پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

بچم نمیدونم نور از کجا میاره فوتوسنتز کنه توی این آلودگی!

ولی جدی نفهمیدم هنوز از چه منبعی تغذیه میکنه

احتمالا شبا که ما نیستیم از شیشش میاد بیرون میره سر یخچال!

یعنی کامبیز داره تکامل پیدا میکنه؟!
.
.
.
می ترسم فردا میرم اداره ببینم رفته پشت میز من نشسته داره با تلفن حرف میزنه ! :|
پشت کوهها
۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۷:۳۴ ۲۸ نظر

شاعر در این زمینه میگه : دلخوشی ها کم نیست !


پشت کوهها
۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۱:۳۸ ۲۳ نظر

محرم با همه زیبایی ها و آموزندگی هایی که دارد ولی رفتار آدمها در این دوره زمانی، به خصوص 10 روز اول محرم برای من خیلی جالب بود. این دومین محرمی بود که من در خارج از ایران بودم و شاهد صحنه های جالب.

یک روی این سکّه رفتار آدمهایی مخالف عزاداری و این گونه مجالس بود. یکی از دوستان در صفحه ایرانیان استرالیا در فیس بوک آدرس مراسم روضه و عزاداری را نوشته بود که صدها پیام مخالف و دشنام از طرف ایرانی ها در ذیل آن نوشته شده بود. این موضوع برای من جالب بود از این جهت که من همیشه فکر می کردم مخالفین اهل بیت (ع) تنها در سالهای بسیار دور وجود داشته اند و این روزها مردم بی اعتنا هستند و نه دشمن! . در اتفاقی دیگر پرچم عزای امام را همین ایرانی ها بارها از سر در محل مراسم کنده بودند و مسئول آنجا مجبور به نصب مجدد شده بود.

 

روی دیگر سکّه آدمهایی بودند که با وجود عدم اعتقاد به آداب مذهبی در این مجالس شرکت می کردند. در روزی که در وسط شهر مراسم سینه زنی برگزار شده بود کسانی را دیدم که می دانستم اهل اسلام و نماز و روزه و این چیزها نیستند ولی نمی دانم چه چیزی باعث می شد از تمام طول سال این یک مراسم را از دست ندهند و با تمام وجود شرکت می کردند. به علاوه در مجالس عزاداری هم کسانی آمده بودند که مسیحی بودند و به گفته صاحب مجلس از این مراسم حاجت گرفته بودند.

 

من همیشه گفته ام که جذب افراد غیر ایرانی به علت بی طرفی در دیدگاهشان بسیار راحتر از برخی از ایرانی ها است. به علاوه جذبه حسین (ع) و عاشورا این اندازه هست که کافی است انسان دلی بی ریا و به عبارتی بی طرف داشته باشد تا جذب آن شود. ولی دشمنی و کینه انسان را از درون تباه می کند.

 

و سخن آخر اینکه: " ایستاده به نماز یا نشسته به شراب چه فرق می کند وقتی زیر علم حسین (ع) نباشی"

 

(تنهایی)


در ادامه مطلب هم تصاویری ببینید از مراسم روز عاشورا در ملبورن !

پشت کوهها
۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۵ ۱۰ نظر

به نام خدا


انسان در مواقعی از زندگی حرفی برای گفتن ندارد !

در این مواقع عکس آپلود می کند !

پشت کوهها
۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۸:۲۳ ۲۴ نظر

به نام خدا

بعضی آدمها وقتی دارند توی پیاده رو و خیابان راه میروند انگار مرکز ثقل عالم و نقطه ی پرگار هستی می باشند وکانهو همه ی کائنات فی الحال محو تماشای آنهاست! به جان خودم! حالا در این حالات عرفانی خدا نکند مثلا پشت سر دو نفر از این افراد در پیاده رو باشی و عجله داشته باشی. عرض پیاده رو به هر میزان هم باشد، این نقاط ثقل هستی همه ی آن را اشغال می کنند و دریغ از ذره ای نگاه به انسانهای حقیری چون ما که تنه زدن به دیگران را در قاموس رفتاری خود مجاز نمی دانند. آدم می ماند اینها در کجا سیر می کنند و با خودشان چه فکر می کنند و در مخیله شان چه میگذرد دقیقا ؟!

خود حضرت خدا هم یک جایی در آن کتابش که توی طاقچه ی خانه ی ما دارد خاک میخورد گفته است که "بندگان خدای رحمان کسانی هستند که بر روی زمین به تواضع راه میروند".

خیلی حرف هست ها ! این را خود خدا گفته است.خدا بالاخره به دلیل خدا بودنش یک چیزهایی میداند و حرفهای خوبی می زند. می گوید بندگان ما تواضعشان حتی در راه رفتنشان هم  پیداست. راستی وقتی شما راه میروید حواستان هست که بر زمین با تکبر قدم برندارید؟

.

.

وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً (فرقان63) ؛

و بندگان خداى رحمان کسانى‏اند که روى زمین بى‏ تکبّر راه مى‏روند، و هر گاه جاهلان آنان را طرف خطاب قرار دهند (و سخنان نابخردانه گویند) با ملایمت(و سلامت نفس) پاسخ دهند

پشت کوهها
۱۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۶ ۱۲ نظر

به نام خدا

صبحای زود که میرم اداره یک مادر و بچه ای هستن که بیشتر روزا توی تاکسی می بینمشون. بچه حدودا پنج شیش سالشه ومعلومه مادره داره می بردش تا بذاردش مهد و خودش بره برسه سر کارش و همیشه اون موقع صبح خوابه و معلومه مادرش توی خواب لباس تنش کرده آوردتش . بعد تمام طول مسیر که شاید هفت هشت دقیقه باشه، مادره با بچه هه حرف میزنه همش. بچه هه خوابه خوابه. بعد از ظهرا که از اداره بر میگردم هم دقیقا همین مدلی هستن. بچه هه خوابه ومادره بغلش کرده و فقط شاید موقع سوار وپیاده شدن چن لحظه بیدار بشه.

کلا این بچه هایی که مادراشون به هر دلیل مجبورن بیرون از خونه کار کنن زندگیشون سخته. هم مادره سختشه هم بچه هه. کلا خدا به همشون صبر بده.

خب این چه وضعشه آخه اول صبحی ما رو به تامل در احوال بچه ها وامیدارین خب!

پشت کوهها
۱۰ مهر ۹۲ ، ۱۹:۳۱ ۱۷ نظر

به نام خدا

ساعات اداری از اول مهر ماه، از هشت ساعت به نُه ساعت در روز افزایش یافت. تنها معنای این اتفاق بسیار کارشناسی شده و سنجیده اینه که رئیس ما یک ساعت در روز بیشتر چرت میزنه و حقوق بیشتری سر ماه می گیره و ما هم در حرکتی اعتراضی، به جای یک ساعت، دو ساعت بیشتر در طول روز در اداره می خوابیم! 


روحانی مچکریم !

پشت کوهها
۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۱۹

به نام خدا

یک رفیقی توی اداره داریم که با بقیه فرق دارد. کارش را همیشه انجام میدهد و مشکلی از این نظر ندارد. ولی یک موضوع تازه این است که دائما صدای گوسفند درمیاورد. همه جا. توی آسانسور، غذاخوری، توی راهرو، روبروی آینه ی دستشویی، حتی گاهی موقع تهیه ی گزارش کار سالیانه. صدای گوسفند در میاورد. این کارش باعث شده بود که این حرکتش یگ جورهایی به بقیه هم سرایت کند و بعید نبود هنگام عبور از راهروهای اداره با جمعی مواجه شوی که همه در حال بع بع کردن به سمت دفترکارشان بروند. اگر هم از آنها در مورد مقصدشان ی پرسیدی می گفتند : "چراگاه"! و آنها حقیقت را می گفتند.

اوائل فکر می کردم این رفیقمان یک جورهایی زده به سرش. بالاخره برای هرکسی ممکن است پیش بیاید! ولی کم کم که گذشت دیدم انگار از بقیه ی ما عاقل تر است. طرحهایش و نگاهش به سازمان شاید سی سال جلوتر از بقیه بود. همین هم برایش مشکل ساز شده بود. وقتی در جلسات اداری حرف میزد ،نکته هایش برای روسای فسیل ما،ناملموس و گنگ می نمود و وقتی نمی توانست به هیچ وجه آنها را از انجام اشتباهاتشان مانع شود خسته می شد. خسته می شد و می دانست که هنوز باید به همان فرایندهای اشتباه قدیمی ،راضی باشد. می دانست همه دارند اشتباه می کنند و تنها فرقش با بقیه این بود که بقیه نمی دانستند و اشتباه می کردند. این طور بود که دچار احساس گوسفند بودن شده بود. 

پشت کوهها
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۲ ۲۵ نظر

به نام خدا

شب خوابم نمی برد. نه اینکه خوابیده باشم قبلش یا مثلا روز راحتی را گذرانده باشم، به هیچ وجه. انقدری خسته هستم که حس می کنم جانم دارد از دماغم میاید بیرون. ولی خوابم نمی برد. باز همان چند نفر همیشگی یک میزگرد با موضوع مسائل سیاسی،اجتماعی، نظامی و استراتژیک در مرکز مطالعات راهبردی مُخم راه انداخته اند وقصد اعلام خسته نباشید و اتمام جلسه را هم به این زودی ها ندارند. بلند می شوم و مانیتور را روشن میکنم و سعی می کنم با باز کردن چند وب خسته کننده و خواندن مطالب کسل کننده و سرگیجه آور، احساس خستگی چشمهایم را به یک خواب چند ساعته بدل کنم. اما دریغ! ساعت حدود سه و چهل دقیقه است. حدود هفت باید از خانه رفته باشم سمت اداره. میروم سمت یخچال و بقایای شام دیشب را در حرکتی گازانبری پاکسازی می کنم. برمیگردم و دراز می کشم. مجری برنامه ای که در ذهنم در حال اجراست، ضمن عذرخواهی به خاطر وقفه ی ایجاد شده، به ادامه ی میزگرد تحلیلی تخیلی مربوطه می پردازد. از بس روی تشک غلت میزنم خسته می شوم. ساعت به شش نزدیک می شود. گوشی را برمیدارم. دیگر میدانم که امروز اداره و من همدیگر را نخواهیم دید. به حامد پیامک می دهم که نمیایم. نگرانی نرسیدن به سر کار در همین نقطه به پایان میرسد واحساس می کنم چشمهایم دارد گرم می شود. بالش را برمیگردانم و خنکی آن طرف بالش، احساس تولدی دوباره را در من زنده می کند و مجری میزگرد در همین لحظه ضمن اعلام پایان بدون نتیجه ی بحث طولانی دیشب، روح و روان مرا به خدای بزرگ می سپارد و به همراه میهمانان برنامه، در افق محو می شود!

آه ! چقدر همه چیز خوب است. من خواب را دوست دارم! پوووفـــــــــــــــ! حالا که اداره پرید بگذار حداقل تا دم ظهر بخوابیم.

در بالش فرو رفته ام که یکمرتبه توی خواب و درعالم رویا می بینم که دیوار کنار سرم دارم میریزد پایین. یکی دارد دیوار را خراب می کند. یکی دارد با کلنگ دیوار را خراب می کند و دیوار با صدای بلندی می ریزد. یکمرتبه از خواب می پرم! ساعت هفت و سه دقیقه ی صبح. صدای کار کردن چند ماشین سنگین و سروصدای کارگران. پنجره ی اتاق را باز می کنم. یک کارگر محترم وزحمتکش کلنگ به دست دارد دیوار خانه ی روبرویی را که بولدوزر به آن دسترسی ندارد خراب می کند. بالای دیوار ایستاده و دارد دیوار زیر پایش را خراب می کند. دیوار مثل یک سیب گاز زده شده . کارگر در چهره اش اراده ای عجیب موج میزند. انگار اگر کسی جلویش را نگیرد می خواهد کل محله را خراب کند. خدایااا ! همین امروز که من خواستم بخوابم! آخه چرااا !

بالشت را میگذارم روی سرم. هر ضربه ای که به دیوار میزند انگار تکه های آن میریزد روی من. ساعت ده و چهل و دو دقیقه. خسته می شوم دیگر از تلاش برای خواب. چشمانم می سوزد و مغزم به محرکهای خارجی نصفه نیمه جواب می دهد. بلند می شوم می نشینم و عزمم را جزم می کنم که کارهای امروزم را شروع کنم.بالاخره دست به کار می شوم. یک مرتبه همه جا ساکت می شود. یک سکوت ترسناک و گورستانی! ماشینها همه با هم انگار خاموش می شوند! کارگر بالای دیوار داد میزند. "بچه ها خسته نباشید!  برا امروز کافیه! "

کلنگش را پرت می کند پایین و خودش هم در کسری از ثانیه به همراه بقیه ی کارگرها و ماشین آلات مربوطه در افق محو می شود!

:|

پشت کوهها
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۰۲ ۳۱ نظر

۱. از دوستان پدرم است که سی سالی می شود به خاطر شغل دولتی که دارد نتوانسته به ایران سفر کند. حالا نشسته است رو به روی من و تقریبا هر از چند دقیقه در مورد ایران سوال میکند. شیراز زیاد تغییر کرده؟ تهران هم مثل اینجا شده؟ جوانها چکار می کنند؟. من می گویم که تصوری از سی سال پیش ندارم که بتوانم مقایسه کنم فکر میکنم زیاد تغییر کرده. ولی انگار دلش آشوب است و دوباره لا به لای حرفهایش سوال میکند. ایران هم مثل اینجا شده ؟!!

۲. یادم نیست چطور ولی در دوره لیسانس باهاش آشنا شده بودم. جو دانشگاه ما یا به عبارتی جمع دوستان ما مذهبی نبود ولی او تنها کسی بود که به شدت و در برابر همه از اسلام و دین و ایمانش دفاع میکرد. خیلی از دوستانش را به همین دلیل از دست داده بود. حالا بعد از چند سال در اینجا زندگی کردن.... انگار انسان دیگری شده بود. گذشته ها را به یادش آوردم. گفت "بچه بودم و الان می فهمم که باید آزاد زندگی کرد"... و برای من بار دیگر ثابت شد که زندگی در غربت میدان جنگ است. هر کسی جان سالم به در نمی برد...

۳. به موزه ملی آمریکا آمده ام. بچه های زیادی از طرف مدرسه یا با پدر مادر خود آمده اند. از تاریخ کمتر از دویست سال خود چند برابر ما موزه و آثار تاریخی دست و پا کرده اند. ولی جالب تر نوشته هایی است که در گوشه کنار موزه می شود دید. مثل " این تصویر کسی است که به قدرتمند ترین کشور جهان کمک کرده و..." یا در جای دیگر نوشته " افتخار ما به عنوان قدرت برتر دنیا ..." . و من برق شادی و غرور را در چشمان کودکان می بینم. همین کسانی که با این تصورات بزرگ میشوند و تصمیمی مثل حمله نظامی و کشتن هزاران نفر برایشان مثل آب خوردن است چون آنها قدرتمند ترین هستند....!

(تنهایی. ساعت ۱۱ شب. ویرجینیا . ایالات متحده )

پ.ن: با تشکر از آقای پشت کوهها برای در اختیار قرار دادن این فضای مجازی به این جانب :)

پشت کوهها
۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۲ ۱۵ نظر

خربزه قاچ شده را جلو اش گذاشتم
گفتم: واسه شما قاچ کردم ، بفرمایین.
هر چه اصرار کردم نخورد.
قسمش دادم که اینا رو با پول خودم خریدم.

الان هم فقط به خاطر شما قاچ کردم.
باز هم قبول نکرد.
می گفت: بچه ها توی خط از این چیزها ندارن ....


(خاطره ای از زندگی شهید باکری)

 

وقتی شیطان از دستور خدا سرپیچی کرد و بر انسان سجده نکرد دلیل کار خود را برتری ماهیت و ماده خلقت خود ذکر کرد و گفت که آتش بر خاک برتری دارد. ولی اشتباه او این بود که معیار سنجش برتری جنس و ماده نبود بلکه عشق بود. توانایی دارا شدن عشق بود که انسان را بر همه موجودات برتری میداد. عشق یعنی ندیدن خود. یعنی فدا کردن خواسته ها و آرزوها برای رسیدن به معشوق. و این ویژگی بود که انسان را لایق مسجود شدن کرد.

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر رو نمرده به فتوای من نماز کنید....

 

(تنهایی)


پشت کوهها
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۵۳ ۱۰ نظر
به نام خدا
شب تصمیم می گیرم بعد از مدتها سفارش غذا و حاضری خوردن و حتی بی خیال شام شدن یه چیزی درست کنم. در نگاه اول آشپزخونه شبیه به یک کابوس تو در تو و تموم نشدنی نیمه شبانه و دهشتناک می مونه ! راستش من از ظرف شستن بدم نمیاد. ولی همیشه وقتی می بینم هنوز ظرف تمیز داریم با خودم میگم خب چه کاریه؟! آخه من خیلی آدم منتطقی هستم. ولی وقتی دیگه ظرفی برا کثیف کردن باقی نمونده همون منطق بهم میگه که خب پسرم! دیگه تفریح بسه! من میدونم از پسشون بر میای!
ولی باور کنید شروع کردن شستن ظرفا خیلی سخته. یعنی برای اینکه تصمیم بگیرم که شستن شون رو شروع کنم مجبور شدم قبلش سه اپیزود از یه سریال اکشن رو پشت سر هم ببینم تا بدین ترتیب در وجودم انگیزه برا حرکت ایجاد بشه !
ولی افسوس که چه فایده !
حتی رفتم یه دستکش سایز مدیوم گرفتم و آویزون کردم بالای سینک به این امید که شاید یه روزی اونا به حرف بیان و بگن بیا ما رو دستت کن! ما از پوست دستان شما محافظت می کنیم! ولی افسوس که زکی! پوست ما همچون پوست کرگدن بوده و این سوسول بازیا اصن به ما نیامده است.
خلاصه که اینطوری نمیشه اصن.
راهکارها وپیشنهادات خود را به آدرس خود ارسال کنید. ما میریم خونه ی بچه ها یه مدت!

پشت کوهها
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۹ ۱۷ نظر

پشت کوهها
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۵ ۲۷ نظر
به نام خدا
میگفت با یه بنده خدایی یه شب نشسته بودیم همینطوری حرف میزدیم، یه دفه بهم گفت فلانی خیلی دلم میخواد برم کربلا!
منم گفتم دلت میخواد بری؟
گفت آره!
گفتم بلند شو بریم!
می گفت بدون اینکه بریم خونه یا اصلا به کسی چیزی بگیم ، کلید پیکانم رو برداشتم ،سوار شدیم رفتیم لب مرز مهران اونجا اول دو تا شلوار خریدیم و زیرشلواریامون رو عوض کردیم! بعدشم رفتیم کربلا !
پشت کوهها
۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۲ ۱۹ نظر

به نام خدا

حقیقت این است که واقعیت خیلی وقتها خسته کننده می شود.

و اگر آدمیزاد ذهنش محدودیتی داشت فرقی با واقعیت محدود نداشت و آن هم کسل کننده می شد.

اصلا خداوند این آدمیزاد را طوری نقش زده که با چیزهای محدود برای همیشه نمی تواند سرگرم بماند.

برای همین هم به او ابدیت داده است.

حقیقت این است که ما هستیم وخواهیم بود. چه خوشمان بیاید چه نیاید ،

با واقعیتهایی محدود و ابدیتی نامحدود.

پشت کوهها
۱۱ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۶ ۲۰ نظر

به نام خدا

تقریبا از یک سال و خورده ای پیش که از پایان نامم دفاع کردم دیگه اینطوری نشده بودم. اینکه شبا وقتی له له و داغون وخسته می خوام بخوابم نمی تونم. چون تا چشام رو می بندم یه میزگرد توی مخم شروع میشه. همه شروع میکنند به حرف زدن. بعضی وقتا یه خطیب در حد دموستنس خطابت میکنه. گاهی یه نفر که خیلی عصبانیه. گاهی یکی که هیچ کدوم از استدلال های منو قبول نمیکنه .و همیشه کارشون به دعوا میکشه. این وسط من فقط میزنم روی میز و بهشون میگم لدفن تمومش کنید!

خواهشا یواش تر ،

من صبح زود باید بیدار شم ،

جان من بذارید برا بعد،

با هم مهربون باشید،

ولی هیچ فایده ای نداره. 

این حرف شاید احمقانه و مطلقا غلط باشه ولی خوب بود اگه وجدان آدم دکمه ی آن و آف داشت. اونوقت من شبا راحت می خوابیدم و وجدان بی صاحابم به خاطر کلکسیونی از بی عدالتی و حق کشی و فساد اداری که باهاشون در طول روز سروکار دارم شبها منو به صلابه نمی کشید.

موضوع اینجاست که من یه سرباز بیشتر نیستم.

من انتخابی برا سرباز بودن نداشتم.

من از خودم اراده ی مستقلی ندارم.

من اجازه ی تصمیم گیری و عمل ندارم.

من یه مقام مافوق دارم و هر مرده ای که گذاشت جلوم باید بشورم.

تمّرد؟؟؟ چه فایده ای داره؟ من اگه از اینجا برم یکی دیگه میاد و باید همین وضع رو تحمل کنه.

چون که یه سرباز بیشتر نیست. چون انتخابی برا سرباز بودن نداره...


فقط از هیات منصفه ی وجدان بی صاحاب گرامی خودم هنوز یه سوال بی جواب دارم.
اینکه مقام مافوق من شبا چطور می خوابه؟

پشت کوهها
۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۵۳ ۳۳ نظر

به نام خدا


1- یک پیرزنی اینجا طبقه ی پایین ما نشسته و یک پیرمردی طبقه ی بالا. قویا احساس می کنم من این وسط یه مانع ایجاد کردم و رسالت خودم میدونم که اینا رو ظرف مدتی که اینجا هستم به هم برسونم! پیرزنه تنها زندگی میکنه و به غایت بیکاره. ینی اگه روزی چهار مرتبه از توی راهرو رد شم در روز باز میکنه و حال واحوال میکنه و قربون صدقم میره! اصن یه وضیاا. اگرم مثلا یه روز نرم بیرون زنگ میزنه به خونه که کجایی پسرم نگرانت شدم صدات نمیاد! :|

2- یه کوچه ای اینجا روبروی ما هست بن بست! خلوت! دنج! اکازیون! اصن یه وضی! توی همین یه هفته دو سه مورد با دختر پسرای جوانی روبرو شدم که بدلیل مشکل مسکن ،داشتند اونجا مراتب علاقشون رو به هم ابراز میکردند! جالبه که به محض دیدن من با سرعت باورنکردنی فرار میکنند! هنوز نفهمیدم چرا. یه بار باید بگیرمشون ازشون بپرسم! :|

3- حال همه ی ما خوب است اما...
پشت کوهها
۲۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۵۷ ۳۲ نظر
به نام خدا

1- بعد از روزهای متوالی جستجو برای یه سقف، بالاخره یه چند مترش رو به قیمت خون بابای صاب خونش پیدا کردیم.در اینجا از همه ی دوستان غیرمجازی که ما رو در رسیدن به این موفقیت بزرگ یاری کردند مراتب تشکر و سپاسگزاری رو بله!
ولی جدی بعضی آدما گولهّ ی معرفتن اصن! ینی همین که بشنون که مثلا داری اسباب کشی میکنی سریع میرن تو فکر و تا بفهمی چی به چیه باهات بستن که ماشین باباشون رو برا روز اساس کشیت قرض بگیرن و بیان کمکت.

2- همیشه گفتم که فکر کردن به طور عمومی و کلی توی مدت سربازی یه سم بزرگه. البته باید توی شرایطش باشی که این حرف رو درک کنی و من عمیقا این مساله رو حس کردم. وقتی دستت به هیچ جا بند نیست وهیچ کاری هم نمی تونی بکنی و همه ی زندگیت گیر یه موضوع مطلقا بی معنی به نام خدمته، فکر کردن فقط حالت رو بد و  روحت رو مچاله تر میکنه. فکر نکردن توی این وضع بیشتر شبیه یه مکانیسم طبیعی دفاعی ذهنه که از صدمه دیدن بیشترت جلوگیری می کنه. توی این وضعیت فقط باید مدارا کنی. با همه چی. تا فقط بگذره و این گذشتنه تا جایی که میشه خوشایند بشه. هر چند توی این اداره ی ما و از هشت صبح تا چهار بعدازظهر کمتر وقت آزادی پیدا میشه ولی چند مدته یه کتاب زبان دست گرفتم و یه چیزایی رو مزمزه میکنم. هرچند هیچ هدف خاصی از یادگرفتن مثلا اصطلاحات تازه ندارم ولی فهمیدم که کتاب خوندن مثه فیلم دیدن آدم رو از محیط و زمان جدا میکنه و می تونه مسکّن خوبی باشه.
فعلا باید با همین مسکنا ساخت تا فقط بگذره.
فقط فقط بگذره.
پشت کوهها
۱۲ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۵ ۱۶ نظر

به نام خدا


من این عکس رو هر وقت دیدم یه طور عجیبی بوده برام و گاهی مدت زیادی بهش خیره موندم.


پشت کوهها
۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۲۶

به نام خدا

موقع برگشتن از اداره دلم هوای هویج بستنی میکنه. میلاد میزنه کنار و میخوام پیاده شم که دو تا دختری که چند متر عقب تر ، با سر و وضعی که نیازی به توصیف نداره و کنار خیابون وایسادن میان سمت ماشین و همین که بخوایم واکنشی نشون بدیم در رو باز میکنن و سوار میشن.

من :|  میلاد  :| هویج بستنیا :| 

میلاد خیلی مودبانه میگه "بفرمایید لطفا پیاده شید."

دخترا یه کم مکث می کنن و انگار بهشون برخورده باشه. به هم نگا می کنن.

من ادامه میدم "بفرمایید لطفا".

و پیاده میشن. 

وقتی هویج بستنی داره آماده میشه  اونور خیابون رو نگاه می کنم که یه ماشین دیگه مقابلشون ترمز زد و سوار شدند و رفتند.

این ماجرا هیچ نتیجه گیری خاصی نداره.


پشت کوهها
۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۲۴ ۲۸ نظر

نگاه کردن به آسمون در حالت دراز کش و از پشت درختهای تو در تو

پشت کوهها
۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۲

به نام خدا

 

این یادداشت کوتاه ، درهمی جاتی هست که ممکنه صریحا به احساسات شما در صورت دارا بودن ظرفیتی پایین ار نقدپذیری، توهین کنه.

پس شما رو به مطالعه با احتیاط دعوت می کنم.



توی این وضعی که بعضی دوستان توی بهت نتیجه ی انتخاباتند و بعضی دیگه زانوی غم بغل گرفتند و فریاد وا اسلامای بعضی دیگه از دوستان با ریتمی غمناک و زجه مانند به گوش میرسه، لازمه کمی خودمون رو جمع کنیم و از این هیاهو فاصله بگیریم وفکر کنیم که چرا کار به این جا منتهی شد. انتخاب شدن آقای روحانی یه پروژه نبود که مثلا از یک هفته پیش و شروع تبلیغات حاصل شده باشه،بلکه پروسه ای بود که اتفاقا همه ی ماها توش نقش داشتیم. بله دوست عزیز. بحثم این نیست البته وبگذریم. ولی یه نکته اینجا می مونه. من از چند مدت پیش مرتب سعی میکردم ذهن بچه های اطراف رو درگیر این مساله کنم که " بشین و به این فکر کن که اگه روحانی رای آورد قصه چه شکلی میشه و وضعیت چه تغییرایی میکنه و ما باید چیکارا کنیم" .ولی ماشالا این دوستان ما انقدر توی فضایی که برای خودشون ساخته بودند فرو رفته بودند که اصلا حتی امکان همچین مساله ای به ذهنشون خطور نمیکرد و صرفا پوزحندهای دلهره آور به ما تحویل می دادند. این مساله هم البته دلیل داره که باز بحثم این نیست و بگذریم. ولی قصه اینجاست که به نظر من اومدن روحانی در عین تصویر هولناک و وهم انگیزی که در ذهن شما نوگلان و عزیزان با بردن نام ایشون تداعی میشه میتونه یه سری نکات مثبت با خودش داشته باشه- البته این مثبت بودن مطلق نیست وبستگی به خود من و شما و کلا دوستانی داره که خودشون رو در چارچوب طیف راست می بینند. اول اینکه متعاقب سرکار اومدن وقدرت گرفتن طیف اصلاح طلب بعد از یک دوره ی هشت ساله از انزوا و گسترده شدن اونها توی سیستمهای اجرایی کشور، عین همون اتفاقی که برای اونها در سال هشتادوچهار افتاده بود برای نیروهای اصولگرا تکرار میشه.تقریبا در این چندان بحثی نیست. یعنی اصطلاحا عقب نشینی و برگشتن به پشت مواضع واستحکامات خودی. این مساله از یه نظر می تونه مثبت باشه. یه نگاه منطقی به وضعیت طیف راست و مذهبی، آشفتگی درونی و انسجام کم و حتی عمق کم دانسته ها و آگاهی ها رو در عین قوی بودن در حوزه ی کارهای اجرایی که این چند سال بیشتر در اون قوت گرفتند نشون میده. این به معنی واقعی کلمه در دراز مدت یه سم مهلکه. همین آشفتگی ذرونی و رفتن پشت دیوارهایی که اطراف خودمون بالا بردیم متعاقبا به ضعف تحلیلا و درک نادرست از وضعیت جامعه ومردم منجر شد. این چند سال می تونه فرصتی باشه برا بازنگری رفتارها وعملکردها واصلاح و بالا بردن سطح انسجام داخلی و عمق دادن به باورهای مبنایی اصولگرایی. فرصتی برای مطالعه و  پژوهش و جستجو و دقت. مثلا باید این سوال رو پرسید که بدنه ی مردمی چرا نسبت به اصولگرایی بی اعتماد شد؟ این سوال خیلی حیاتی و اساسیه. مورد دوم این هست که این مدت می تونه فرصتی باشه برای اصلاح طلبها برای عمل به ادعاهاشون و قص علی هذا. یک نکته ای که وجود داره از این قراره که باید قبول کرد اصلاح طلبها بخشی از مردم ونظام هستند.باید قبول کرد که اونها وجود دارند. متاسفانه خیلی از دوستان در قبول کردن همین مساله که شاید خیلی ساده به نظر برسه ناتوانند مرتب تکرار می کنند که با فلان اتفاق مثلا آخرین میخ بر تابوت اصلاح طلبی کوفته شد و از این تیپ حرفا. چون ذهنیتشون این هست که اصلاح طلب یعنی ضدولایت فقیه. اصلاح طلبی تا وقتی در چارچوب قانون اساسی باشه می تونه بخشی از فرایند رشد متوازن نظام رو شکل بده. این اصلا منطقی نیست که وقتی اینها یک کفه از ترازوی نظام تعریف میشن همیشه بالا یا پایین قرار بگیرن. رشد متوازن گفتمانهای اصلاح طلبی واصولگرایی در چارچوب قانون اساسی همونطور که گفتم در دراز مدت به رشد رو به جلو نظام منتهی میشه. به نظر من این مساله رو راحت میشه انکار کرد ولی ضرر انکار اون خیلی زیاد می تونه باشه.خیلی راحت میشه صفر و یکی دید و به هرکسی که مقابل ما می ایسته انگ زد. جالبه که ما بعضا دقیقا همین کار رو هم کردیم. توی مستندهایی که صداوسیمای گرامی در چند سال گذشته پخش کرد چهره ای که از روحانی نشون داده شد چهره ی یک خائن به منافع ملی ایران بود. ولی چرا مردم این تصویر رو نپذیرفتند؟ ما یک جاهایی بدون شک اشتباه کردیم. باید اعتراف کنیم به این مساله.نه برای اینکه متهم رو پیدا کنیم. نه. برای اینکه اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم و بتونیم پروسه ای رو شکل بدیم که این اعتماد دوباره بین "اکثریت "مردم و طیف اصولگرا برقرار بشه و این گفتمان با برطرف کردن ضعفها و اصلاح نقایص بتونه مجددا جایگاه اجتماعی خودش رو بدست بیاره.

امروز می تونه شروع عزلت و گوشه گیری و اندوه مضاعف باشه یا ایجاد دغدغه ای که به شکل گیری انگیزه و نهایتا حرکت منتهی میشه.

پشت کوهها
۲۵ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۲ ۲۲ نظر

نگذارید که آن فاجعه تکرار شود
نگذارید عدالت به سر دار شود

نگذارید که در نای سقیفه بدمند
شیر حق در ستم فتنه گرفتار شود

نگذارید که در خانه نشیند حیدر
سینه فاطمه (س) مجروح ز مسمار شود

نگذارید که اصحاب جمل فتنه کنند
شک و تردید و ریا رونق بازار شود

نگذارید علی (ع) بار دگر خون گرید
ظلم و تزویر معاویه پدیدار شود

نگذارید علی بی کس و بی یار شود
نگذارید بنی ساعده تکرار شود

نکند حفظ ولی بر همگان عار شود
نکند حق علی در عمل انکار شود

محرم راز علی(ع)نخل و دل و چاه شود
سیلی خصم زبون نقش رخ یار شود

نکند گرد حمل توطئه ای ساز کند
حب دنیا سبب بستن ابصار شود

کوفیان ننگ شما باد اگر
دور تاریخ دگر باره نمودار شود

نکند مکر بنی عاص اثر ساز شود
مالک از حکم علی باز خبردار شود

نگدارید خوارج به لب نهر رسند
نگذارید که این حادثه تکرار شود

نکند باز معاویه خریدار شود
در نخیله حذر از جنگ به اجبار شود

نگذارید که اصغر به سر دست شود
نکند حرمله بی رحم کماندار شود

نگذارید که اهل حرمش خوار شوند
نگذارید که شام زینبش تار شود

نگذارید امر ولایت به همین ختم شود
نکند ابن امیه به سر کار شود

نگذارید که مشروطه نمایان بشود
شیخ نورانی ما ملعبه دار شود

نکند پیر خراباتی ما نوش کند
جام زهری که پرازکینه اغیار شود




نگذارید که قرآن به سر نیزه کنند
گرم بازار ریاکاری و دستار شود

نگذارید حسن (ع) بار دگر در کوفه
در میان سپه اش بی کس و بی یار شود

نگذارید حسین ابن علی (ع) در میدان
بی علی اکبر و عباس علمدارشود

نگذارید که خون شهدای ایران
پایمال ستم و فتنه اشرار شود

نگذارید گشایند در زهد و ریا
آشکارا ز ریا خرقه و دستار شود

نگذارید فراموش شود منطق خون
پاک از خاطره ها آن همه ایثار شود

نگذارید که یاد شهدا محو شود
ورنه اینجا چو سراپرده مردار شود

نگذارید که نامحرم این وادی طور
آگه از راز می و ساغر اسرار شود

نگذارید که در معرکه عشق رسد نا محرم
نا کسی از دل این خانه خبر دار شود

نگذارید که کمرنگ شود واژه عشق
حسد از راه رسد کینه نمودار شود

نگذارید علی سید و عیسای زمان
چاه با سینه او محرم اسرار شود

نگذارید که سالار خراسانی ما
غرق در غربت و بی یار و مددکار شود

«نیلیا» آنچه که شدعبرت ابرار شود
نگذارید که آن فاجعه تکرار شود

پشت کوهها
۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۱

گاهی

عمیق ترین ضربه ی یک زندانی

بر پیکره ی زندان بانش این است

که نسبت به او احساس ترحم داشته باشد.

پشت کوهها
۱۹ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۲ ۱۱ نظر


من که می گویم هرچه بر سرمان می آید از فراموش کردن مستطیل هاست. تولد خودمان که یادمان نیست ولی شنیده ام بچه های تازه متولد شده را در تخت ها کوچک مستطیلی می گذارند. تازه کیف مدرسه زمان کودکی من هم مستطیلی شکل بود. حتی دفتر املا و نقاشی مان و آن کتاب معلم که همه جوابها را با خود داشت.

سفره غذای روزانه هم معمولا مستطیلی است. همان سفره ای که روزی مان می دهد و ما خیلی کم فکر می کنیم که محتویاتش از کجا آمده است. ماشین ها هم مستطیلی است و گاهی شکل خانه یا اتاقمان. و حتی تابلو مورد علاقه اتاق من هم مستطیل بزرگی ست که روی آن نوشته: و عشق صدای فاصله هاست ...

تصاویر آخر هم مستطیلی است. مثل پنجره و تخت بیمارستان و نهایتا یک تابوت مستطیلی و یک خانه گلی مستطیلی که تنها چیزی است که از این دنیا نصیبمان می شود. برای همین است که می گویم نباید مستطیل ها را فراموش کرد.

ولی بین همه اینها پنجره فولاد مستطیلی حرم  آقا چیز دیگری ست...

 

(تنهایی)

 

پشت کوهها
۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۹ ۱۸ نظر

به نام خدا

هم دوست دارم کمک بدم به بچه ها که می بینم اینروزا دارن از همه چیزشون میزنن و مایه میذارن برا چیزایی که بهشون اعتقاد دارن و هم از اون طرف ناخوداگاه خودم رو از هرچی جلسه و دیدار و آشنایی هست خط زدم و اینطور وقتا میشم همون آدمی که هیچوقت گوشیش رو جواب نمیده و بعدا خودش به هرکی خواست زنگ میزنه. این دوگانگی رفتار، صدالبته حاصل تجربست. تجربه ای که آدم رو محتاط میکنه و اعتماد به آدما رو سخت . یه جورایی حوصله هم ندارم. همینقدری که چار تا "مثلا" یادداشت تحلیلی بنویسم ،وژدان نداشتم قطعا نه دیگه لگد میزنه نه گاز میگیره. ولی ته دلم میدونم که این اصلا خوب نیست.


پشت کوهها
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۸

به نام خدا


آسمان حسابی گرفته و باد می آید. اول از همه یگانهای موتوری هستند که مقابل ما ایستاده اند. پشت سرشان اول گردان پیاده ی ماست و پشت سر ما هم چند گردان دیگر با فاصله ی کم ایستاده اند.. دود سیاهی حدودا صدمتر جلوتر به آسمان بلند شده. صداهای مبهمی از داد و فریاد و عربده می آید. فرمانده ها نیروهایشان را به خط می کنند و چیزهایی که این لحظه ی آخر به ذهنشان میرسد را می گویند. توی گردان پشت سر ما سه چهار تا پیرمرد هستند که به نظر رفیقند و همیشه با همند و نمیدانم چطوری بین این جوانها بر خورده اند. یکی شان برای روحیه دادن به بقیه جلو آمده و تونفا*یش را با حرکتهای تمرینی و نمایشی می چرخاند. همه ی یگانها آرایش حمله می گیرند. صدای بیسیمها یک لحظه قطع نمی شود. یک میدانی جلو تر است که از اینجا دیده نمی شود. قرار می شود اول مستقیم تا میدان برویم و گردان ما مستقیم برود و گردانهای پشت سر یکی به راست و یکی به چپ ادامه دهند و بعد از امن کردن میدان از چپ و راست به هم برسیم و این وسط هرکسی دستمان افتاد دستبند بزنیم. اشک اورها پرتاب می شوند به سمت جلو. شیشه ی کلاه را میدهم پایین. آسمان حسابی گرفته و صدای رعد و برق میاید. دستور حرکت میرسد. همه با هم دم می گیرند. بعضی با تونفاها به سپرهایشان میزنند. بعضی دیگر پوتینها را محکم به زمین می کوبند. ایجاد رعب در دل طرف مقابل یک اصل اولیه است و همه این را میدانند. موتورها راه میفتند و سرعت می گیرند. به حالت دو پشت سرشان میرویم. موتورها میزنند وسط جمعیت. یکی شان همان اول با یک هل تعادلش را از دست میدهد. جمعیت به عقب میکشند. از سمت چپ خیابان یکی نمیدانم از کجا با یک بیل از وسط بولوار می پرد بیرون و بیلش را می برد بالا و میاورد زمین که نزدیک من به زمین میخورد. جریمه ی این بی دقتی اش این است که دسته ی تونفا میرود پشت پایش و بعد از کشیدن به سمت خودم نقش زمین می شود. قطره های درشت باران شروع به باریدن می کند.کمی جلوتر بچه ها چند نفر را دست بند زده اند و دارند به تقلا می برند سمت ماشینها. همینطور که توی این بلبشو به سمت جلو میدویم ،از نفسهایم پشت شیشه ی کلاه ، بخار می گیرد. شیشه را میدهم بالا و می ایستم و نفس نفس میزنم و آسمان را نگاه میکنم. بقیه ی بچه ها از کنارم رد می شوند.آسمان را نگاه می کنم و باران میخورد به صورتم. و به این فکر میکنم که کاش هیچوقت مجبور نشویم این حرکات را جز مثل حالا و توی رزمایش اجرا کنیم. 



*تونفا همین چیزیست که شما به اسم باتوم می شناسید. ولی باتوم اصولا بدون دسته هست و تونفا دسته دار است. یاد بگیرید!


پشت کوهها
۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۶ ۲۸ نظر


پشت کوهها
۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۱۶ ۱۷ نظر

به نام خدا


یه بچه ی پن شیش ساله رو دیدم که رفته بود یه نون بربری گرفته بود. بعد این نون رو وقتی جلو دهنش می گرفت تا پایین زانوش میرسید و همینطور که میرفت خونه از بالاش هی گاز میزد و اندازه ی چند بند انگشت از بالای نون تورفتگی داشت!

مکث کردم و وایسادم نگاش کردم.

بامزه بود.


پشت کوهها
۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۲۴ ۱۵ نظر


من اصن امسال نمایشگاه کتاب رو تحریم می کنم!

خب دانسته های ما از سقف بزنه بالا که چی؟!

اصن از قدیم گفتن هرچی کمتر بدونی برا خودت بهتره !

هیچ ربطی م به این نداره که دوستانی که قرار بود به ما بن برسونن پیچوندن و بدقولی کردن!

اصن همه غرفه های خوبش مال خودتون!


پانوشت: دیروز  صبح ،دیدار دست اندرکاران برگزاری انتخابات بود با رهبری و حدودای نه صبح رفتم از رئیسمون مرخصی بگیرم. رئیس مرخصی نمیداد به این بهونه که یه نشست همین نزدیکیا داریم وکاراش مونده. بعد که گفتم کجا میرم پیچ شد که مرخصی میدم به شرطی که منم ببری! من :|  رئیس:|   و اینگونه با رئیس راهی شدیم !

جاتون خالی.


پشت کوهها
۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۷ ۸ نظر