پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

پانوشت: شخصا لهجه ی آبودانیا رو خیلی دوس دارم!

پانوشت دویم: یک شاعر معاصری هست که قطعه ی طرب انگیزی با این مضمون داره که میفرماد:

بارون بارون بارونه ...هی... (ترجیحا هی رو به صورت دسته جمعی تکرار کنید!) -عطف به هوای بارونی امروز صبح تهران.

پشت کوهها
۰۴ آبان ۹۰ ، ۰۷:۱۸ ۱۱ نظر
به نام خدا

پنجره را که باز می کنم یک موج می آید و می لرزم به عقب. باز موهایت را باز کردی و ندانستی موجش هرجا باشم به من می رسد. بعضی چیزها را "آدم ها" نمی توانند بفهمند. این می شود که هر کس فهمید می گویند دیوانست مجنونست. سیمهایش قاطیست. روانیست. ولی من حتی پشت این دیوارهای سرد و توی این لباسهای نازک آبی ٬حس می کنم موج موهایت را و به همین سادگی وقتی پشت پنجره ایستاده ام دستم میرود میان نرده ها ولبخند می زنم.

دکتر امروز می گفت کاری که من با خودم می کنم خودآزاریست. دکتر نمی داند که من "خود"م را دوست ندارم. من تو را دوست دارم. به خاطر سادگی موجهای موهایت و شیرینی مربا که طعمش مثل لبخندهای تو شیرینست. اصلا شیرین یعنی لبخندهای تو. و مربا شیرین نیست. نه که شیرین نباشد. شیرین هست ولی شیرین یعنی لبخندهای تو. می دانم نمی دانی چه می گویم ولی من می دانم مربا طعم لبخندهای تو را دارد.

پشت کوهها
۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر

به نام خدا

خاطرم هست که چند سال پیش وقبل از مرگ بن لادن٬ایمن الظواهری ٬پزشک مصری الاصل بن لادن که در حال حاضر به عنوان جانشین وی مطرح شده٬ توی یه پایگاه اینترنتی اقدام به انتشار چندین جزوه از یک سری سوال و جوابهایی کرده بود که توسط مخاطبین اون وبگاه مطرح شده بودند. سوالای مختلف ومتنوع توی زمینه های مختلف. تقریبا بدون سانسور و الظواهری هم به یکی یکی اون سوالا که شاید چند صدتا بودن مفصل جواب داده بود. نکته ای که توی این سوالا امروز تو ذهنم پررنگ مونده موضع القاعده بود نسبت به حکومت بعضی از کشورهای منطقه. الظواهری رسما بارها وبارها تکرار کرده بود که ما(یعنی القاعده) با حکومت کشورهایی مثل پاکستان٬عربستان٬یمن ٬مصر و لیبی مشکل داریم و همه ی سعیمون رو برا تغییر در حکومت این کشورا می کنیم و نیروهای طرفدار ما هم توی این کشورها مشغول برنامه ریزی و آموزش هستند. چنانکه اطلاعات تقریبا موثق ٬وجود کمپهای آموزشی القاعده رو توی یمن همیشه تایید کرده و همینطور حضور نیروهاشون توی لیبی در جریان درگیری ها. واقعیت اینه که نیروهای مخالف سرهنگ توی لیبی از مسلمانان افراطی تا لیبرالهای سکولار طرفدار غرب دسته بندی میشن . البته سعی غرب بر اینه که طیف لیبرال تا میانه رو مسلمونها قدرت رو در دست بگیرن. طیفی که طرفدار یک حکومت دموکراته سکولاره وعلاقه ای به قاطی کردن مقوله ی مذهب توی تصمیم گیریهای داخلی وخارجیش نداره.

باید ایستاد و دید مسلمانان راست افراطی یا همون طیف القاعده چطور نظر خودشون رو در سیستم حکومتی آینده وارد می کنند٬ اون هم در وضعیتی که بواسطه ی حمایت ناتو ٬بهشت فراوانی تسلیحات وتجهیزات نظامی رو در کشوری که همیشه ی تاریخ در اون تحت فشار و سرکوب بودند رو تجربه می کنند.

پشت کوهها
۰۲ آبان ۹۰ ، ۰۷:۵۳ ۹ نظر

به نام خدا

درگیریهای لیبی گویا منشا صحنه های بی بدیلی در تاریخچه ی جنگهای خیابانی و نبردهای شبه نظامیان خواهد بود !

منبع:رویترز

پشت کوهها
۰۱ آبان ۹۰ ، ۱۴:۲۰ ۵ نظر

به نام خدا

 

اولین چیزی که از معمر قذافی به ذهن من میاد دهه ی شصت و کمکهای نظامی هست که لیبی به ایران می کرد. درسته که ایران مشمول تحریم تسلیحاتی تقریبا همه ی کشورها بود٬ولی حکومت سرهنگ در کنار سوریه و کره ی شمالی سه ضلع مثلثی رو تشکیل می دادند که مستقبما در زمان جنگ به ایران کمک نظامی می کردند. محسن رفیقدوست(وزیر سپاه اون زمان) خاطرات جالبی در همین مورد داره. سرهنگ خودش رو یک فرد انقلابی می دونست و با تفکرات وعقاید ضد امریکایی که داشت ایران رو در کنار خودش تصور می کرد. شاید این مهمترین دلیل برای دادن بیش از دویست میلیون دلار تسلیحات رایگان به ایران در کنار ده ها برابر اون انواع سلاح ومهمات در زمانی باشه که بیشتر کشورها با چند برابر قیمت واقعی اونها رو در بازار سیاه به ایران می فروختند.

چیزی که واضحه اینه که سازش کاری سرهنگ ودرست جا نگرفتنش در نقش یک انقلابی واقعی دست آخر کار دستش داد. رابطه ی معمر قذافی با اروپا یک حالت سینوسی داشت. ممکن بود به دلیل یک کار احمقانه ده سال رابطش با یه کشور قطع بشه. بمبگذاری در یک کشور خارجی و پذیرفتن مسئولیت اون ردایی هست که به قامت یک گروه تروریستی جزء مناسب میاد٬نه یک دولتی که میخواد توی اجتماعی از دولتها زندگی کنه. واقعیت این هست که سر پا نگه داشتن سیستمی که مرتبا به خاطر فاکتورایی مثل فساد٬ انحصار٬ سرکوب وارعاب٬ دروغگویی و تزویر پیغام خطا میده در طولانی مدت غیر ممکنه.

بد بودن رابطه ی لیبی با امریکا درست مقابل وضعیت رابطه لیبی با اروپا قرار می گرفت. از نظر سرهنگ امریکا شر مطلق بود. جالب اینه که نقش عمده ی جنگنده های ناتو که کمر نیروهای سرهنگ رو در طول این چند ماه شکستند به عهده ی اروپایی ها بود! کشورهایی که سرهنگ روسای دولتهاشون رو گاه برادر خطاب می کرد. اشتباههای محرض در سیاست خارجی در کنار فساد داخلی که بواسطه ی انحصار در سیاست واقتصاد و به طور کلی همه ی جنبه های اداره ی زندگی مردم لیبی حاکم بود نهایتا موجب از دست رفتن پایگاه مردمی سرهنگ و سقوطش شد.

مجسمه ی یادبود ساقط کردن یک جنگنده ی امریکایی در دهه هشتاد میلادی واقع در باب العزیزیه مقر حکومت قذافی

سرهنگ از نزدیک شاهد سقوط صدام در هشت سال پیش و همینطور وضعیت خفت بارحسنی مبارک در زندان و بن علی درتبعید بود و احتمالا نمی خواست که باقی عمرش رو در تبعید و در حسرت جنگیدن با"موش ها" بگذرونه (جز در چند روز آخر٬سرهنگ شاید هر روز امکان فرار به الجزایر برای مثال وپیوستن به خانوادش رو داشت)

سیستم ناتو در لیبی از نظری مشابه حرکتی بود که ده سال قبل و درقالب همکاری نیروهای پیاده نظام افغان و با پوشش هوایی نیروهای ائتلاف منجر به سقوط موقت طالبان شد که البته بعد از به هم رسیدن نیروهای افعان از محورهای مختلف٬ نیروهای پیاده نظام ائتلاف غرب هم وارد افغانستان شدند که این وسط نقش نیروهای اطلاعاتی امریکا برای کنار اومدن بدون خونریزی با فرماندهان طالبان بواسطه ی خریدن اونها یا دادن امان نامه(مشابه کاری که در عراق صورت گرفت و در لیبی هم سقوط طرابلس به همین صورت بود) غیر قابل انکاره. ولی به طور کلی سقوط سرهنگ بوسیله ی نیروهای شبه نظامی و با پشتیبانی نظامی خارجی یک تجربه ی تازه توی منطقه بود و دوباره ثابت کرد که مردم٬ستون فقرات هر نظامی هستند و ناراضی بودنشون گاهی منجر به وضعیتهای پیچیده و غیرقابل پیش بینی میشه.

جالبه بدونید که تعلل اولیه ی غرب برا کمک به نیروهای مسلح جبهه ی مقابل قذافی شاید به این دلیل بود که القاعده از حرکتی که برا سرنگونی سرهنگ شروع شده بود حمایت کرده بود وحتی ایمن الظواهری ادعا می کرد نیروهای القاعده در حال جنگیدن برا سرنگونی سرهنگ هستند. غرب از این می ترسید که ماهیت نیروها و اهداف اونها چیزی که میخواد نباشه وبه شکلی به طور مستقیم ولی ناخواسته به اهداف القاعده کمک کرده باشه. که البته به نظر این دلیل خیلی زود مرتفع شد.

غیر حرفه ای بودن و آموزش دیده نبودن نیروهای مردمی مقابل قذافی چیزی هست که نمیشد انکارش کرد و تقریبا همه ی تحلیلگرا ادعا می کردند که بدون کمک اطلاعاتی وتسلیحاتی ناتو٬اونها قادر به برداشتن یک قدم هم نیودند. حالا باید نشست ودید سهمی که کشورهای هدایت کننده ی عملیات آزادسازی لیبی از خرمن پیروزی طلب می کنند چقدر خواهد بود.

یکی از رهبران متفقین در یکی از کنفرانسهای پایان جنگ جهانی دوم که رهبرهای کشورهای پیروز در اون مشغول خط کشی تازه ی مرز کشورها بودند حرف جالبی زده بود.

گفته بود ما جنگ رو بردیم. حالا وقتشه که پیروزی رو هم ببریم.

البته که هنوز چیزی تموم نشده. این تازه اول کاره. 

پشت کوهها
۲۹ مهر ۹۰ ، ۰۸:۴۶ ۸ نظر
به نام خدا

 

میگه: " کُلُ ما شغلک عن ذکرالله فهُو صنمک " . . .

 

صرفا خواستم بگم که خیلی حرفه  !

پشت کوهها
۲۷ مهر ۹۰ ، ۱۴:۱۱ ۵ نظر
به نام خدا

.

.

.

واقعا چرا برا اینکه یکی بگه بیشتر از بقیه می فهمه باید ثابت کنه " سخت و پیچیده" هستش ؟

پشت کوهها
۲۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۵ ۷ نظر

به نام خدا

روزهایی که صبح زود با مترو میروم جایی٬ بیشترین مسافرها سربازهایی هستند که آنوقت صبح دارند میروند برای صبحگاه پادگان و توی مترو چرت می زنند( و صد البته کارمندها رتبه ی دوم در بیشترین مسافرها را تشکیل می دهند که البته همیشه چرت میزنند!) و اگر از آن دسته آدمهایی باشی که گاهی تداخل زمان ومکان خفیفی برایشان رخ می دهد٬ واگنهای مترو به نظر درست مثل واگنهای قطاری می مانند که زمان جنگ رزمنده ها را به جبهه می برد و اینجاست که دلت می خواهد وقتی به مقصد رسیدی و پیاده شدی چیزها مثل همان روزها باشد. نه مثل این روزها. نه فقط آدمها. که اخلاقها٬ رویه ها٬رسمها٬عادتها و رفتارها.

به سادگی آن روزها

پشت کوهها
۲۴ مهر ۹۰ ، ۰۱:۳۶ ۵ نظر
به نام خدا

 

ترجمه ی حرفهای بعضی ها به آدم یک چیزی شبیه اینست :

 

میدونم دارم بهت فحش میدم.

تو که میدونی منظوری ندارم دارم بهت فحش میدم.

معذرت میخوام دارم بهت فحش میدم

لطفا ساکت باش بذار بازم بهت فحش بدم !

 

پشت کوهها
۲۲ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۹ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

روزهایی که موقع رفتن به خانه یک جعبه ی شیرینی دستم هست٬ نمی دانم چرا٬ ولی دقیقا حس پدر عیالواری را پیدا می کنم که دارد میرود خانه و تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم می آورند. نمی دانم دقیقا چرا. شاید این خاطره ایست از بچگی و وقتی پدر خودم با جعبه ی شیرینی خانه میامد. شاید هم مزمزه کردن تصور اتفاقیست که حدوثش برای خودم خوشایندست.

بگذریم. چند شب پیش که داشتم با جعبه ای شیرینی میرفتم خانه٬ اتفاقی خوردم به پیرزنی که دو تا نایلون بزرگ وسیله دستش بود و وقتی نزدیکش شدم گذاشته بودشان زمین تا نفس بگیرد.

"حاج خانوم کمک میخواین؟"

" زحمتت میشه مادر٬دست خودت سنگینه٬ می برمشون خودم"

یکی از نایلونها را بلند می کنم.

"خونمون همین کوچه ی بالائیه. پارسال دو تا مستاجر داشتم٬ به از شما نباشه خیلی بچه های خوبی بودن٬ البته خوبی از خودمم بودا! سر کوچه می رسیدم می دیدم دستم سنگینه یه زنگ میزدم میومدن پایین کمکم خدا خیرشون بده دعاشونم می کردم. حالا دو تا تازه اومدن اصن انگار نه انگار. جواب سلام آدمم نمی دن. سه روز بود رفته بودم خونه ی خواهرم که مریضه ..."

توی همین چند قدمی که تا در خانه شان میرسیم یک بیوگرافی نسبتا کامل از خودش می دهد باضافه ی اتفاقات مهمی که برایش توی این ماه افتاده و از هر دری می گوید و هی وسطش بدون آنکه منتظر جوابی از من باشد می پرسد "خسته شدی مادر؟" من به نشانه ی نه سر تکان می دهم و سر نخ حرفهایش را دوباره می گیرد.

تنهایی از عوارض پیریست و برای کسی که به تنهایی عادت نداشته باشد هیچ چیزی سرگیجه آورتر از آن نیست. انقدر که مستعد می شوی سفره ی دلت را توی کوچه برای غریبه ای که نمی دانی کیست و از کجا آمده باز کنی فقط تا شاید کمی از حرفهایت را برای کسی جز خودت زده باشی و این خلائی که تویش دست وپا میزنی به اندازه ی چند قدم یا چند دقیقه با چند جمله و چند سر تکان دادن یکی مثل منی که یک دستش جعیه ی شیرینیست و دلش می خواهد تا در را باز می کند حجم عظیمی از بچه مچه ها سمتش هجوم بیاورند پر شود.

پشت کوهها
۲۰ مهر ۹۰ ، ۰۶:۲۸ ۱۳ نظر

به نام خدا

 

ساعت از دوزاده شب گذشته که سرو کله ی ممدرضا پیدا می شود. می گوید آمده ام ببرمت بیرون کله ات هوا بخورد! ولی من هنوز کار دارم. یعنی رسما تا صبح کار دارم. نیازی به گفتن ندارد که توی کتش نمی رود این حرفها. دوستان هم لطف می کنند ورسما چار دست وپای من را می گیرند و بی خیال صندوق عقب می شوند وبه همان صندلی عقب رضایت می دهند و میاندازند توی ماشین و میرویم بالاخره.

یک نظریه ای هست یادم نمی آید مال کی وکجا که میگفت دوره های تاریخی برگشت ناپذیرند.ما هم  چند سالی بود از اُسکلیسم *گذشته بودیم و با افتخار به پُست اُسکلیسم* پای گذاشته بودیم. دیشب وقتی چارنفری داشتیم یک موسیقی را توی ماشین توی یک جاده ی خلوت نیمه شب داد میزدیم ( یک چیزی تو مایه های "دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه - دنیا بی چشمات یه دروغه محضه ! و از این حرفا!) فهمیدم نظریه ها مطلق نیستند ! این یکی که نقض شد.

* oskolism

** post-oskolism

پشت کوهها
۱۹ مهر ۹۰ ، ۰۷:۳۳ ۷ نظر

به نام خدا

 

دیروز که یک سر رفتیم به این نمایشگاه رسانه های دیجیتال٬ وقتی رضا توی یکی از این غرفه ها داشت با همت عکس یادگاری می انداخت٬ یک لحظه حس کردم چقدر نگاهش هنوز ساده وعمیقست.

حتی از توی عکسهایش. بعد از این همه سال. از آن نگاههایی که دارد به آدم می گوید :

هی عمو! من یک چیزهایی را دیده ام که تو توی خوابت هم نمی بینی. یک آدمهایی که فکرشان را هم نمی توانی بکنی و یک دردهایی که فقط برای تو قصه اش را گفته اند و حالا تصورت اینست که خیلی می فهمی٬ بچه هایی با نصف قد وقواره ی تو یک لشکر حریفشان نمی شد٬حالا تو مانده ای و تک وپاتکهای نفست ! برو خودت را جمع کن عمو !

پشت کوهها
۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۶:۰۲ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

ممدحسین چند روزیست مزدوج شده. بعدازظهر زنگ میزند. می گوید که دست خانمش را امروز از رشت گرفته ومثل دوتا کرکس (ببخشید!) کفتر عاشق امده اند تهران و در مورد حکم نماز خانمش سوال داشت. می گویم "خب تو که خودت یه پا آخوندی! چرا از من می پرسی!؟"

میگوید : " نه ! نظرآیت الله مکارم رو می خوام ! "

 این آیت الله مکارم خیلی بین من وممدحسین قصه دارد.(البته بیشتر شوخی). ممدحسین همیشه من را دست مینداخت و میگفت این که مقلد آیت الله مکارم هستی صرفا بخاطر این هست که همشهری هستید و مثلا پدرت مقلدش بوده و عمرا دلیل دیگری داشته باشد ! یعنی نشد یک روز با هم باشیم و سر همین چیزها بحثمان نشود !

من هم همیشه می گفتم ممدحسین! مسخره نکن که خدا بهت یه بچه میده مقلد آیت الله مکارم باشه اونوقت توش می مونیا !

.

.

.

از قضا همسر گرامی ممدحسین مقلد آیت الله مکارمست!

از وقتی فهمیدم رسما اشکش را درآوردم!

خدایا دمت گرم !

پشت کوهها
۱۷ مهر ۹۰ ، ۰۰:۴۰ ۸ نظر

 

به نام خدا

مهر سال هشتاد و سه. سال اول دانشجوییم بود. اونم تو یه شهر دیگه. یادم نمیره هیچوقت. سه تا هم اتاقی داشتم توی خوابگاه که هرسه شون سال آخری بودند. یونس و بهروز وصادق. صادق و یونس شیمی می خوندن و بهروز ریاضی محض. خدایی بچه های خوبی بودن. یادمه صادق می خواست مثلا منو اذیت کنه میومد می نشست کنارم میگفت: نیگا کن ! این پاییزی که توش هستیمو که می بینی؟ این که بگذره٬یه پاییزه دیگم بگذره٬پاییز بعدشم بگذره٬ یه پاییز دیگه می مونه که باهاس بگذره و از اینجا خلاص شی( کانهو این زندانیایی هستن که باید چوب خط بکشن رو دیوال سلولشون !)

ولی خیلی زودتر از این حرفا اون پاییزا و همینطور پاییزای بعدیشونم گذشتن.

بهروز مخ ریاضی بود. همون سال توی المپیاد کشوری مدال آورد. بعدشم مستقیم ارشد و الانم دکتراشو می خونه. یونس همون سال با یکی بود که چن وقت بعدش باهاش به هم زد و اون بنده خدام چن وقت بعدش ازدواج کرد. یادمه بعضی روزا که میومد اتاق یهو میگفت فلانی ! حدس بزن امروز کیو دیدم؟ میگفتم کی؟ می گفت "خانومم که خانوم یکی دیگس ! "

کلا خیلی داغون بود اون سال آخری! اونم همون سال مدرکشو گرفت و رفت خدمت وبعدشم توی شهر خودشون معلم شد و حالام ازدواج کرده و خبر ندارم که بچم داره یا نع ! صادقم که عشق خارج بود و آلمانی میخوند و گیتار میزد و کاپتان بلک می کشید همیشه٬ رفت اتریش برا ادامه تحصیل و دیگه خبری ازش نشد.

یه نیگا میندازم می بینم همش سه چار سال از لیسانسم گذشته وهنوز هیچی نشده اسم نصف همکلاسیا رو یادم رفته ! البته بجز چن تایی که تلفنی حرف میزنیم یا قرار میذاریم واین حرفا عملا از خیلیاشون هیچ خبری ندارم.

نمیدونم شمام ازین کارا کردین یا نه٬ولی ما همون روز رفتنمون برا چهار سال بعد قرار گذاشتیم ! چهار تیر نود ویک ! قرار شد هر کی حتی اگه سرطانم گرفته باشه ٬نوبت شیمی درمانیش رو کنسل کنه این قراره رو حتما بیاد !

کلا دوران کارشناسی شباهتای زیادی به همون دوران کودکی داشت ! من که به شخصه بزرگ شدم! برخلاف این ارشد که اگه بعضی چیزا رو ازش خط بگیرم واقعا می بینم سالای کند و کسل کننده ای بود. دقیقا از همون سالایی که پاییزاشون خعلی تو چشم میان و باهاس براشون چوب خط کشید !

پشت کوهها
۱۵ مهر ۹۰ ، ۰۳:۲۸ ۹ نظر

به نام خدا

 

بعضی غروبها کسل کننده اند. معجونی از غم وغصه و یاد آور فصلهای ناقص پایان نامه ی آدم و نزدیکتر شدن تاریخ دفاع و پایان یک روز دیگر!

ولی بعضی هاشان آدم را به وجد میاورند. سر شوق میاورند . به وجد می آیی با نگاه به خورشید که خودش را از لای درختها می کشد پایین.

البته آدمها با هم فرق می کنند.

پشت کوهها
۱۴ مهر ۹۰ ، ۱۷:۳۹ ۵ نظر

به نام خدا

 

 

یک انفجاراتی رخ می دهد گاهی در زندگی آدم. از آنها که بعد از خوابیدن گرد وغبارش هرچه چشم بگردانی باقیمانده ی قابل شناسایی از خودت پیدا نمی کنی. بعد وقتی داری کم کم خاکسترت را با خاک انداز جمع می کنی٬یکهو با پشت زمینه ی یک صدای جیلینگ جیلینگِ ریز وملایم ٬ روزنه ای نورانی در نقطه ی نزدیکی از آسمان باز می شود که آدم خاک انداز از دستش می افتد!

بعدش آدم همینطوری با خودش می گوید خدایا ! دمت گرم! فقط یه چیزی !

آخه من با این هیکل رد نمی شم که از این روزنهه نوکرتم!

بعد ناگهان ندایی از غیب می آید که هی عمو ! روزنه ی امید برای رد شدن آدم نیست که !صرفا برای امیدست ! بد کردیم ولت نکردیم که از ناامیدی جونت درآد؟؟! (البته ندای غیبی خیلی مودبتر از این حرفهاست ! به گیرنده های خود دست نزنید !)

بعد ما که هنوز از ماحصل موج انفجار پرنده هایی جیک حیک کنان دور سرمان می چرخند٬به این فکر می کنیم که خداوند یک چیزهایی می داند که ما نمی دانیم و علاوه برآن هم اگر خواست می تواند حتی ما را زیر سیبیلی از روزنه ی امید رد کند !

پشت کوهها
۲۴ شهریور ۹۰ ، ۲۱:۳۰ ۱۴ نظر

من سالها قبل مرده ام

برای همینست که لبخندهایم بی روحند

و نگاهم در آینه

و نفسهایم

من سالها قبل مرده ام

یک روز نه چندان گرم ونه چندان سرد

یک روز خیلی معمولی که هیچ چیز خاصی برای گفتن نداشت

آسمان مال کلاغها بود وکلاغها مال آسمان

و قحطی باران

برای همین بود که وقتی صدایت زدم نشنیدی

و وقتی به سمتت آمدم  از من گذشتی

من سالها قبل مرده ام

و گرنه این حرفها بوی زندگی می داد

و سیر گذشته ها پایان می یافت

و تصویری تازه به آلبوم عکسهای رنگ و رو رفته ی روی طاقچه اضافه می شد

 

 

پشت کوهها
۲۲ شهریور ۹۰ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر

به نام خدا

 

همیشه وقتی می افتم توی جاده و دور می شوم از همه جا ٬تنها چیزی که توی ذهنم تکرار می شود اینست که ببین٬ ببین چقدر زمین خدا وسیع است. آن خانه را ببین پای آن کوه٬ آن درختهای آن دور٬ آن مزرعه ی گندمی که آخرش پیدا نیست٬ آن دشتهای دور... ببین٬ زمین خدا چقدر وسیعست.

همیشه وقتی دیوارها از هرسو فشار میاورند تنها چیزی که در ذهنم تکرار می شود اینست که زمین خدا وسیعست ومن یک روز بی خبر خواهم رفت به سمت گوشه ای از این وسعت و بی توجه به هرچه وهر که بوده و هست قدم میزنم"پشت یک کوه" .

نترسید. جای شما تنگ نمی شود .زمین خدا وسیعست.

 

پشت کوهها
۲۲ شهریور ۹۰ ، ۰۵:۰۸ ۱۵ نظر

 

به نام خدا

 

با مجید نشسته ایم وهرکدام سرمان توی کار خودمانست. طیقه ی بالایی ها چند روزیست حسابی بیش فعال شده اند. دم به دقیقه انگار زلزله می آید. توی دو وجب خانه نمی دانم چکار می کنند ! مجید که می گوید الان فصل مهاجرت بوفالوها نرسیده هنوز. من می گویم شاید به دلیل تغییرات اقلیمی وخشکسالی مهاجرت بوفالوها امسال زودتر شروع شده باشد. مجید می گوید شاید فضای چراگاه کفاف تعدادشان را نمی دهد وبه نیاز به فضای حیاتی به خاطر زاد و ولد امسال بی ربط نباشد. من می گویم اگر اینطور به جان یوزپلنگ ایرانی نیفتاده بودند و چند تا توی این منطقه باقی مانده بود شاید اوضاع بهتر می شد. مجید می گوید علف که یارانه ندارد. من می گویم دولت باید قانون مالیات بر حرکات افزوده را اجرایی کند. مجید می گوید فعلا که همه مشغول شمردن صفرهای سه هزار میلیارد رقم اختلاس بانک صادراتند !

بوفالوهای بیچاره !

پشت کوهها
۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۳۰ ۵ نظر

 

 

نه آنقدر ریشه دوانده ام که به تلنگری کنده نشوم

نه آنقدر به آسمان رفته ام که خیالم از هرچه آن پایین میگذرد راحت باشد

هسته ای ناچیزم با ریشه ای ضعیف و ساقه ای نحیف !

با حرکتی خفیف بنیانم از هم می گسلد

و همه ی میل به زمین و آسمانم بر باد میرود

نگذار این میل به عدم برسد

ای خ د ا

هسته ی نخل

پشت کوهها
۱۹ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۰۶ ۹ نظر

 

زیبایی یعنی چشمان تو که گردباد و تورنادو هم اگر بیاید خاک توش نمیرود !

و لبهای تو که به چه شیرینی با خارهای بیابان معاشقه می کنند !

ای شتر !

 

پینوشت: از عوارض حال خراب !

 

پشت کوهها
۱۷ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۱۸ ۱۴ نظر

به نام خدا

 

 

معتقدم اختلاف مفرط طبقاتی موجود در تهران و شهرهای بزرگ و وجود گروهها وطبقه های مرفه٬ دیوار به دیوار خیلی از کارتن خوابها ٬ فال فروشها ٬دست فروشها ٬ گل فروشهای سرچهارراهها و... (صحنه هایی که کم کم درشهرهای کوچک هم ظهور وبروز پیدا می کند)در کنار طبقه ی متوسطی که زیربار فشار مشکلات زندگی ٬گوش دادن به صدای خردشدن استخوانهایش ٬فرصتی برای اندیشیدن به چرایی وضعیتی که دچار آنست برایش باقی نگذاشته ٬نهایتا منجر به بروز انواعی از نارضایتی های اجتماعی در شکلهای قابل پیش بینی خواهد شد.در اینجا ریشه ی نارضایتی های سیاسی نیز چالشهای اقتصادیست وصرف مسائل سیاسی از ارزش درجه دومی برخوردارند. جرقه ی این رویداد نیز به صورت مشترک وبا همکاری طرفهایی با منافع متضاد زده خواهد شد. عده ای که می دانند چکار می کنند وعده ای که فکر می کنند می دانند چکار می کنند! ادامه روند عمیقتر شدن فاصله های طبقاتی ٬تسریع شمارش معکوسیست برای وقوع جرقه ای که تروخشک را با هم خواهد سوزاند.

 

پینوشت: تاکید رهبری بر رفع مشکلات اقتصادی حاصل فهم همین نکته است.

پینوشت دوم: خیلی دوست دارم آنروز باشم وموضع رسانه هایی مثل کیهان را که درقبال آشوبهای اخیر لندن از عبارت "قیام محرومین  انگلیس" استفاده می کردند را ببینم.

پشت کوهها
۱۷ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر

به نام خدا

 

 

شکسته ام ٬

ریز ریز

نشسته ام به جمع کردن تکه هام

رهگذری بی مقدمه لگد میزند به "همه ام"

...تقصیری ندارد

رهگذرها چیزی جز قدمهای سر به هوا نمی دانند .

 

پشت کوهها
۱۳ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۲۴ ۹ نظر

به نام خدا

 

 

صبح عید می روم پیش پدربزرگ ومادر بزرگ. تنها هستند. پدربزرگ چندسالیست خانه نشین شده. من میگذارم پای خستگی اش از رفتن . عمری به راه بوده و رو به راه. بیشتر از ده سفر مکه رفته و بیشتر از آن کربلا. زمانی زمین زیر پاهایش از حرکت عقب می ماند و حالا ولی قناعت می کند به مسجدی که نزدیک خانه شان هست و البته نماز جمعه که گویی واجبست با این سن وحال برایش. نگاه پدربزرگ با همه فرق دارد. هم مهربانست وهم صلابت دارد . بچه که بودیم یک گوشه ی نگاهش برای مجاب کردنمان به شیطنت نکردن کفایت می کرد. نگاهش سادست ولی عمق دارد. به اندازه ی همه ی سالهای جهان دیدگی. به اندازه ی همه ی آدمهایی که در این سالها شناخته. همه ی تجربه هایی که انباشته. همه ی بچه ها و نوه ها ونتیجه هایی که دیده. سواد چندانی ندارد ولی شک دارم اگر به سنش هم برسم فهمم به اندازه ی او برسد. فهم آدم لزوما به سواد ودرس ومدرسه نیست . همانطور که خیلی ها نه حتما درس دین خوانده اند ونه کسی برایشان از مراحل سلوک الی الله نطق کردست ولی راهِ رفتن را بهتر از آنهایی که درس برایشان می شود وسیله ی غفلت طی می کنند ...

 این نوشته ادامه دارد ولی کسی که دارد می نویسد حوصله ی ادامه دادن ندارد.

باقی بقایش

 

پشت کوهها
۰۹ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۱۵ ۶ نظر

به نام خدا

 

 

بعضی حرفها هیچ حرفی برای گفتن ندارند٬بعضی حرفها ساکتند٬ آرام وبی کلام٬ آنقدر که هیچ صفتی نمی تواند وصفشان کند.

لایه های تو در توی بعضی حرفهای ساکت ولی پر از همهمه ی واژه ها وفریاد حرفهای ناشنیده ی بکریست که گاه هیچوقت مفری به بیرون از دیوارهای بلند "غرور" پیدا نمی کنند.

گاهی تقدس سکوت کمتر از ارزش فریاد نیست.گاهی فریاد می شود همهمه ای مبهم وتلخ وگنگ که تنها حاصلش آزردن گوش ست!

گاهی هم سکوت‌‌ِ حرفها حاصل دیوارهای بلند غرور نیست. حاصل تعقلیست که نمی گذارد ذهن خراشیده شود از تلخیِ فحوا و جسم مچاله شود از وزن حرفها .

 

پشت کوهها
۰۴ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۲۲ ۱۹ نظر

به نام خدا

 

 

مدتهاست حکایتم شده حکایت کسی که داشت با انگشت به جایی اشاره می کرد و نگاه هیشکی از نوک انگشتش جلوتر نمی رفت .

همه چیز رو میشه به همه نشون داد ٬الا به کسی که خودش نمی خواد ببینه.

پشت کوهها
۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۷:۲۵ ۵ نظر
به نام خدا

 

 

 

خدایا

یه من نگاه کن که جز زیر آسمان تو جای دیگری ندارم

پشت کوهها
۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۰ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم بعد از مدتها. قدیمترها بیشتر میرفتیم. صبح های جمعه گاهی.

کم کم زمانی رسید که من بودم ومحسن نبود. محسن بود ومن نبودم. گاهی هم هیچکداممان نبودیم. محسن حالا خدمتش تمام شده چند روزیست. برگشته تا پوتین های چرمی اش را بیرون بیاورد وپوتین های آهنین! بپوشد در جستجوی کار. محسن مثل من نیست که اگر دکترا هم بگیرم فقط دکتر می توانند صدایم کنند. محسن از همان اولش مهندس بود٬ هرچند دکتر صدایش میزدیم. بعضی وقتها شوخی میکنم که تو که مکانیک خواندی ٬مرد باش بیا با هم تعویض روغنی باز کنیم در این آشفتگی بازار کار! محسن ولی همیشه درفکر شغل آزادست تا مهندسی. خرید و فروش . مثل من که آب و زمین وکشاورزی وبیل را ترجیح می دهم به پژوهشکده ی علوم انسانی ومطالعات فرهنگی!

بعد از ظهر جمعه با محسن میرویم سری به اموات بزنیم. مثل همیشه من امواتم را سخت پیدا می کنم. خیلی بد است آدم امواتش را گم کند. یعنی اموات آدم می آیند جلوی چشم آدم از خجالت. موقع برگشتن از کنار جایگاه نماز رد می شویم. جایی که نماز می خوانند بر اموات. به شوخی می گویم " کٍی باشه که نماز ما رو هم اینجا بخونن" . بعدش خودم جدی میروم توی فکر. محسن هم. شما هم سعی کنید فکر کنید اگر حسش بود.

 

پشت کوهها
۲۹ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۹ ۱۳ نظر
به نام خدا

 

هیچ چیز دلچسب تر از نفس کشیدن توی هوای کوهی که تازه بارون خورده باشه نیست.

به جان خودم!

 

پشت کوهها
۲۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۵ ۱۲ نظر

به نام خدا

 

گذاشتمشان رو صندلی عقب. ترمز که میزنم برمیگردم نگاهشان می کنم.باید ببرمشان چهار نقطه ی مختلف شهر.

ای خدا چرا من یازده ماه سال دارم می میرم از حواس پرتی و این یک ماه به دلم می ماند که یک لحظه یادم برود روزه ام !

دم ظهر خوابیده ام و توی خواب می بینم که تا می آیم یک چیزی بگذارم دهنم یادم می آید روزه هستم ونمی خورم!

یعنی حواس جمع در این حد!

پشت کوهها
۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۳ ۲۶ نظر