پشت کوهها

گذشته پشت کوهها

به نام خدا

 

 

می بینم توی حیاط نشسته ویک دستش دمپاییست وبا انگشت اشاره ی دست دیگر اشاره می کند به یک سوسک و تکرار می کند :

مٌت باذن الله !

مٌت باذن الله !

مٌت باذن الله !

 

پشت کوهها
۲۳ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۴۸ ۲۴ نظر

 

به نام خدا

 

۱-توی تاکسی نشسته ام.تابستان است. هوا گرمست حسابی. راننده و مرد جوانی صندلی های جلو و من و دخترجوانی صندلی عقب. من و دو مرد دیگر هرسه آستین بلند تنمان هست و راننده هم آستینش کاملا پایینست. من ومرد جوان دیگر آستینمان را تاکمی بالاتر از مچ بالا زده ایم. دختر جوان آستینش را تا بالاتر از آرنجش بالازده. تابستان است. هوا گرمست حسابی.

۲-سر میدان زیر سایه بان مغازه ای ایستاده ام منتظر رفیقی. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان .دخترجوانی با ظاهری که از یک کیلومتری داد میزند که "به من نگاه کنید" کنار خیابان ایستاده است. قطاری از ماشینها برای سوار کردنش بوق میزنند وسر ودست می شکنند. چندتاشان را به اشاره ی دست رد می کند. با یکی دوتاشان با طمانینه وآرامش خاطر ٬بر سر شرایط چانه میزند. وبالاخره یکی را سوار شده و روز کاریش را شروع می کند. سر ظهرست.ظهر ماه رمضان.

۳- سوار اتوبوس شده ام. پسر جوانی پشت سر من سوار می شود.با عینک آفتابی وهندزفری که صدای موزیکش با همه ی سرصدای اتوبوس راحت شنیده می شود. و دست بندهای عجیب غریبی که آدم را ناخودآگاه یاد خدایان شیطان پرستی امروز میاندازد وتی شرت مشکی با تصویری که مابین خطوط نامنظمش٬تنها تصویر چند جمجمه ی کوچک وبزرگ قابل تشخیص است. همان چند لحظه ی اول با تکان دادن چند مرتبه ای منظم سرش به سمت راست نشان می دهد که تیک دارد! توی دلم می گویم شاید از اثرات جانبی قرصهایی باشد که آخر هفته ها توی بعضی پارتی ها می خورند. همه ی حواسش به دختریست که جلوی اتوبوس نشسته. به محض پیاده شدن دختر او هم پشت سرش پیاده می شود.

۴-می گویند آب بازی مگر جرمست؟ چه کار دارید به جوانها؟ جوانهای ما تفریح ندارند.ولی کاش قصه این بود. کاش به همین سادگی بود. کاش شما راست می گفتید. ای کاش جوانهای ما همینطور که شما می گوییدتفریح نداشتند. قصه ولی اینست که جوانها ما آرمان ندارند. افق ندارند. نمی دانند دارد چه می شود. دیگر نمی بینند دارند کجا می روند. نمی فهمند کجا ایستاده اند. توی این جریان هم به همان اندازه که تندمزاجی دولتهای پنجم وششم و تساهل وتسامح دولتهای هفتم وهشتم سهیم بودند٬ دولتهای نهم ودهم هم عملا با بی برنامگی محرز در حوزه ی فرهنگ ٬با طی طریق درمسیر پیشینیانشان ٬همان مسیر اضمحلال فرهنگی را طی کردند. در این میان چه بسیار روحانیون ومتشرعین که من باب نیفتادن در گناه٬صرفا حواسشان به آلوده نشدن قبای خودشان بود و چه بسیار خانواده هایی که با تلنگری بنیان اعتقاداتشان درتاریکخانه ی چشم وهم چشمی های اطرافیان و میل به تجددطلبی های امروزی خاکستر شد وخاکسترش هم بر باد رفت و...

و راستی کجا هستند امروز انقلابیون دو آتشه ای که اول انقلاب مبلهای خانه شان را جمع می کردند و روی زمین می نشستند که " زی انقلابی گری با تجملات سازگاری ندارد "

کجا رفتند همتها و باکری ها تا امروز به نقطه ای برسیم که همسرانشان برای آزادی زندانیان مرتجع فکری سیاسی امروز ایران نامه بنویسند و پیام دهند که "خواهش می کنیم به اعتصاب غذایتان پایان دهید! این مملکت به شما دلیرمردان نیاز دارد! "

آن پسر جوانی که میلش را با بی شمار دختران فاحشه ی شهر ارضا می کند٬ یا آن دختری که به تن فروشی اش مارک "بیزینس" میزند و توی مخش کرده اند که "من فقط تنم را می فروشم٬ نه شرفم را " یا آن جوان طلبه ای که رگش را میگذارد و حرفش را میزند وبه جهنم که هیچ بیمارستانی قبولش نمی کند یا آن طلبه ای که چند سالست برای پیگیری پرونده ی زمینخواری با بیشمار گره های کور٬دل از زن وخانه وکاشانه و آرامش کنده است٬ همه تربیت شده ی همین جامعه اند. ولی هیچوقت فکر کرده اید سرطان بی بندوباری و اباهه گری تا چند وقت دیگر حتی دورافتاده ترین شهرها وروستاهای ایران را هم درخواهد نوردید؟ آنهایی که می توانند یک سروگردن خودشان را بالا بکشند حتما می توانند پیشرفت این بیماری را واضح ببیینند.

۵- توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام. دختر بچه ی سه چهار ساله ای با مادرش روی صندلی ایستگاه نشسته اند. با پیراهن وشلوار سفیدی که خال های مشکی دارد. عروسک دست وپا درازش را تکان می دهد و با زبان خودش با عروسک حرف می زند. در نهایت کودکی ومعصومیت.

نگاهی به دور و برم می کنم. یک جمله به ذهنم می آید: " این شهر جای خوبی برای بچه ها نیست" .

پشت کوهها
۲۰ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۲۴ ۳۶ نظر
 

به نام خدا

 

باید مثل نخل بود که هرچه بارش زیاد هم باشد٬ کمرش هیچوقت خم نمی شود .

با این فرق که ریشه های او در زمین هست و

ریشه های ما در آسمان .

پشت کوهها
۱۷ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۴۷ ۲۲ نظر
همیشه سعی می کنم در حد یه علیک سلامم شده بعضی وقتا اگه کسی نظری گذاشت جواب بدم. این وسط خدایی نمی تونم بفهمم بعضیا چرا کامنتاشون رو هیچوقت جواب نمیدن یا یکی در میون مثلا بنا به حس وحال جواب میدن ! من که شخصا همه ی زنگ تفریحام شبا بین نوشتنا وخوندنا پا سیستم میگذره. ولی اگه هم وقت نداشته باشم باز میذارم یه زمانی که وقت داشتم وبازم جواب میدم به نظرا.مگه اینکه واقعا دیگه وقت نداشته باشم یا حس وحالم سرجاش نباشه که اونم مقطعیه همیشه. فک می کنم جواب ندادن به کسی که نظر میده رسما یه جور توهینه. حالا هر کی آزاده هرطوری برداشت کنه یا نظر دیگه ای داشته باشه اصلا. به من ربطی نداره .

خب آخه اگه نظر مخاطب برا من مهم نبود که نمیومدم وب علم کنم اصلا. آخه وقتی نظر مخاطب برات مهم نیس اصلا چرا توی وب می نویسی. برو رو دیوار کوچتون بنویس!یا حالا که می نویسی چرا نظرا رو باز میذاری. کلا بعضی از ماها خیلی عجیبیم. یعنی به طرز خنده داری رفتارامون قابل توضیح نیس.

فک نکنید که اینو می نوشتم هیچکدوم از شماها لزوما تو ذهنم بودید. فکر نوشتن این پست مال یه مدت نسبتا طولانی پیشه.(الکی گفتم!) حالا کسی هم دوس داشت به خودش بگیره اصن. اصن منظور من همین خود شما بودی! بله همین شمایی که داری میخونی!

جدای از این شوخیا٬اینو من نوشتم که یه کم فکر کنیم. همین.

فک نکن که تو اونی نیستی که نمی تونه به من بگه چیکار می تونم بکنم !

پشت کوهها
۱۶ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۴۸ ۰ نظر

 

به نام خدا

 

 

افطار خانه ی چند نفر از بچه ها هستم. دم غروب که می شود می بینم در میزنند. چند قابلمه غذاست گویا برای افطار ! تعجب می کنم. می پرسم جریان چیست؟ می گویند آقا ما یک کاری کردیم چند وقت پیش٬ اصلا رابطه مان با صاحبخانه یک رنگ و "مزه ی" دیگری گرفته! می گویم خب چکار کردید؟ می گویند روز مادر که شده بود سه چهار نفری هرکدام یک شاخه گل گرفتیم رفتیم طبقه ی بالا به زن صاحبخانه روز مادر را تبریک گفتیم!

از آن تاریخ به بعد هر ظهر و شب قابلمه های ناهار وشام ومخلفات است که سرازیر می شوند پایین !

تازه امسال صاحبخانه نه تنها اجاره را نبرده بالا٬ به شرطی که سال بعد هم اینجا بمانیم نصف پول پیش را هم برگردانده !

گفتم عجبا که چه می کند این مهربانی ها !

 

پشت کوهها
۱۴ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۳ ۲۷ نظر
به نام خدا

 

تابستان ـ گرما ـ نخل ـ سایه ای برای  نشستن

 

پشت کوهها
۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۳ ۱۹ نظر

به نام خدا

 

توی حیاط دارم راه میروم یک لحظه حس می کنم یک چیزی از زیر پایم در میرود !

از بی حالیش معلومست خیلی گرمش شده توی این هوا. وقتی می گیرمش اصلا وول نمی خورد. می گویم ببرمش داخل بگذارمش مقابل کولر. می ترسم مادرش گمش کند. می برمش سمت شیر آب ویواش باز می کنم تا چکه چکه آب بیاید. کله اش را می گیرم زیر شیر! معلومست خعلی تشنه هست. خودش را دارد خفه می کند از بس نوکش را باز می کند برای قطره های آب !

با انگشت کوچکم پشت کله اش را می خارانم! چشمهایش را می بندد و میرود توی حس!

پشت کوهها
۰۶ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۰۴ ۳۱ نظر

به نام خدا

 

 

دلم تکان می خورد گاهی٬مثل تکانهای کوچک روی آب که از یک نقطه شروع می شوند ولحظه ای بعد همه جا پخش می شوند و همیشه یک نقطه است...همیشه یک نقطه . و تو آن نقطه ای که همه چیز از آن شروع می شود٬ با این فرق که تو حکم زلزله را داری و موجهایی که حاصل می شوند٬ سونامی !

 

 

پشت کوهها
۰۴ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۹ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

 

بعضی آدمها یک طوری هستند که همه نیستند...

یک طوری می بینند و می شنوند که همه نمی بینند و نمی شنوند. یک طوری می فهمند که همه نمی فهمند. روند معمولی زندگی یک فرد عادی توی عالم امروز خیلی سرگرم کننده وفراموشی آور است. ولی بعضی ها در همین عالم زندگی می کنند و درعین حال دریافتهایشان با بقیه متفاوت است .این آگاهی همان است که از"خود" شروع می شود. انگشت شمارند کسانی که وقتی میفتند توی فراز ونشیب روزگار٬ دغدغه ی فهم چیستی و کیستی شان فراموش نمی شود و تا نفهمند کجای جغرافیای هستی هستند و به کجا می روند آرام نمی گیرند. آدمهایی که همیشه به بعدی از ماجرا دقت می کنند که جذابیت دیگر ابعاد٬ آگاهی عموم را در فهم آن مختل کرده است.

بعضی آدم ها یک طوری هستند که همه نیستند...

 

پشت کوهها
۰۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۵۱ ۷ نظر

به نام خدا

 

تقدیم به محسن٬ رفیق گرمابه و گلستان ما٬خدای " فلسفیدن ها و ژرفناها" که مدتیست در پادگانی در بندرعباس مشغول خدمت است

 

 

پازل زندگی آدم یه جورچین چند هزار تکست که جز اولین و آخرین تکش٫ همه ی تکه هاش رو خودمون باید جمع کنیم توی هر روز زندگیمون تا اون چیزی رو که می خوایم از خودمون و زندگیمون و بودنمون و هرچی می خواید اسمشو بذارید٬بسازیم. ای کاش تا قبل از اینکه تکه ی آخری رو بخواد جناب عزرائیل از جیبش بیرون بیاره وجلو رومون تکون بده و بگه "هی عمو٬ بسه دیگه٬ جمع کن بایدبریم٬ وقتت تموم شد! " حتی اگه کاملشم نکرده باشیم٬ حداقل غلط نچیده باشیمش . چون گاهی حتی اگه بفهمیم که بد چیدیمش برای از نو چیدنش هیچ فرصت دوباره ای نداریم .

 

 

پشت کوهها
۳۱ تیر ۹۰ ، ۱۹:۰۷ ۱۸ نظر

به نام خدا

 

 

نمی دانم چرا هر وقت یک کوه می بینم دلم می خواهد بروم پشتش زندگی کنم

حالا چرا نمی گویم جلوش  و می گویم پشتش بماندها

اصلا زندگی کردن پشت کوه احتمالا قسمتی از آینده ی من باشد

زندگی کردن پشت کوه یک فوایدی دارد ها

به جان خودم

این الان شعر نبودها

کلا چیز خاصی نبود

شما هم نروید پشت کوه یکوقت

آنوقت شاید مقاله هایتان سروقت نرسد به ناشر

شاید مطالعه ی نظریات فوکو را از دست  بدهید

شاید استاد راهنمایتان نتواند پیدایتان کند وکارتان داشته باشد

شاید آیس پک نباشد پشت کوه و دق کنید از این غصه

شاید هم خیلی چیزهای دیگر

نیایید تا خلوت من هم به هم نخورد

یا حداقل بروید پشت کوههای خودتان

ممنونم.

پشت کوهها
۲۹ تیر ۹۰ ، ۱۵:۴۸ ۱۵ نظر

به نام خدا

 

 

۱-

مدتیست تمام استخوان های روحم درد می کنند

راستی

قولنج روح را چطور می توان گرفت؟

 

۲-

می گویند نباید سرنوشتت را به دست تندباد حوادث بسپاری

ولی من ٬

تندباد خودم را به دست سرنوشت حوادث سپردم !

 

۳-

دلم را به جرم دیوانگی ٬

به تیمارستان شهر سپردند .

تا دیگر او باشد که حتی به بهانه ی عبور خیالت ٬

زنجیر پاره نکند !

 

پشت کوهها
۲۷ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۲ ۸ نظر
به نام خدا

 

خوشا شیراز و ....

بعله !

تا می تونید توی تهرون نفس بکشید و حال کنید

ما که رفتیم !

( شکلک زبون درازی یه بچه ی بی تربیت ! )

البته حیف که تا کمتر از ده روز دیگه باز باهاس برگردیم

(چیه...؟ شکلک خاصی نداره این قسمت)

پشت کوهها
۲۵ تیر ۹۰ ، ۰۱:۳۰ ۶ نظر

 

به نام خدا

 

من وممدحسین یک رفیق مشترکی داریم که البته هم کلاسیمان هست و هر از گاهی شبی می آید اینجا به بهانه ی پایان نامه اش و شب را دور هم میگذرانیم. یک ویژگی که این بنده خدا دارد اینست که اخبارش همیشه از حوزه هایی که بحث می کنیم دست اولست وبه اصطلاح تفسیر ارائه نمی دهد وهر چه می گوید اطلاعات است. هروقت هم منبعش را می پرسیم می گوید که توی مسیر که می امده از "رادیو" شنیده ! و کلا این لفظ رادیو میان ما بسیار محل شوخی ومزاح می شود از جهت منبع بودنش! و این می شود که همیشه به شوخی ازش می پرسم که "فلانی امشب میومدی رادیو چی میگفت ؟!"

این بنده خدا اتفاقا از بچه های جنگ هم هست و قابل حدث باید باشد که ملزومات بچه ی جنگ بودن (یعنی شیمیایی بودن و ترکش داشتن) را تام وتمام دارد و علاوه برآنها چند سالی هم اسیر بوده. جالبست که توی این چند سال آشنائی مان همیشه به گفتن کلیات اکتفا می کرد وحتی یکبار هم ازش نشنیدیم که در مرصاد و به دست منافقین اسیر شده تا چند شب قبل که به اصرار من چند کلمه ای بیشتر از همیشه گفت. ولی یادآوری همین اندک خاطرات انقدر برایش سخت وتلخ بود که حالش را بسیار دگرگون کرد.

القصه اینکه یادآوری بعضی خاطرات تلخست. هرچند همه چیز تمام شده باشد و سالها از ماجرا گذشته باشد. یادآوری بعضی چیزها حکم نبش قبر را دارد. هرچند فراموشی کامل بعضی خاطرات هرگز ممکن نیست٬ ولی این حرف که "زمان همه چیز را حل می کند" کمی درست است.با این تفاوت که زمان خاطرات را کمرنگ می کند تنها و هیچ چیز به طور طبیعی قادر به پاک کردن اندوخته ی خاطرات آدم نیست و اصل خاطرات سر جای خودشان باقی می مانند و البته هرچه کمتر به سراغ خاطراتت بروی و کمتر "نشخوارشان" کنی این کمرنگ شدن بیشتر و بیشتر می شود. آن پیر فرزانه ای که جمله ی حکیمانه ای با مضمون some wounds never heal از زبانش ساطع شده قطعا یک چیزی می دانسته! شاید درد به عنوان اثر وضعی زخم پس از مدتی ازبین برود. ولی جای زخم گاهی برای همیشه باقی می ماند. چه رسد به بعضی زخمها که هیچوقت التیام پیدا نمی کنند.

نقطه

 

پشت کوهها
۲۳ تیر ۹۰ ، ۰۵:۰۹ ۱۱ نظر

به نام خدا

 

بعدازظهر هوا تمیز بود واز این بالا کلی نشستیم به تماشای شهر.

شب هم هوا صاف بود وکلی نشستیم به تماشای ماه !

فردا صبح هم احتمالا بنشینیم به تماشای طلوع خورشید !!

کلا دعا کنید برا شفای همه مرضای لاعلاج و دکتر جواب کرده من جمله ما .

(فرداس که میگن چته؟ راستشو بگو؟ چن هفته دیگه زنده می مونی؟! هان ؟)

کلا اگه من از اولش هر روز یک فرصتی رو نشسته بودم به تماشای طلوع و غروب خورشید شاید گذشت زمان رو بهتر درک می کردم و اینطور نمی شد که حالا از خودم بپرسم ٬این بیست و پنج شش سال چطور گذشت .

 

پشت کوهها
۲۲ تیر ۹۰ ، ۲۳:۳۳ ۸ نظر
به نام خدا

تمام مدادهایم را شکستم تا هرگز طرحی از این روزها نکشم

همه ی کاغذهایم را به باد سپردم تا نکند لک بیفتد سپیدیشان به سیاهی این شبها

ذهنم را شستم وپهن کردم روی بند رخت توی حیاط

هرچند می دانم هیچکدام از اینها چاره ی قطعی برای یک دل دیوانه نخواهند بود.

پشت کوهها
۲۲ تیر ۹۰ ، ۰۳:۴۷ ۰ نظر

به نام خدا

 

۴ بامداد

سر شب ماست ولی برای " آدم ها " دم صبح است گویا. سری به آشپزخانه میزنیم و با حجم زایدالوصف زباله ای مواجه می گردیم که این چند روزه یک مرد پیدا نشده ببردشان بیرون. به رگ غیرتمان بر می خورد و به چشم بر هم زدنی همه را می بریم توی کوچه. یک نگاهمان به ماهست و نگاه دیگرمان به ستاره های کم سوی آسمان شهر و توی حال خودمان هستم که صدایی از پشت سرمان می آید. گویا در پشت سرمان بسته شده. ما می مانیم در کوچه و ماه و زیر شلواری راه راه قشنگمان و البته آسمان بی ستاره ی شهر.

۱۰صبح

بیدار که می شویم. یک سوسک را می بینیم که روی سقف بی حرکت مانده وگویا آماده است طنابش را بیندازد پایین. با پرتاب نزدیک ترین دمپایی و در پرتابی هفت امتیازی (!؟) ساقطش می کنیم و با حفظ خونسردی به بیرون منتقلش می نماییم. برمی گردیم سر جایمان و یک چرت نیم ساعته ی دیگر هم میزنیم من باب تکمیل لذت خواب دم ظهر ! بیدار که می شویم یک لحظه خشکمان میزند. یک سوسک دقیقا در همان محل سقوط وانهدام سوسک قبلی مشاهده می گردد! کله مان را می خارانیم و چون تابحال موردی از انتحار سوسکها (همانند خودکشی وال ها مثلا !) به شخصه مشاهده یا مطالعه نفرموده ایم٬ احتمال قریب به یقین می دهیم که خل شده باشیم.

 

پشت کوهها
۲۰ تیر ۹۰ ، ۲۲:۵۹ ۲۰ نظر
به نام خدا

 

 

امروز بعد از قریب پنج ماه انتظار یک اتفاق بسیار مبارکی افتاد که همینک ظرفیت گنجیدن در پوست خودم رو ندارم.

دقت که می کنم می بینم امروز دقیقا سالگرد یک اتفاق دیگری هم هست که یک نقطه ی رووشن در زندگی سراسر نورانی ما محسوب میشه ! در حدی روشن که به قول یه بنده خدایی تقویمم رو باید از اون روز صفر کنم وبنویسم روز اول٬ ماه اول٬ سال اول !

کلا شمام سعی کنید مثه من خوشحال باشید وشیرینی بدید و البته خیلی به اینکه چی شده و اینا فک نکنین !

از قدیم گفتن هرچی کمتر بدونین برا خودتون بهتره !

 

پشت کوهها
۲۰ تیر ۹۰ ، ۱۶:۱۳ ۱۴ نظر
به نام خدا

 

 

صبح که بیدار می شوم می بینم که رفته ماموریت و یک یادداشت گذاشته روی مانبتور من.

" دعا کن بمب بذارن و منفجر و شهید بشم ! خداحافظ  "

آخه چرا در باغ شهادت رو بستن رو این جوونای مشتاق آخه ؟!

یه وعضی شده اصن !

 

پشت کوهها
۱۸ تیر ۹۰ ، ۲۳:۳۱ ۱۴ نظر

 

به نام خدا

 

بعدازظهر رفته ایم سینما با دوستی . گوشی زنگ می خورد. قاعدتا رد تماس می دهم. تا آخر فیلم چندبار دیگر هم زنگ میزند. شماره ناآشناست. آخر شب هم باز زنگ میزند که من متوجه نمی شوم چون روی حالت"خفه" هست. و مجددا فردا وپس فردا همینطور. بعد از سه روز یک روز بعد از ظهر همینطور که نشسته ام باز زنگ می خورد و ایندفعه برمیدارم. صدا ناآشناست. خیلی مودب و اتوکشیده حرف میزند. از بچه های سازمانست حتما. میگوید من فلانی هستم. چند روزست با شما تماس میگیرم و موفق به صحبت با شما نمی شوم. باز هم نمی شناسمش. اسمش شبیه یک بنده خداییست که توی آماد سپاه منطقه بود و از قضا با من مشکل داشت و سر تحویل دادن یک موتور کلی اذیتم کرد. جواب میدهم که:

"من کلا بد تلفن جواب میدم٬ خوب حالا امرتون رو بفرمایید " برادر "٬ در خدمتم ! "

ادامه می دهد که :

"یک مقاله ای بود در مورد عراق که اونروز توی مرکز گفتم که دوست دارم با هم کار کنیم٬ آدرس میلتون رو برام تکست کنید تا یک سری مطلب براتون بفرستم و ..."

دست ها را در عرض شانه باز کرده و با تمام قوا بر سر خود می کوبم !

خیلی زشت است آدم استاد راهنمای خودش را نشناسد !

اهل دلای مجلس می فهمن این یعنی چی !

 

پینوشت: شماره ی استاد را در آن یکی خطمان داشتیم .ولی یادمان رفته بود که چند روز پیش خودمان شماره ی این یکی خطمان را داده بودیم به حضرتشان.

 

پشت کوهها
۱۶ تیر ۹۰ ، ۲۱:۳۸ ۱۱ نظر

به نام خدا

 

 

مرگ ٬ تنها مانع رویاهای زمینی من است .

نه ٬اشتباه نکن

حیف توست که جزئی از کودکانه های خاکی من باشی .

 

پشت کوهها
۱۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۰۷ ۹ نظر
به نام خدا

 

 

یک چند وقتی نیستم.

از عرض خیابون که رد می شید مواظب خودتون باشید.

 

 

 

پشت کوهها
۱۱ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۵

به نام خدا

 

 

میدانم

میدانم

انتظارت طولانی شده .

من هم نمی دانم چرا .

فقط تا یادم نرفته ٬

تکیه ات را از در بردار !

 

 

پشت کوهها
۱۰ تیر ۹۰ ، ۱۴:۴۹ ۱۹ نظر

 

 

به نام خدا

 

 

جملات ناقص و نحیف و کم بنیه ٬ همیشه حاصل سزارین زودهنگام ذهن نویسنده ای عجولند .

 

 

 

پیام بهداشتی : اگر به فکر سلامت خودتان نیستید به جهنم! به فکر سلامت واژه هایتان باشید!

 

پشت کوهها
۰۹ تیر ۹۰ ، ۱۹:۴۹ ۵ نظر

به نام خدا

 

 

 چیزی نیست

چیزی نیست

رو به راهم

روبه "راه"

راهی که تو برایم باقی گذاشتی .

 

 

 

پشت کوهها
۰۸ تیر ۹۰ ، ۱۴:۴۱ ۱۰ نظر

به نام خدا

 

 

منی که "تجسم" فاجعه را هر روز

در چشمان دخترک فال فروش می بینم

وسکوت می کنم٬

غلط می کنم

که بیایم اینجا وبخواهم "خیال" فاجعه را برای ذهنهای شما

نقاشی بکشم...

 

 

 

 

پشت کوهها
۰۷ تیر ۹۰ ، ۱۵:۴۲ ۶ نظر

 

به نام خدا

 

 

دستهایت را نگرفتم هرگز.

نه اینکه قدرت گرفتنشان را نداشتم

نه

که میدانستم٬

قدرت رها کردنشان را نخواهم داشت.

 

 

پشت کوهها
۰۶ تیر ۹۰ ، ۱۶:۳۲ ۱۲ نظر

 

به نام خدا

 

خبرش را که شنیدم کمی مکث کردم. چند وقتی بود خبری ازش نداشتم. اصلا باورم نشد. گفتم مگر می شود؟ مهدی؟ برو بابا اشتباه می کنی. تا اینکه مجتبی آمد با هم رفتیم که برویم خانه شان. سر کوچه که رسیدیم و پارچه ها واعلامیه و حجله را که دیدم دیگر طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه. مجتبی هم باور نمی کرد.

ما سه تا از هشت سالگی هم کلاس بودیم. این یعنی توی بیشتر قسمتهای خاطرات کودکی ونوجوانی من مهدی همیشه پررنگ بود. مخصوصا توی شیطنتهای کودکی. توی قهر و آشتی ها. توی فوتبال بازی کردنها. توی مسجد. گروه سرود. کلاس قرآن. مسابقه ی فلان. خلاصه هه جا.

چندوقت پیش ها مجتبی را دیدم و یک موضوعی را یادم انداخت که اول یادم نمی امد. ولی کم کم ماجرایش را که گفت یادم آمد.

هشت سالمان بود!

من و مهدی و مجتبی توی یک بازی ساده ی بچه گانه ٬یکروز با هم (نمی دانم چرا) قرار گذاشتیم که هر کداممان دیرتر بمیرد برنده است !

باور کن چرایش را هنوز هم نمی دانم.

ولی هر چه بود٬ امروز سالگرد مهدیست.

تا بازنده ی بعدی کداممان باشیم.

 

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

پشت کوهها
۰۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۲۷ ۱۰ نظر
به نام خدا

 

 

خدایا چه غریبی

که بنده هایی داری

که تنها بواسطه ی گذشتن یک "خر" ازیک پل ٬

دیگر نه تنها تو را ٬  

که هیچ خدای دیگری را هم نمی شناسند !

خدایا چه غریبی !

 

 

رونوشت: به خودم

 

/P
پشت کوهها
۰۵ تیر ۹۰ ، ۰۰:۲۰ ۵ نظر
 

لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود لعنت بر دهانی که برای نا اهلش باز شود

پشت کوهها
۰۴ تیر ۹۰ ، ۰۰:۳۸ ۱۲ نظر