه بعد از چند ماه به حقیقت این مساله پی نبردم  که چرا خیابون کریم خان دهن باز نمیکنه و ما و ادارمون رو یه جا ببلعه و به این وضعیت پاپان بده! این بنده ی خدا بیست و خورده ای سال رو توی کارای عمرانی بوده. از ساخت جاده و ساختمون تا تونل و پل و سوله و تقاطع غیرهمسطح و از این صوبتا . حالا برا آخر بازنشستگیش مثلا برداشتن آوردنش یه جایی که یه ذره مرتب و بی سروصدا و آروم باشه.باااااور کنید هیچ منظور و فکر دیگه ای نمی تونه پشت این حرکت خارق العاده باشه. خب معلومه که هیچ نظری نداره که دقیقا اینجایی که ما هستیم چه خبره و اصلا داریم چیکار می کنیم ! باور کنید هیچ نظری مثلا در مورد آئین نامه هایی که باهاشون سروکار داریم نداره ولی چنان اعتماد به نفسی داره که نگو. تا اینجاش خیلی مشکل حادی نیست ولی چشمتون روز بد نبینه، اگر ازش بخوان در مورد یک موضوع تخصصی مرتبط با ما و جایگاه خودش نظر بده....یعنی چنان مزخرفاتی رو با اعتماد به نفس بالا و با ژست مدیریتیش به زبون میاره...چنان بی ربط که حتی کلاغای روی درختای کوچه پشتی در اقدامی اعتراضی سریعا منطقه رو ترک میکنند!

بابت همین موضوع، من یکی که روزی چند بار خودکشی میکنم اصن!

اصن یه شمشیر سامورایی گذاشتم گوشه ی اتاق، تا هرجا یه پاراف ازش دیدم یا دستوری داد بی درنگ شرافت خودم رو با تیزی شمشیر سامورایی حفظ کنم و یه لحظه نفس کشیدن بعد از اون وضعیت رو برا خودم نمی پسندم!

تو همچین اداره ای خدمت می کنیم ما !

پشت کوهها
۲۱ آذر ۹۲ ، ۰۲:۱۵ ۱۷ نظر

به نام خدا

خدایی این پنج شش ماه آخری خدمت ما دیگه انقدری داریم محضوض میشیم که داره کم کم دامن از دستمون میره!
خدایا میشه لدفن این حال خوش رو از ما نگیری ؟!


تصویر: خواب یکی از همکاران و نیروهای جان برکف سرباز در ساعت اداری

پشت کوهها
۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۰:۴۴ ۲۶ نظر